سلام.
بنده دستی در نویسندگی دارم و چند تا جایزه هم بردم .
این داستانو براتون مینویسم امید که باب میل باشه.
-اوه!مامان اتاق من خیلی بو میده!این خونه مال چند سال پیشه؟مطمئنید نفرات قبلی که در این خانه بودن نمرده اند؟
مایک،پسر خانواده brownبود که به تازگی ۱۶ساله شده بود و اصلا از خانه جدیدشان راضی نبود.اوایل شب بود و بعد از اسباب کشی خسته کننده،خانواده brownمیخواستند شامی مفصل را میل کنند برای همین برای خوردن یک شام مفصل به رستوران شهر کوچکشان رفتند و در رستوران نشستند و غذای خوبی خوردند.
مایک در صندلی عقب ماشین به همراه برادرش نشسته بود.بِن برادر کوچکتر مایک بود که ۱۴ساله بود و معمولا با مایک خوب رفتار میکرد و مایک هم به عنوان برادر بزرگتر هوای او را داشت.
بِن شانه اش را به پهلوی مایک زد و گفت:«مایک برو اونورتر!بوی گند ماهی کبابی که توی دهنت هست منو داره خفه میکنه...😒
مایک پوزخندی زد و گفت:«اگه ناراحتی میتونی خودتو از ماشین بندازی پایین😏
و بالاخره به خانه رسیدند،خسته و کوفته از ماشین پیاده شدند و به سمت در رفتند.
مایک به سختی در را باز کرد:
-اوه!خدای من.....!
یک عروسک لبخند زنان کف زمین نشسته بود و کاغذی در دستش بود:خانه از قبل خریداری شده است.
بِن گفت:«حتما یه شوخی مسخرست!بیخیال.خیلی هم زشت نیست...
به نظرم که عروسک قشنگیه.
و عروسک را از روی زمین بلند کرد و بعد به سمت اتاقش دوید...
مایک هم با لبخند گفت:«لعنت بهت بِن!.
و بعد لباسش را عوض کرد،مسواک زد و به سمت تختش رفت.و در همین حین از کنار اتاق بِن رد شد:هی بن!رو به راهی؟
-آره.خوبم.بخواب
مایک خیلی نگران به نظر میرسید.حس بدی نسبت به خانه داشت،اما این تجربه برایش طبیعی به نظر میرسید.
با لبخند به خودش گفت:«تو دیوونه ای مایک!و عجیب...
و آرام سرش را روی بالشت گذاشت و خیلی سریع خوابش برد.
ساعت ۲:۳۰شب مایک از تخت خوابش بلند شد و به سمت آشپزخانه رفت تا آب بخورد.
به بِن نگاهی انداخت،خیلی آرام خوابیده بود و عروسک را هم بغل کرده بود.
مایک به سمتش رفت و آرام گفت:«بن!بن!داری از تخت...
و بعد عقب عقب رفت و بلند فریاد کشید!دو چشم مصنوعی عروسکی و ترسناک جای چشمان بن بود و او لبخند وحشتناکی به لب داشت!
و در گوشه اتاق هم دوتاچشم کوچک افتاده بود...
و عروسک و کاغذی که رویش نوشته بود:این خانه قبلا خریداری شده است!
مایک با ترس گفت:«تو کی هستی؟تو زنده ای؟
عروسک فقط گفت:گفته بودم که به ملک شخصی من وارد نشو!گفته بودم که این خونه از قبل خریداری شده...
و بعد صدای جیر جیر در بلند شد...
و بعد صدای جیغ و فریاد.
فردا صبح تیتر اول روزنامه ها این بود:حواست به خانه ای که در آن زندگی میکنی باشد.
قتل فجیع دو پسر نوجوان که چشمان ترسناک و مصنوعی و لبخندی شیطانی به لب داشتند
مواظب دست سردی که روی شانه ات هست باش.
امیدوارم راضی بوده باشید.این رو خیلی ترسناک ننوشتم اگه راضی بودید دفعات بعدی ترسناک تر مینویسم.
تشکر♥️🌷
نظراتتون رو بگید