آنچه گذشت...
خواب خیلی بدی دیدم.رفتم در رو قفل کنم که...
سلام دوستان این پارت آخر داستانهای ترسناک منه و قراره کمی تنوع ایجاد کنم توی نوشتن داستانام و چند تا ژانر دیگه بنویسم مث غمگین و ... و قراره این پارت طولانی تر از بقیه پارت ها باشه پس خوب گوش کنین.
صدای قفل در میاد.انگار شاه کلید داره.رفتم قایم شم که پام لیز خورد و افتادم.نه لعنتی.پام ضرب خورده باید پا شم.پا شدم که یک دفعه در رو شکست.لعنت بهش.چاقو دستش بود.با خنده گفتم:«من از بچگی از دلقکا میترسیدم اما وقتی با دلقک پخمه و احمقی مثل تو رو به رو شدم ترسم ریخت.گفت:«من خودم تو رو میکشم و از دوستت بدتر سرت میارم.چاقو رو اورد پایین تا بزنه اما غلت زدم و رفتم اونور.به سختی دستمو به زمین زدم و بلند شدم.میدونستم میمیرم.اومد که دوباره چاقو بزنه به بدنم من هیچی نداشتم که پریدم تو آشپز خونه.گفت:«آشپز خونه ت خیلی نفع داره واسه من.میتونم گوشتتو تیکه تیکه کنم!سه تا چاقوی دیگه برداشت و دو تاشو پرت کرد که من یه تخته چاقو گرفتم جلو و نخورد بهم.گفت:«قبلا دلقکا رو تو خوابت میدیدی.اما الان تو واقعیت میبینی.هیچ همسایه ای نداشتم.کلا ۲ تا خونه تو محله مون بود که یکیش میگفتن جن زده س.گفت:«بابات تلاش کرد منو بکشه.موفق نشد.به ته تابوت آبیو ریخت که به حساب خودشون آب مقدس بود.دو تا چاقو داشت و یکیشو پرت کرد.خدا رو شکر که خطا رفت وگرنه مرده بودم.دویدم و پشتم دوید که یه سینی که از شهر اصفهان یعنی شهر قدیمی ایران و شهر حال حاضر ازبکستان برداشتم و زدم تو سرش.یه چشمش کور بود.باید اون یکی رو هم کور میکردم.یه چاقو برداشتم و پرت کردم سمت چشمش.آره!داره میره تو چشمش اما با دستش گرفت!نمیدونم چطوری.لعنتی.اون همه چاقو ها رو برداشت.رفتم بیرون اما پام درد میکرد.باید میرفتم.ماشین رو خواستم روشن کنم که دیدم کلید نیست.نشسته بودم تو ماشین که از پشتم دو تا دست چسبید نزدیک چشمم و میخواست انگشتشو بکنه تو چشمم.منم سریع بطری آب رو برداشتم و زدم توی سرش.تو صورتم احساس درد کردم.پیاده شدم.دویدم و انگار نه انگار که سر پام بلایی اومده باشه.خیلی حس بدی بود.رفتم به پارکی که نزدیک خونه م بود و خونه درختی که از ۸ سالگیم ساخته بودم رو دیدم و توش پنهان شدم.نمیتونستم بجنگم.من رو از لای پرده دید و گفت:«دارم میام تا ببرمت به اون دنیا!خوبی هات بیشتر بوده یا بدی هات؟بهشت یا جهنم؟کدومشون؟داشت میومد بالا که فهمیدم سنگ دارم اون تو.یه زمان با پلغمون سنگ مینداختم از بالا.پرت کردم پایین و فریاد کشید.چشم راستش رو گرفته بود.اما فقط چشمش قرمز بود کور نشده بود.همینطوری سنگ میزدم و بعضیاش میخورد تو صورتش.امیدی نداشتم.اومد بالا و گرنمو چسبید منم گردنشو چسبیدم.انقدر هم دیگه رو هل دادیم که خونه درختی داشت چپه میشد.
یک دفعه لگد زدم به بین پاهاش.اما عصبی تر شد و بالاخره خونه لعنتی چپه شد.وقتی میوفتادیم چهره احمد جلوی چشمم بود.ازش عذرخواهی کردم که مرد.اما گفت:«Tő dost manie.yak uzbeki shœjæ.oon dalģhak ro bôkoßh ve intigham khone men ro bgėr.
تسلیم نشدم.افتادم پایین و حسابی درد داشتم.اما بلند شدم خواست بلند شه چاقوشو برداره که با پای لنگم رفتم روی قفسه سینه ش و آهی کشید.گفتم:«این به خاطر دوستم بود.بعدیش به خاطر هزاران هزار نفر که کشتیشون و ازشون تغذیه کردی.انگشت شصتم رو خواستم ببرم تو چشمش که بست چشمش رو.اما انقدر فشار اوردم که حس کردم تخم چشمش فرو رفت به عقب.چشمشو باز کرد و تعادل نداشت.با لگد زدم به صورتش و یک شاخه از درخت برداشتم.کردم توی دهنش و فشار دادم که خون سرازیر شد و علفا رنگ قرمز گرفتن.بعد دو تا چوب ریز برداشتم و کردم توی دماغش که نتونه نفس بکشه و خیلی هم فشار دادم.و بعد چوب رو کردم تو رگ گردنش.فهمیدم که مرده نفس نمیکشید.واسه اطمینان چاقو رو برداشتم و سرش رو از گردن بریدم.
-ساعت ۳ شب.بیهوش شدم و آمبولانس منو برداشت.منو بردن بیمارستان چون دنده م شکست.
-۱ هفته بعد
مرخص شدم اما دکتر گفت باید پروتئین مصرف کنم.خوشحالم و میرم کیف کنم.دیگه بهش فکر نمیکنم و باهاتون خداحافظی میکنم.
و بالاخره مجموعه کتابهای تنها با ارواح که شامل کتاب جنگل جن زده هم میشه به اتمام رسید.اگر نظری برای ژانر کتاب بعدیم داشتین توی کامنتا بنویسید متشکرم.