سر همین ماجرای دختره که پدرش کشتتش
یکی میاد میگه پدره حیوون روزگاره
یکی میاد میگه چون دختره از ۱۱ سالگی با پسر ۲۷ ساله بوده یعنی باباش اونقدرا هم محدودش نکرده
یکی میاد میگه خود دختره خراب بوده
سر مسائل دیگه هم یکی به یکی که روسریش افتاده باشه میگه جنده به یکی دیگه که چشماشم پوشونده باشه میگه امل
هر شخصی اطرافمون یه کاری بکنه با ذهنمون باید تحلیل کنیم و بنا به نوع قضاوت یه برچسبی بزنیم بهش.
منکه به شخصه خسته شدم ازین توخالی بازیا
مگه بچه بودیم انقد سعی در تحلیل و معنا دادن به همه چیز بودیم؟
بنظرم با این کار میرینیم به زندگی خودمون
دوست دارم ازین به بعد هر اتفاقی که رخ داد اصلا قضاوت و برداشتی نداشته باشم
چرا ذهن ما انقدر دوس داره به همه چیز "معنا" بده؟؟ همه چیزو تحلیل کنه ، برچسب بزنه و ...؟؟؟؟
اینا مثه یه کنه فقط میچسبن به ماهیت زندگی و نمیزارن ادم لذت ببره از زندگیش
بدون باور بودن ، بدون ارزش بودن ، بدون قضاوت ، بدون برچسب بودن نهایت لذته.
حالا این به کنار
وقتیکه همه چیز نسبیه
درست و غلط نسبیه ، زشت و زیبا نسبیه ، خوب و بد نسبیه و ...
هرکی از هر واقعای یه برداشت خاص خودشو داره
پس حقیقت فکر میکنین چیه؟؟
اصلا حقیقتی وجود نداره
حداقل حقیقت انقدر جنبههای مختلف داره که ذهن ما قادر به درکش نیست.
واقن دوس دارم تمرین کنم ذهنی داشته باشم که از تک تک لحظات قضاوتی نداشته باشه ، از تک تک ادما ، تک تک اتفاقا.
مثه دوران بچگی
همینطور که بزرگتر میشیم میزان باورامون و در نتیجه برچسب زدنا بیشتر میشه
و دنیاییو بر اساس واقعیتای ذهنی خودمون که حقیقت ندارن میسازیم
باید شل کرد واقن
حتی دوس ندارم راجبه روز بعدم هم فکر کنم و در نتیجه قضاوتی داشته باشم
اینجوری زندگی قشنگتره ، لحظه ها قشنگترن
قشنگتر میشه به ادما عشق ورزید ، بدون منت
دنیا جای قشنگتری میشه
از ما گفتن بود
نباید انقدر معتاد به معنا دادن به چیزای مختلف باشیم
پ.ن: اینم یه دلنوشته نصف شبی بود دوس داشتم به اشتراک بزارم با تنی چند.