ادامه پست های قبلی...》
... صداهای غریبی در گوش لیویوس میپیچید... به طرز عجیبی چانه اش میخارید.، این دیگر چه خواب مزخرفی ست؟! این صدای بچه از کجا می آید؟! این زنی که دارد فریاد میزند کیست؟!
:
_ بِلِنا !؟ بلنا کجایی؟!... مگه بهت نگفتم نری توی اتاق؟!... اگه تا ۳ شمردم نیومدی از صبحانه خبری نیست!!...
_مامان دارم بازی میکنم!...، با عروثک کوچولوم دارم اینجا باذی میکنم!... همون عروثک کوچولو که برام دوختی!...
_ از دست تو دخترک شیطون دارم دیوونه میشم!...، هرچی بهت میگم به حرفم نمیکنی!... ۱۰۰ بار بهت گفتم نرو اونجا!!... الان خودم میام اونجا ادبت میکنم!...
در همین حین لیویوس از خواب پرید، اطرافش را به دقت نگاه کرد ،: اینجا کجاس؟! من چرا اینجام؟!...
خوب اطرافش را نگاه کرد، روی یک تخت دراز کشیده بود، آفتاب طلایی رنگ صبحگاهی از پنجره درون کلبه را روشن کرده بود، سرش را چرخاند و ناگهان دختر بچه ای حدودا 4ساله با موهایی قهوه ای و گونه هایی سرخ و بامزه را کنار تختش دید که مشغول بازی کردن با عروسکش بود. دخترک تا نگاهش به چشمان لیویوس افتاد از ته دل لبخند کودکانه ای زد،...
اما ناگهان مادرِ آن دختر که نوزادی هم در بغل داشت مثل برق وارد اتاق شد و مچِ دستِ دخترک را گرفت و همراه خودش کشید و همانطورکه درحال تشر زدن به دخترش بود ،چشمش به لیویوس افتاد. چند لحظه ای با تعجب به قیافه لیویوس خیره شد و سپس صورتش را برگرداند و با عجله از اتاق خارج شد...
لیویوس که کمی به خودش آمده بود و کاملا هشیار شده بود، پس از لحظاتی تامل به یاد آورد که اینجا کجاست و چرا اینجاست،...
از روی تخت بلند شد و روی دوپایش ایستاد، هنوز هم پای راستش درد میکرد اما نسبت به دیشب بهتر شده بود. به سختی قدم زد و دستش را به دیوار اتاق گرفت، با دقت سعی میکرد صدای پچ پچ هایی که از بیرون می آمد را بشنود.، کم کم به خودش جرئت داد و آرام از اتاق خارج شد و به فضای اصلی خانه قدم گذاشت. وقتی به خودش آمد دید که چهار جفت چشم دارند با تعجب نگاهش میکنند: مادرِ خانه به همراه دخترک خردسالش که هنوز هم آن لبخند بانمک را بر لب داشت، پسربچه ای حدودا ۸ ساله که گوشه ناخنش را با دندان هایش میجوید، و همچنین دختری نوجوان حدودا ۱۶ ساله که سطل شیر در دستش بود و تازه گوسفند ها را دوشیده بود...
بدن لیویوس مور مور میشد، اصلا حس جالبی نیست که چند نفر خیره نگاهت کنند.! برای لحظاتی سکوت سنگینی خانه را گرفت و همه بی حرکت ایستاده بودند،... تا اینکه با صدای باز شدن درب چوبی خانه این سکوت شکسته شد.:
_سلااااام سلام به همگی!! امروز خیلی سرد بودا!، گوسفندا همه میلرزیدن!! از دیشب که بارون باریده بود تا همین الان هوا سوز داشت!.......
مردِ صاحبخانه همانطور که داشت از شرایط هوای بیرون حرف میزد یکباره چشمش به لیویوس افتاد:
_ اِههههه!! ظهرتون بخیر آقای خوشتیپ!! بالاخره به هوش اومدی؟! خوابت خیلی سنگینه ها!! من دیشب فِک کردم دنبال جای خواب میگردی! هم درو باز کردم شَپَلَق افتادی کف خونه!! حالا هم اینجوری نگا نکن! بیا بشین پشت میز یه صبحانه حسابی دورهم بزنیم ببینیم کی به کیه!!.......
لیویوس درحالی که از شوخ طبعی مرد صاحبخانه لبخند کوچکی بر صورتش نقش بسته بود و کمی آرامش گرفته بود قدم زد و پشت میز نشست.
مرد صاحبخانه پوستین گرم خود را از تنش در آورد و پشت میز نشست. روبه همسرش کرد و گفت: آبرونا!!، اون آتیش اجاق رو کم کن خونه خیلی گرم شده!.》
سیبیل های پرپشتش را مرتب کرد و صورت نقش و نگاری شده اش را با کف دستانش مالید. دوباره صورتش را برگرداند و گفت: بچه ها!! بیاین!! بیاین بشینین پشت میز!!...》
گلویش را صاف کرد، دستانش را روی میز گذاشت و روبه لیویوس گفت:
_ خب!، تعریف کن! تعریف کن آقای خوشتیپ! اسمت چیه؟!، از کجا اومدی؟!...
《برگرفته از رمان شاهزاده فراموش شده The forgotten Prince 👑 اثری از ممدSPQR》