Cyber _NaTaRکلا یاد نمیاد از فیلمی چیزی ترسیده باشم . خونه مادر بزرگم تو ده بود یه باغ خیلی بزرگ داشت هر جک و جونوری توش پیدا میشد منم بچگیم اونجا بزرگ شدم ترسم ریخت . شبا تنها تو اتاق میخوابیدم کنار پنجره نصف شب یه سری صدا هایی میومد ، صدای راه رفتن یه ادم روی برگ های ریخته شده درخت ها و یه خنده که از یه جای خیلی دور صداش میاد اوایل مثل سگ می ترسیدم فکر کن هشت نه سالم بود تنها تو اتاق ساعت دو سه نصف شب . بعدا برام عادی شد دیگه به تخمم نبود