به گزارش طرفداری و به نقل از فوتبالی، چیا فوادی نوشت:
خبر تلخ درگذشت دکتر حمیدرضا صدر دوست داشتنی در آمریکا، از صبح جمعه کام همه کسانی را او را می شناختند یا با او حشر و نشری داشته اند تلخ تر از زهر کرده است. مگر می شود او را از یاد برد؟ یا می شود جملاتش را فراموش کرد؟ نگاه متفاوتش به فوتبال، سینما، زندگی و حتی مرگ با توصیف گری فوق العاده اش، همه چیز را دراماتیک می کرد. کسی اخمش را ندیده بود و هر چه بود خنده بود و امید و زندگی. داشتن یک دیدگاه متفاوت به همه مسایل زندگی، کار هر کسی نیست. روزی که خبر آمد سرطان گرفته کمتر کسی باور می کرد، حمیدرضا صدر با آن همه امید سرطان گرفته باشد. سرطان، این درد جانکاه انگار منتظر بود تا به حمیدرضا صدر یورش ببرد. این اواخر و قبل از اینکه برای درمان به ینگه دنیا برود، زیاد درباره مرگ صحبت می کرد. در همه تماس ها و دیدارها می گفت مرگ را می بیند که نزدیک می شود. می گفتم دکتر! تو که کسالتی نداری، زنده و سرحالی. می گفت می آید. به زودی می آید و می بینی که می آید. خودش می گفت سرطان در خانواده اش موروثی است و پدرش، حتی عمه ها و عموها و دختر عمه ها و دختر عموهایش هم سرطان گرفته اند و از دنیا رفته اند. انگار خودش می دانست اما من و دیگر دوستان و نزدیکانش باور نمی کردیم.
* آشنایی من با دکتر حمیدرضا صدر از تحریریه روزنامه "دنیای فوتبال" شروع شد و از یک جایی به بعد آشنایی تبدیل به رفاقت شد. رفاقتی که کمتر کسی از آن خبر داشت اما هر چه بود نقاط مشترک این رفاقت اول فوتبال و بعد سینما بود. همان اوایل حمیدصدر وقتی فهمید که من متولد سنندج هستم، چشمانش برق زد و گفت سالها به خاطر شغل پدرش، در سنندج و کرمانشاه زندگی کرده و فوتبال را با رادیو و صدای زنده یاد عطالله بهمنش پیگیری می کرده و می شنیده و سوز و سرما و برف آن مناطق را خوب می شناسد. می گفت اگر خوره فوتبال باشی، همه چیز زندگی ات را با تاریخ جام جهانی و یا رقابتهای باشگاهی داخلی و خارجی می سنجی. اعداد سالها را با بازیهای مهم به یاد می آوری. تولد، کنکور و قبولی در دانشگاه، ازدواج، قهر، آشتی، ازدواج، تصادف،زلزله، مرگ عزیزان، تولد نی نی های فامیل، استخدام در محل کار و استعفا و جدایی از همان محل کار و هرچه فکر کنی را با مسابقات فوتبال مهم به یاد می آوری و درست می گفت. چون با فوتبال زندگی کرده ام، توصیفی که دکترصدر می کرد، را درست می دانستم. یک ماجرای خیال انگیز را آنقدر ساده توصیف می کرد که هرگز از یاد نمی رفت. شاید به همین دلیل بود که حضورش در برنامه های تلویزیونی مرتبط با فوتبال، کتاب و سینما که البته حضور سینمایی اش زیاد نبود، همچنان در یادها مانده، مثل همان شب که در یکی از ویژه برنامه های فوتبالی شبکه سه با هوشنگ نصیرزاده مناظره کرد.
* این چند وقت درباره عزیزانی که از دست داده ایم آنقدر نوشته ام که حس می کنم سوگنامه نویس شده ام. لعنت به صبح جمعه ای که با خبر مرگ حمیدرضا صدر آغاز شود. لعنت به سرطان، لعنت! خاطراتم با دکتر صدر زیاد است. ایران که بود هر چند وقت یک بار با هم حرف می زدیم. همیشه نگران بود و می گفت این فوتبال (منظورش فوتبال ایران) کی می خواهد درست شود. حمیدرضا صدر در تمام سالهایی که روزنامه نگاری هم می کرد، سراغ حوزه فوتبال خارجی رفت. یک بار پرسیدم دکتر چرا در حوزه فوتبال داخلی کار نمی کنی؟ خندید و گفت:" شما جوان ها توان جنگیدن با آدمهای ناجور فوتبال را دارید اما جدا از شوخی اگر بخواهم وارد شوم باید مثل شما با آدم ها و وصله های ناجور فوتبال ایران بجنگم. من روحیه جنگ ندارم و آرامش درونی دارم که به فضای فوتبال ایران نمی خورد. اینجا یک چیزی می نویسی و برمی خورد به برخی و بعد هم باید بروی جواب بدهی و فوتبال هم آخر درست نمی شود. یک بار درباره یک بنده خدایی که برای خودش اسطوره ای است پیش هوادارهایش، به درست مطلبی و نقدی نوشتم که نوچه هایش برای کتک زدن ریختند در تحریریه و می خواستند خرخره ام را بجوند. شانس آوردم زنده ماندم." راست می گفت. آن بنده خدا! نوچه هایش را به تحریریه فرستاد تا دکتر را ادب کنند!
*بارها به آپارتمانش در قیطریه رفتم و میهمانش شدم. در سالهای اواخر دهه هشتاد و اوایل دهه نود، همراه با هم بازیهای قدیمی فوتبال اروپا و جام جهانی را می دیدیم و تحلیل می کردیم. گنجینه عجیبی از مجلات قدیمی ورزشی ایرانی، خارجی و آرشیو تصویری بی نقصی از باشگاههای بزرگ اروپا و حتی جهان داشت. یک بار فیلم اولین بازی که سرالکس فرگوسن روی نیمکت منچستر یونایتد نشسته بود را به من نشان داد و ساعتها درباره فرگوسن و فلسفه مربیگری اش بحث کرد. بار دیگر درباره اریک کانتونا بازیها و فیلمهایی به من نشان داد که هرگز ندیده بودم و جایی هم فکر نمی کنم وجود داشته باشد. می گفت کانتونا برای خودش یک مارادوناست. آرشیوش غنی بود آنقدر که من نگران بودم و به دکتر می گفتم همه dvd ها و vhs ها را به چند هارد منتقل کند و بکاپ هم بگیرد چون گنجینه گرانقیمتی بود. نگرانی ام هم درست بود. یک روز عصر زنگ زد و گفت چیا دزد به خانه ام زده و گنجینه ام را که تو نگرانش بودی به سرقت برده است. حالش خیلی بد بود. فکر می کنم بعد از سرقت آرشیوش راحت چند سال پیر شد. از من خواست در روزنامه و سایت و خبرگزاری و رادیو و تلویزیون و هر جا که توانستم این خبر را منتشر کنم بلکه دزد، لااقل آرشیو دکتر صدر را برگرداند. یادم می آید هر آدم رسانه ای که با دکتر صدر آشنا بود در رسانه اش این ماجرا را اعلام کرد. فکر کنم خیلی از مجری ها اعلام کردند که دزد نامرد، آرشیو را پس بده. حتی دکتر صدر تاکید کرده بود دزد را بابت دزدی اش می بخشد و شکایتی ندارد و اصلا اموال دیگرش را نمی خواهد اما آرشیوش را برگرداند. آرشیوی که هیچ وقت برنگشت و حالت دکتر شبیه به کسی بود که انگار همه بچه هایش را دزدیده باشند. البته یکی دو سالی در برنامه ای به نام آنسوی نیمکت در شبکه ورزش شرکت داشت و بخشی از آرشیو به یغما رفته اش را به این برنامه داد.
*چند مصاحبه بلند هم با هم داشتیم. یکی اش در هفته نامه "چلچراغ" برای ویژه نامه جام جهانی آفریقای جنوبی به ابتکار و طراحی سوالات "عدنان دانشیار" عزیز، نویسنده و محقق، در خرداد 1389 چاپ شد. دکتر آنقدر از مصاحبه خوشش آمد که ده نسخه مجله را خواست. آن شماره با طرح جلد مارادونا (سرمربی وقت آرژانتین) یکی از پرفروش ترین شماره های تاریخ هفته نامه "چلچراغ" شد. آن زمان من دبیر بخش ورزشی مجله بودم. اگر فرصت شد و توانستم مصاحبه را پیدا کنم (هنوز متاسفانه این اتفاق نیفتاده)، در "فوتبالی" بازنشرش می کنم. همه حسرت من این است که چرا پیش از رفتن دکتر صدر به ینگه دنیا برای معالجه، نتوانستم بیشتر کنارش باشم و بیشتر از او یاد بگیرم و همین حسرت تا آخر عمر با من خواهد ماند. از اوایل سالهای دهه نود، مرتب از مرگ می گفت. حتی در برنامه های تلویزیونی. همیشه هم به آن جمله وودی آلن اشاره می کرد:" نمی دانم مرگ كی و كجا به سراغم ميآيد، اما مهم اين است كه وقتي می آيد من آنجا نباشم!" می گفتم دکتر نه به آن جمله ات که می گویی وقت مرگ رسیده و نه به این جمله وودی آلن. با خنده پاسخ می داد:" زندگی با همین پارادوکس ها قشنگ است اما من زیادی عمر کرده ام و باور کن باید حالا مرده باشم." هر چه می گفتم دکتر زبانت را گاز بگیر، ول کن نبود. می گفت:" مرگ هم بیاید مشکلی نیست، هر چه دیده ام نوشته ام و هر جا خواسته ام رفته ام و دیده ام. چیا خوشحالی ام این است که بعد از مرگ من، کتابهایم تجدید چاپ و دوباره پرفروش می شوند، ویدیوهایم بازنشر می شود و روزنامه ها برایم می نویسند و همه یادم می کنند. چی از این بهتر؟" وقتی این جملات را می گفت خواستم بگویم:" دکتر صدر، مثل تو دیگر نمی آید!" اما نمی دانم چرا آن لحظه رویم نشد. حالا همه این اتفاق ها از روز جمعه دارد می افتد، از روز شنبه یعنی یک روز پس از مرگ فقط چند نفر از من سراغ خریدن اینترنتی کتاب های دکتر و یا خرید از انتشاراتی که کتابها را منتشر می کند، گرفته اند. عکسها و ویدیوهای حضورش در برنامه های مختلف تلویزیونی در سایتها و شبکه های اجتماعی بازنشر می شود و عکس حمیدرضا صدر روی صفحه یک روزنامه هاست و هر جا که نگاه می کنی، یادداشت و مطلب و خاطره و عکس ازحمیدرضا صدر است. با همه این احوال باید تیتر کرد که مثل دکتر صدر، دیگر نمی آید...