احمد در کتابخونه دانشکده هست.کتابخونه زیاد بزرگی نیست.قفسه های چوبی که کتاب های قدیمی توش هست و به زور کتاب جدید میشه در اون پیدا کرد.یک خانم و یک آقا پشت کامپیوتر نشستند.احمد کتاب های مد نظرش رو میگیره.3 تا کتاب شیمی.احمد کارتشو به مسوول کتابخونه میده.آقای نبی دانشجو ترم یک هستید؟ احمد:بله.کتابدار:سه تا کتاب بیشتر نمیتونید بگیرید.اگر معدلتون بالای 17 بشه میتونید 6 تا کتاب بگیرید.احمد چشماش برق میزنه.محمد وارد کتابخونه میشه.چشمش به احمد میفته.محمد:احمد اینا چیه؟ احمد:کتاب!! محمد:عه فکر کردم آجرند میخوای ساختمون سازی کنی! احمد:محمد جان میشه آمار من رو به دخترها ندی!!مخصوصا اون دوستت دلسا! محمد:خوب اونها گناه دارند.احمد:من با تو دوستم با اونها که دوست نیستم دلسا هم از من متنفره چرا باید من بهش کمک کنم؟محمد:خوب حالا طلا که نیست.احمد:بذار بخوونم فردا با خانم دکتر شادی کلاس داریم.
هدی هم میاد در کتابخونه دزدانه به کتاب های احمد نگاه میندازه.احمد با ناراحتی کتابشو بر میداره.محمد:چرا قاطی میکنی؟ احمد:بابا پدرم در اومد پیدا کنم چرا حاصل زحمتمو باید اوشون مفت بگیرن.چون که دخترند؟محمد:باشه بابا قاطی نکن.ساعت 10 صبح هست .احمد شروع به خوندن میکنه.سرجاش نشسته .احمد غذا رزرو نکرده و یک کیک معمولی گرفته و تا ساعت 4 بعد از ظهر یعنی تعطیلی کتابخونه همون جا نشسته و میخوونه.احمد چند تا کتاب دیگه هم کنار خودش گذاشته.مدیر کتابخونه که یک آقا هست دستشو روی شونه احمد میذاره.پسر جون تعطیله کتاب های اضافی رو بذار سر جاشون.چه جوونی داره تو! احمد:مجبورم!! دوست ندارم جلوی استاد کم بیارم.مدیر کتابخوونه لبخند میزنه.احمد از حیاط سیمانی دانشکده میره سمت بیرون دانشکده .احمد توی ایستگاه اتوبوس نشسته که الناز رو میبینه( همون دختر خوشگل کلاس رو) که با یک پسر سال بالایی دست در دست دارند راه میرن.با خودش فکر میکنه اگر محمد اینجا بود خودشو میکشت!!
صبح زود احمد بلند میشه کسی به غیر از احمد توی حیاط سیمانی که دیگه گل های رزی در اون پژمرده شدن حضور نداره.خانم دکتر شادی همیشه اولین نفره که میاد دانشگاه.احمد رو میبینه تعجب میکنه و میگه:آقای نبی این موقع صبح توی دانشکده چی کار دارید!احمد:یک ساعت دیگه کلاس باهاتون داریم.خانم دکتر شادی:الان 7 صبح سرما میخوری پسرم. احمد:مشکلی نیست! خانم دکتر شادی و احمد با هم به سمت طبقه دوم میرند.احمد سریعتر از خانم دکتر حرکت میکنه.خانم دکتر:پسرم به پاهات موشک وصل کردی،احمد:نه خانم دکتر یاد گرفتم باید سریع باشم وگرنه دنیا برام وای نمیسته.احمد تنها سر کلاس میشینه و خانم دکتر میره دفترش. احمد ردیف جلو میشینه روی یک صندلی کیفش و روی یک صندلی دیگه کتاب هاش رو میذاره.یک لحظه میره بیرون از کلاس و برمیگرده.دلسا نجار و هدی رو میبینه که روی صندلی جلو نشستند و وسایلش رو پشت گذاشتند.نصف بچه ها تقریبا اومدند.و احمد نمیتونه چیزی بگه به دلسا.
احمد سرشو پایین میندازه!به عقب نگاه میکنه محمود و باقر و محمد و محتشم پشت نشستند و میخندن احمدم آروم میگه خاک بر سرتون اینا به شما هم ضربه میزنند!!احمد چشمش به گوشه کلاس کنار دیوار میفته چشماش برق میزنه!!! جنازه یک سوسک حمام!!! احمد میره و عقب مینشینه میاد یک صندلی جلوتر از پسرها.محمد:چیه !ضایعت کردن بد جور؟ بقیه میزنند زیر خنده! محمود:از هدی خوشت اومده؟احمد: میشه اگه کسی رو میخوای به من نچسبونی؟؟؟جدی جدی شما پسرید؟ باقر شک داری ؟!!!در این لحظه احمد پاشو آروم دراز میکنه و با شوت سوسک رو میفرسته ردیف جلو.هدی چشمش به سوسک میفته و نیم متر میپره بالا وای سوسک!دلسا و هدی بیرون از کلاس میرن.آفتاب فخاریان هم همراه با دو دوست قد بلندش که پشت احمد نشسته بودند.(دسته سوسیس هات داگ اسمیه که احمد رو آفتاب،نیلوفر و اسما گذاشته) هم از کلاس میرن بیرون.دخترها همه میرن بیرون.احمد میاد و با چهره مهربون میاد جلو میگه بچه ها میخواین وسایلتون رو بندازم اون ور.هدی میگه:اهوم.احمد وسایل دلسا و هدی رو میبره ردیف کناری خودش میذاره.محتشم میبینه دخترها پشت کلاسند بعد 5 دقیقه میاد جلو و سوسک رو با دست میگیره:یک سوسک دیگه!!میندازه تو سطل آشغال ! دلسا رنگ از رخسارش پریده!دخترها جرات میکنند کم کم بیان سر کلاس.احمدم با ژست پیروزمندانه نشسته روی صندلی اش.
خانم دکتر شادی میاد.خوب میخوام این جلسه سوال بپرسم؟سوال اول:احمد و آفتاب و هدی و فاطمه دستشون بالاست.مثل معمول آفتاب با اون قیافه مغرورش که یاد امپراتورهای روم باستان با بینی نوک تیزشون اولین نفر باید جواب بده.سوال دوم و سومم آفتاب و هدی جواب میدن.سوال چهارم به شدت سخته! احمد با خنده دستشو بلند میکنه.محمد میگه :خانم دکتر آقای نبی بلدن.خانم دکتر شادی:غیر ایشون.خانم دکتر شادی: کسی بلد نیست.احمد دستشو بلندتر میکنه.خانم دکتر شادی:کسی نیست؟ احمد تو دلش میگه:حرومزاده فمنیست دستم خشک شد بذار جواب بدم.خانم دکتر شادی:برسیم به درسمون.احمد اعصابش خورد هست و مشتشو محکم فشار میده
احمد قبل کلاس مبحث جدید رو که قبلا خونده شروع میکنه به سوال پرسیدن.این بار احمد میگه:ببخشید خانم دکتر اینجا توی کتاب یک چیز دیگه گفته!خانم دکتر شادی:آقای نبی بذارید درس تموم بشه.احمد:سوال داریم دیگه.احمد 20 تا سوال میپرسه.خانم دکتر با اکراه جواب میده و سعی میکنه احمد رو بپیچونه.خانم دکتر به آخر بحثش میرسه و یک جایی به تته پته میفته.انگار روی مبحث مسلط نیست.احمد که مطلب رو خونده و اشتباه استاد رو فهمیده بلند میگه:این اشتباهه! خانم دکتر میگه منظورتون اینه که من اشتباه میکنم.احمد:بله.نه بچه ها این آقای نبی مطالب رو اشتباه یاد گرفتن. درسته!!! همین مطلب رو بخوونید.احمد پایان کلاس پیش خانم دکتر میره.خانم دکتر اون مطلب از نظر علمی اشتباه بود! خانم دکتر با یک ژست عصبی و خنده تصنعی میگه: یعنی میگه من اشتباه میکنم؟محمود که کنار احمد وایساده تو گوش احمد میگه:دخلت اومده نبی