مطلب ارسالی کاربران
تنها در جنگل!
دانلود و پخش تنها با قطع کردن فیلترشکن امکانپذیر است.
... لیویوس به خواب عمیقی فرو رفته بود، خواب میدید که درحال دعوا و مشاجره با برادرش است. انگار همان سردرد عذاب آور در خواب هم او را رها نمیکرد.
اما ناگهان چیز عجیبی او را از خواب عمیق بیدار کرد، انگار بوی تعفن به مشامش میخورد، آنقدر بوی بدی بود که هر جنبنده ای را آزار میداد. بوی بد دائما به مشامش میخورد و اورا کلافه کرده بود، حالا دیگر کامل از خواب بیدار شده بود و هوشیار شده بود، سرش را از میان زانو هایش بالا آورد و اطراف نگاه کرد، کمی نور مهتاب تابیده بود و میشد به سختی اطراف را دید ... خبری نبود. پس این بوی بد از کجا می آید؟!... کم کم صدای قدم زدن کسی را اطرافش حس کرد. انگار صدای سُم یک حیوان باشد!، شاید هم چندتا حیوان! همانطور صدای قدم ها نزدیک و نزدیکتر میشد، هرچه صدای قدم ها نزدیکتر میشد اضطراب لیویوس بیشتر میشد... حس بدی ازین وضعیت داشت.
اما ناگهان وقتی به خودش آمد دید که چند حیوان عجیب الخلقه ترسناک محاصره اش کرده اند! قد بلند و با قیافه هایی به شدت دلهره آور ،. مثل انسان روی دوپا ایستاده بودند، دست های بزرگ و چنگال های تیزی داشتند، سری مانند سر گوزن داشتند ، از دهانشان خون میچکید و بوی تعفن آزار دهنده ای میداد! آرواره های بدشکلی داشتند که به هیچ حیوانی شبیه نبود و چشمانی سرخ رنگ که در تاریکی برق میزدند...
زبانش بند آمده بود! میخواست فریاد بزند و کمک بطلبد اما صدایش در نمی آمد! شبیه یک کابوس بود! فقط نگاه میکرد که چگونه به او نزدیک میشوند، قلبش هر لحظه تندتر میزد!
بدنش به کلی سرد شده بود و توان بلند شدن از سرجایش را نداشت! صدای نفس ها و خرناس های آنها نزدیک میشد...
تمام نیرویش را جمع کرد و برای نجات جانش خیز زد و شروع به دویدن کرد... فقط میدوید، میدوید و اصلا پشت سرش را نگاه نمیکرد! غریزه اش به او میگفت:فرار کن لیویوس! فرار کن!...
بدون اینکه به چیزی فکر کند فقط میدوید! فرقی نمیکرد به چه سمتی، فقط میدوید تا جان خود را نجات دهد، صدای خرناس های وحشتناک هنوز شنیده میشد! آنها لیویوس را تعقیب میکردند و پا به پای او میدویدند،! لیویوس اصلا نمیخواست سرش را برگرداند و دوباره با آن قیافه های هولناک روبه رو شود. فقط تمام قدرتش را بر روی پاهایش گذاشته بود و هرچه میتوانست قدم هایش را سریعتر برمیداشت،...
بر سر راه خود درختی بزرگ و کهنسال دید که تنه اش شکافته شده بود. خودش را داخل تاریکیِ تنه پوک درخت کهنسال انداخت و مخفی شد.، خودش را در تاریکی جمع و جور کرد تا دیده نشود، نفسش را در سینه حبس کرده بود، همانطور به شکاف تنه درخت نگاه میکرد که یکدفعه یکی از آن موجودات ترسناک سر خود را وارد تنه درخت کرد، خرناس میکشید و داخل تنه درخت را نگاه میکرد ، با بینی های خود داخل تنه را بو میکشید ... لیویوس با دستش جلوی دهان خودش را گرفته بود تا مبادا صدایی دربیاید و اورا پیدا کنند، دلش میخواست از شدت ترس فریاد بزند اما نمیتوانست، بوی تعفن دهان آن هیولا بسیار آزار دهنده بود .، همانطور بی حرکت در تاریکی مخفی شده بود و از شدت استرس قلبش میخواست منفجر شود!... موجود ترسناک به وارسی تنه درخت ادامه داد ولی لیویوس به خوبی میان تاریکی مخفی شده بود.
پس از چند دقیقه دلهره آور ، آن هیولا وقتی چیز مشکوکی را حس نکرد سرش را از تنه درخت خارج کرد و رفت... تا چند دقیقه صدای قدم ها اطراف تنه درخت شنیده میشد، اما
کم کم به مرور زمان صدای قدم ها کمتر و ضعیفتر شد...
لیویوس که مطمئن شد آن موجودات دیگر رفته اند ، در همان تاریکی نشست و از ترس جان تا صبح بیدار ماند...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The forgotten Prince 👑 اثری از ممد SPQR😁》