خاکستری، رنگ عاشقان نیست. و چهرهای یخ زده. بینی عقابی و موهایی طلایی. و شوتی زمینی و بی اطوار. راهی به دلت نخواهد یافت. مگر آنکه...
|
نیمه نهایی لیگ قهرمانان فصل 1998/99. همان فصل جهنمی. همان سفرهی گشوده برای عاشقان تاکتیک و تکنیک. الکس فرگوسن با دیوید بکام در ترکیبش دل میبرد. و آنچلوتی با الکس دلپیرو. شرقی ها، در آخرین پیشروی تاریخ خود چیزی برای عرضه آوردهاند. والری لوبانفسکی با پسری به نام آندری شفچنکو. ضلع چهارم، همان تیمی است که خاکستری میپوشد و عنابی... همان تیم صورتهای یخ زده. بایرن مونیخ.
نفهمیدی چه شد. تماشای چمن قلوه کن گِل آلود استادیوم کیف در تلویزیون لامپ تصویری. درخشش پسران سفیدپوش لوبانفسکی. کودک باشی یا پیرمرد، از قابهای بسته میتوانی شمایل یک تئوریسین بزرگ را در سیمای مربی دینامو ببینی. دو گل آندری شفچنکو مهر تاییدی بر تصورات توست. همه ی بادها به سمت شرق میوزد. به سوی دینامو کیف میزبان. نفهمیدی چه شد...
در میان موطلایی ها و صورت یخی ها، فاوستی ترینشان پشت یک ضربهی آزاد میایستد. آخرین دقیقهی نیمهی اول. نه هیبت کاپیتانی دارد و نه تکنیک بازیکنان ریزنقش. بعدتر، هر چه به عکسش خیره شدی، معیاری برای عاشق شدن نیافتی... مهم اما همان شب بود...یک ضربهی آزاد از وسط زمین کیِِفی ها. ضربه، سادهتر از آن است که فکر کنی. نه قوسی دارد و نه کات چشمنوازی. چشمهایت به دنبال توپ. انگار ساعتها طول میکشد تا به دروازه برسد. انگار توپ در مقابل هر بازیکنی که میرسد، درنگی میکند.
" الان دیگر متوقف میشود"
نمیشود. توپ، به شکلی باورنکردنی گل میشود. غیرقابل انتظار... و تو، در آن ضربه، تمام زندگی را دیدی... تمام زندگی. زندگی ما که هیچ وقت آن بالا نیستیم. زندگی ما که نه شبیه بکام با ضربات کات دارمان تور را پاره میکنیم و نه شبیه ضربات دلپیرو دلبری. زندگی، آن وسطها. شاید هزاران بار برابر مدافعان متوقف شویم... شاید هم...
عاشق میشوی. عاشق آن پسر بیتفاوت سرد. عاشق آن لباس خاکستری. تماشای آن لباس به چشم عاشقی دنیای دیگری دارد. چشم که باز میکنی، مردی ریاضیدان با بارانی مشکی را میبینی. تا آخر عمر تمثال یک سرمربی برایت با حرکات و نگاه اوتمار هیتسفلد تعریف میشود. میبینی غرشهای شیری با یالهای طلایی درون دروازه را. با هر جهش اولی کان برابر شفچنکو در بازی برگشت، حسی در درونت به غلیان درمیآید. از جنس تماشای صورت اخم آلود کاپیتان افنبرگ. از جنس دستهای گشوده لوتار متیوس در انتهای میدان. از جنس غرور. گل دوم افه، آمیزهای است از تیزچنگی، هوش و صلابت یک ببر سرپنجه...
با فانتزیهای ممت شول، همراه میشوی. و با سرداری یاغی به نام ماریو باسلر. میدانی که البر، با حضور رونالدو و نیم دو جین طلایه دار ژوگوبونیتو، فقط در بازیهای دوستانه لباس طلایی برزیل را میپوشد. میدانی که حسن صالح حمیدزیچ، هیچگاه با لباس بوسنی و هرزگوین سوپراستار نخواهد شد. و سامی کوفور دتر تیم ملی غنا. میدانی که یره میس و مارکوس بابل، مدافعان تیم پیرمردهای آلمانی هستند. میدانی که نه کارستن یانکر زمخت به رکوردهای مولر حمله خواهد کرد و نه زیکلر. میدانی... باید بدانی تا عاشق باشی. تا پای عشقت جان بدهی...
بازی برابر دینامو کیف، داستان بازگشت است. داستان جبران عقب افتادن 3-1 در 12 دقیقهی پایانی. افنبرگ و یانکر گلهای بعدی را میزنند. یانکر فرصتطلب. با بوسهی همیشه بر حلقهی ازدواج.. دو هفته بعد در مونیخ، با عینک عاشقی بازی را میبینی. حتی پس از تماشای دلبری پیپو اینزاگی محبوب برابر من یونایتدیها. حتی پس از آتش بازی الکس فرگوسن در تورین. در مونیخ، بایرن، تیم تو، بله حالا دیگر تیم توست، بازی را با گل باسلر میبرد. مسافر فینال نیوکمپ. حریف من یونایتد.عشق، خیلی زود روی دیگری به تو نشان میدهد. روی یک شیطان با چنگالهای تیز. فرو رفته در قلبت. سقوط کرده در قعر جهنم. شرینگام و سولشایر میشوند سلاخان ابدی و ازلی تو. یک سال بعد، وقتی جام نقرهای رنگ را بر فراز دستان کاپیتان افنبرگ میبینی، به رازی بزرگ پی میبری. به راز عاشقی. تا سقوط نکنی، تا استخوانهایت خرد نشود، تا آتش نگیری، از پرواز لذت نخواهی برد....