نمیدونم ۱۳ سال پیش بود ۱۴ سال پیش بود
که این شخص با خواهرم ازدواج کرد
یادم میاد اصلا صحبت نمیکرد حتی در مراسم ازدواجش
ولی خیلی عمیق نگاه میکرد به همه چیز ریز جزئیات رو درمیاورد
بهش کاری میگفتن پا میشد انجام میداد اصلا اهل حرف زدن نبود
خیلی پشت سرش حرف بود همه میگفتن موذیه که حرف نمیزنه به گوشش هم میرسید اما واکنشی نشون نمیداد
تو سرش هم میزدن هیچی نمیگفت
حتی یکبار ندیدم بخنده..
ی روز که خواهرم رفته بود خونه باباش (ناتنی هستیم) و این یارو تنها مونده بود
رفتم در خونه رو زدم خیلی هم سرد بود و ملایم برف میبارید
یدفعه دیدم عه در چرا بازه
پام به ی کاغذ خورد که نوشته بود خداحافظ!
کل اون خونه منفجر شد
اما دیدم چیزی نشد و از آتیش رد شدم
ولی یدفعه خونه شروع به لرزیدن کرد و آوار ریخت رو سرم
ناگهان از خواب پریدم آره همش خواب بود
یدفعه تو تراس یچیزی دیدم
ی مردی رو میله ها بود
در رو باز کردم
بهم لبخند زد و گفت تو خیلی شبیه منی
همون حالت پرید پایین
یادمه روانی شدم و به سختی تونستم خودمو یکم جمع کنم تا برم اطلاع بدم
وقتی در خونه خواهرم رو زدم همین این در رو باز کرد و لبخند زد
من به شدت شوکه شده بودم و نمیفهمیدم چخبره
میگفت مگه روح دیدی؟!
بعد خواهرم هم اومد دم در به من گفت بیا تو
یدفعه دیدم درحالی که به من لبخند میزنه چاقو درآورد و به سمت خواهرم حرکت میکرد
وقتی اومدم حرف بزنم صدام در نمیومد..
تا اینکه در خونه رو زدن
خواهرم رفت در رو باز کرد اون کسی که اومد تو من بودم
در حالی که من اینجا نشسته بودم و با خودم روبرو شدم
وقتی اومد سمتم دست بده از استرس یخ کردم
یهو دیدم تو قبرستون هستم و ی قبر داره کنده میشه
و دیدم اسم اعلامیه اسم منو زدن...
چشمام گشاد شده بود..
یهو برف و بوران شروع به باریدن کرد
و برف اون چال قبر رو پر کرد
بعد یهو دیدم تو بیمارستانم و دورم جمعن بهم میگن به طرز معجزه آسایی نجات پیدا کردی از کما چند ماهه بعد اون حادثه..
نمیدونم کدوم حادثه...
یادم نمیاد
ولی گفتم خواهرم کجاست؟ ها اون کجاست؟!
بابام گفت هذیون رو تموم کن تو خواهری نداری..