زخمی که کهنه نمیشود!
روز نحسی بود!
زمزمههای رفتن به گوش رسیده بود اما کسی دوست نداشت باور کند و همه منتظر یک ناجی بودند که از راه برسد و پادشاه را از رفتن منصرف کند.
اما اصولا فرهاد آدمی نبود که تصمیمش را عوض کند و هواداران به آخرین ذرههای امیدشان دلبسته بودند.
چرا ورزشگاه پر نشد؟!
طبیعی بود!
آخرین حربه هواداران برای منصرف کردن مردی که دو دهه درون زمین ناجیشان شده بود!
قرار نبود کسی از رفتن منجی استقبال کند و البته این حربهها هم کارساز نبود..
رفت و همه چیز را در سکوت رها کرد!
حتی منتظر شنیدن سوت پایان هم نشد.
انگار برای رفتن عجله داشت..
شاید واقعا باید از او یاد گرفت.
در اوج رفتن شهامت و جسارت میخواهد و البته یک هدیه ارزشمند به مرد جسور پیشکش میکند:
ماندگاری ابدی!
اما امروز دیگر تلخ نیست..
تلخ نیست چون در کنار ما ایستاده و با پیراهنی دیگر باز هم داغ سرخها را تازه میکند..
امروز در جایی ایستاده که باید بزرگی کند.
همان کاری که روزگاری با شماره ۷ و آن بازوبند مقدس کرد.. راه سختی در پیش دارد اما او ابراهیمِ قصه آبیها است!💙💙💙💙
به قلم رضا بابک