پیل اندر خانهٔ تاریک بود
عرضه را آورده بودندش هنود
از برای دیدنش مردم بسی
اندر آن ظلمت همیشد هر کسی
دیدنش با چشم چون ممکن نبود
اندر آن تاریکیش کف میبسود
آن یکی را کف به خرطوم اوفتاد
گفت همچون ناودانست این نهاد
آن یکی را دست بر گوشش رسید
آن برو چون بادبیزن شد پدید
آن یکی را کف چو بر پایش بسود
گفت شکل پیل دیدم چون عمود
آن یکی بر پشت او بنهاد دست
گفت خود این پیل چون تختی بدست
همچنین هر یک به جزوی که رسید
فهم آن میکرد هر جا میشنید
از نظرگه گفتشان شد مختلف
آن یکی دالش لقب داد این الف
در کف هر کس اگر شمعی بدی
اختلاف از گفتشان بیرون شدی

تفسیر و معنا :
هندی ها فیلی آوردند و در خانه ای تاریک قرار دادند و مردم آن دیار که تا کنون فیل ندیده بودند برای تماشا گِرد آمدند ، از آنجا که تاریکی ، سراسرِ خانه را پوشانده بود ، کسی نمی توانست فیل را ببیند از این رو هر یک از آنان دست بر یکی از اندام هایِ فیل می زدند و چیزی تجسم می کردند مثلا آن که دست بر خرطومِ فیل می کشید ، فیل را بصورتِ یک ناودان تصور می کرد و آن دیگر که دست بر گوشِ آن حیوان می زد خیال می کرد که فیل ، شبیه یک بادبزن است . همینطور کسی که دست به پای فیل می کشید ، آن را بصورت یک ستون تجسم می کرد و بالاخره کسی که دست بر کمرِ فیل می کشید می گفت : فیل مانند تخت است . حال آنکه همۀ اینان در اشتباه بودند و اگر در آنجا شمعی می درخشید شکلِ حقیقی فیل نمایان می شد و اختلاف ها از میان برمی خاست .
مأخذِ این داستان روایتی است که در مقایساتِ ابوحیانِ توحیدی ، طبع مصر ، ص 259 آمده است ( مأخذ قصص و تمثیلاتِ مثنوی ، ص 96 ) خلاصۀ ترجمه آن به فارسی این است : افلاطون می گفته است : مردم در توصیفِ حضرت حق و حقیقت هستی نه کاملاََ بر صواب اند و نه بر خطا ، مَثَلِ آنان مَثَلِ آن نابینایانی است که به پیلی می رسند و هر کدام به عضوی از اعضای او دست می سایند و پیشِ خود ، صورتی تجسم می کنند . آن که دست به پای پیل می کشد ، آن را همچون درخت می پندارد و آنکه دست به کمرش می ساید ، آن را بصورتِ پُشته ای مرتفع تصور می کند . آنکه دست به گوش های پیل می کشد آن را به چیزی پهن و نازک که دائماََ باز و بسته می شود مانند می کند . همۀ اینان مسلماََ چیزی از پیل درک کرده اند ولی نه کلیّتِ و تمامیت پیل را . میانِ آنها بر سرِ چگونگی شکل پیل اختلاف و مناقشه درمی گیرد و هر یکی مدعی درستی تصور و ادعای خود می شود

و این مَثَل را غزالی در احیاء العلوم ، ج 4 ، ص 6 و نیز کتاب کیمیای سعادت نقل می کند ( مأخذ قصص و تمثیلات مثنوی ، ص 96 و 97 ) نقل آن از کتاب کیمیای سعادت چنین است :
بیشتر اختلاف ها در میان خلق چنین است که هر یکی از وجهی راست گفته باشد ولیکن بعضی بینند و پندارند که همه دیده اند و مثالِ ایشان چون گروه نابینا بود که شنیدند در شهر ایشان پیل آمده است ، بروند تا آن را بشناسند . پس پندارند که وی را به دست توانند شناخت و دست برسانند . یکی را دست به گوش آید و یکی را به پای و یکی را به دندان و چون به دیگر نابینایان رسند ، وصف آن از ایشان پرسند . آنکه دست بر پای نهاده بود گوید : پیل مانند ستون است و آن که بر دندان نهاده گوید : مانند عمودی است و آنکه بر گوش نهاده گوید : مانند گلیمی است . آن همه راست گویند از وجهی و هم خطا کرده اند از آن وجه که پندارند جملۀ پیل را دریافته اند .
در این حکایتِ تمثیلی ، «پیل» کنایه از حقیقتِ مطلق و «تاریکی» کنایه از درک و فهم محدود و اندک انسان از این دنیاست . زیرا در این دنیا آدمی در لایه های بیشماری از حجاب ها و پرده های ساترِ محسوسات پوشیده شده است و عقل و روحِ او نیز در زندانِ حواس ، و «دست سایندگان بر اندام پیل» کنایه از کسانی است که می کوشند حقیقتِ مطلق را با مقیاس های محدود و نارسای عقلی و تجربی و روحی خود بشناسند . حکیمان و متکلمان و فیلسوفان و … هر یک برای شناخت حقیقت ، مدعی روشی هستند . امّا همۀ این روش ها و مسلک ها وافی به مقصود نیست ، بلکه هر یک ، جلوه ای از حقیقتِ مطلق را نمایانده اند . چه طریقِ شناختِ حقیقتِ مطلق نوعی دیگر است . و «شمع» کنایه از نورِ کشف و یقین است . هر گاه چنین نوری در قلب و بصیرت آدمی درخشیدن گیرد . به کشفِ تمامتِ حقیقت نایل می شود و در این مرتبه ، نزاع و ستیزها رنگ می بازد . حکایت تمثیلی پیل ، بیانگر سرشت حقیقت ستیز و افسانه های پوچ تعصّباتِ عامیانه و جنگ هفتاد و دو ملت است . حکایت پیل ، یکی از مشکلترین فصولِ مثنوی می باشد زیرا مشتمل بر غامض ترین مباحثِ عرفانی است .