NarGes 4030اره دوستشون دارم فقط الان یه پدر بزرگم زندست
مادر مادرم انقدر تپل بود موقع بازی ازش به عنوان پناهگاه و جای که بخوایم قایم بشیم استفاده میکردیم هیچ وقت دعوامون نمیکرد بااینکه یه عالمه بودیم در حدچهل تا نوه همیشه خونسون سرو صدا بود یادمه واسه همه نوه ها از دمپایی بگیر تا لباس راحتی و پتو و تشک و بالش تو خونشون داشت واسه هرکسی یه طرح داشت گوشه هاش اسممونو نوشته بود همیشه به داییهام و خاله و مامانم میگفت پنج شنبه بچه هارو بیارید جمعه شب ببرید و تابستون که لنگر مینداختیم اونجا بودیم پشت بوم خوابی اب بازی گرگم به هوا پدر پدرم یادمه همیشه بعد از مسجد با هندونه برمیگشت بوی نون داغی که میاورد عشق بود و بس مادر پدرم همیشه میگفت شما مغز بادوم هستین
همه اینا شاید بخاطر نوع زندگی تقریبا سنتی پدر ومادرم بوده خودم همیشه پز بچه گیمو به دوستام میدادم و اینکه خوشبخت بودم که پدر ومادر بزرگهای مهربون و جذاب داشتم