هم خدا را میخواهد هم خرما را
قبایل عرب هر کدام بتی داشتند که با آداب مخصوص به زیارت آن میرفتند و قربانی تقدیم میکردند. یکی از قبایل بر خلاف دیگران بت خود را از آرد و خرما میساختند و آن را میپرستیدند. در یکی از سالهای قحطی که شدت گرسنگی به حد نهایت رسیده بود افراد قبیله آن خدای خرمایی را بین خود قسمت کردند و خوردند!
هم چوب را خورد و هم پیاز را و هم پول را داد
حاکمی برای جبران خطای فردی سه راه را برای او انتخاب کرد: یا صد ضربه چوب بخورد یا یک من پیاز بخورد یا اینکه صد تومان پول بدهد. مرد گفت:پیاز را میخورم.
یک من پیاز برای او آوردند. مقداری از آن را خورد دید دیگر نمیتواند بخورد گفت: پباز نمیخورم چوب بزنید. به دستور حاکم او را لخت کردند. چند ضربه زدند که گفت: نزنید پول میدهم. او را نزدند و صد تومان را داد.
مرگ میخواهی برو گیلان
در گیلان اگر شخصی فوت میکرد بر خلاف سنّتی که در سایر نقاط ایران است برای مدت یک هفته تمام تسهیلات زندگی را برای بازماندگان متوفی تدارک میدیدند تا مزاحمتی مزید بر تالمات روحی و سوگ عزیز از دست رفته احساس نکنند، بدین ترتیب که همسایگان و بستگان متوفی چندین بار شام و ناهار تهیه دیده به خانه عزادار میفرستادند و از تسلیت گویندگان و عزاداران پذیرایی میکردند.
ماستمالی کردن
هنگام عروسی محمدرضاشاه پهلوی و فوزیه چون قرار بود میهمانان مصری عروس به وسیله راه آهن جنوب وارد تهران شوند از طرف دربار و شهربانی دستور صادر شد که دیوارهای تمام خانههای مجاور خط آهن را سفید کنند. در یکی از دهات چون گچ در دسترس نبود بخشدار دستور میدهد که با کشک و ماست که در آن ده فراوان بود دیوارها را موقتا سفید کرده و ماستمالی کنند.
ماستها را کیسه کرد
روزی به مختارالسلطنه اطلاع دادند که نرخ ماست در تهران خیلی گران شده است. مختارالسلطنه دستور داد کسی حق ندارد ماست را گران بفروشد. چون چندی بدین منوال گذشت برای اطمینان خاطر با قیافهی ناشناخته به یکی از دکانهای لبنیات فروشی رفت و مقداری ماست خواست. ماست فروش که مختارالسلطنه را نشناخته بود پرسید: چه جور ماستی میخواهی؟ ماست معمولی یا ماست مختارالسلطنه! مختارالسلطنه با حیرت و شگفتی از ترکیب و خاصیت این دو نوع ماست پرسید. ماست فروش گفت: ماست معمولی همان ماستی است که از شیر میگیرند و بدون آنکه آب داخلش کنیم تا قبل از حکومت مختارالسلطنه با هر قیمتی که دلمان میخواست میفروختیم. اما ماست مختارالسلطنه همین طغار دوغ است که در جلوی دکان و مقابل چشم شما قرار دارد و از یک ثلث ماست و دو ثلث آب ترکیب شده است! از آنجایی که این ماست را به نرخ مختارالسلطنه میفروشیم به ماست مختارالسلطنه لقب دادهایم!
حالا از کدام ماست میخواهی این یا آن؟
مختارالسلطنه دستور داد ماست فروش را جلوی دکانش به طور وارونه آویزان کرده و بند تنبانش را محکم بستند. سپس طغار دوغ را از بالا داخل دو دو لنگه شلوارش سرازیر کردند و شلوار را از بالا به مچ پاهایش بستند بعد از آنکه فرمانش اجرا شد آنگاه رو به ماست فروش کرد و گفت: آنقدر باید به این شکل آویزان باشی تا تمام آبهایی را که داخل این ماست کردی از شلوارت خارج شود تا دیگر جرات نکنی آب را داخل ماست بکنی!
چون سایر لبنیات فروشها از این جریان باخبر شدند همه ماستها را کیسه کردند تا آبهایی که داخلش کرده بودند خارج شود و مثل همکارشان گرفتارش نشوند.
سگ چیه که پشمش چی باشه
مردی به در مغازهی کلاه مالی رفت و از کلاه مال پرسید: این پشمها را که کلاه میکنی پشم چیست؟ کلاه مال گفت: اینها کرک بز است. مرد دوباره پرسید: پشم بره هم کلاه میشه؟ کلاه مال گفت: بله مرد دوباره پرسید: پشم میش چه طور؟ کلاه مال جواب داد: آن هم بله. مرد دوباره پرسید: از پشم سگ هم کلاه میشود؟ کلاه مال نگاهی به مرد کرد و گفت: چشمت کور شود، سگ چیه که پشمش چی باشه؟
شق القمر کرد
یکی از معجزات پیغمبر، شق القمر است عدهای از مشرکان قریش خدمت پیغمبر رسیدند و گفتند: ای محمد، اگر در دعوی نبوت صادق هستی و عمل تو سحر و جادو نیست هم اکنون ماه را در وسط آسمان دو نیمه کن تا ما ببینیم و به تو ایمان بیاوریم. پیغمبر اسلام دست به دعا برداشت و از خداونو مسئلت کرد که این آخرین حجت رسالتش را با این قوم مشرک نشان دهد تا شاید دست از دشمنی و لجاجت بردارند. بلافاصله وحی نازل شد که ماه در اختیار توست و میتوانی آن را دو نیم کنی. پیغمبر اکرم(ص) انگشتش را به جانب آسمان دراز کرد و ماه از میان دو نیم شد.
صابونش به رخت ما خورده است
رختشویی لباس هرکس را برای صابون زدن میگرفت و دیگر پس نمیداد و میگفت: گم شده یا دزد برده استو از این جهت هیچ کس دو مرتبه به او لباس نمیداد و همیشه میبایستی در جستجوی مشتری جدیدی میبود. روزی پیش مسافری رفت و گفت: آقا لباستان را بدهید صابون بزنم، غافل از اینکه مسافر او را میشناسد و دیگر فریب او را نخواهد خورد.
مسافر که او را شناخت گفت: صابون شما یک مرتبه به رخت من خورده و کافی است.
سر بریده سخن نمیگوید
آرایشگری در حال تراشیدن سر مردی بود که ناگهان دستش لرزید و سر مرد را برید. مرد بیچاره فریاد زد که ای مردک، سر مرا بریدی. آرایشگر گفت: ساکت باش که سر بریده سخن نمیگوید!