ترجمه کامل کتاب به صورت PDF و به زودی در وبسایت قرار داده خواهد شد.
من دوست داشتم جایی باشم که من را یک بازیکن مهم در نظر بگیرند، بازیکنی که در برنامه های باشگاه نقشی کلیدی داشته باشد، نه کسی که مانند کالای قراضه به گوشه انبار پرتاب شود. این احساسم بود، احساس کردم دیگر باید به این دوره پایان دهم و به چیز تازه ای نیاز داشتم. زنگ خطر به صدا در آمد و مصدومیت های زیادی در اواسط فصل یقه ام را گرفت، روزی به میلانلو رفتم تا لباسم را عوض کنم، امّا فهمیدم که نامم برای بازی رد نشده است. با کسی مشکل پیدا نکردم، با همه رابطه خوبی داشتم، به خصوص با آلگری. دیوارهایی که سال ها از من محافظت و حمایت کرده بودند، اکنون تَرک برداشته بود.
احساسم من را به جای دیگری می کشاند، به جایی که هوایی تازه را تنفس کنم، پرفشارتر کار کنم. شاید هواداران هم کمی اعتماد می خواستند. سال های سال، آن ها، یکشنبه ها، شنبه ها، سه شنبه ها و چهارشنبه ها من را تشویق کردن د، امّا شاید زمان آن رسیده بود که آن ها چهره های تازه ای را در آلبوم خود ببیند. در چشم همه می توانستم حس کنم که می گفتند او دیگر پیرلو نیست، او دیگر پیرلوی همیشگی نخواهد شد. پذیرفتن این ایده سخت بود. در حقیقت، ایده ناعادلانه ای بود.
کنار نستا نشسته بودم، نستا، دوست، برادر، هم تیمی و هم اتاقی ام بود. مردی که با او ماجراجویی های زیادی را به اشتراک گذاشتم. روزی با او پلی استیشن بازی می کردم، بین دو نیمه ناخودآگاه گفتم:" ساندرو، من دارم می روم" او تعجب نکرد و گفت: "خیلی ناراحتم که این را می شنوم، امّا این تصمیم صحیحی است که میگیری." بعد از خانواده ام او تنها کسی بود که از این موضوع اطلاع داشت، در زندگی فوتبالی ام خیلی چیزها را با او انجام داده بودم، اشک های زیادی با یکدیگر ریخته بودیم، گام های زیادی با یکدیگر برداشته بودیم.
بعضی هفته ها سخت تر از قبل بود. در درونم یک شمارش معکوس آغاز شده بود، امّا ترک کردن جایی که همه چیز را درباره آن می دانید مشکل بود. جایی که تمام رازهای آن را می دانستید. میلان برای من یک دنیای کوچک و مستقل بود. جایی که اتفاقات زیادی افتاد، احساسات خوب و به یاد ماندنی در آنجا رقم خورد. گاهی اوقات افسردگی با غم و اندوه ترکیب می شد. گاهی دیگر احساسات خام بود.
تحت هر شرایطی میلان یک درس زندگی به من داد: گریه کردن خوب است. اشک ها به خوبی ثابت می کند که شما چه کسی هستید. یک حقیقت باور نکردنی و انکار ناشدنی. من گریه کردم و از این کارم شرم زده نبودم. مانند مسافری بودم که هر لحظه منتظرم در فرودگاه برگردم و از دوستانم، خانواده ام و دشمنانم خداحافظی کنم. هر روز به مدیر برنامه هایم زنگ می زدم و در خصوص شرایط و وضعیت از او می پرسیدم. می دیدم که آمبروزینی و فن بومل در جلوی خط دفاعی، جای من را پر کرده اند، رفقایم خانه ام را تسخیر کرده بودند.
وقتی شایعات در شهر پیچید که من قرار است از تیم جدا شوم، مانند X ـی شدم که به دنبال Y است. میگفتند در میلان زلزله آمده، پیرلو می خواهد تیم را ترک کند. به خوبی یادم هست، دوشنبه صبح بود، فصل هم به اتمام رسیده بود.
تلفنم زنگ خورد: " سلام آندره آ، لئو هستم." او لئوناردو بود که در آن زمان سرمربی اینتر بود. " سلام لئو" او گفت:" گوش بده، همه چیز آماده است، من با موراتی ریاست باشگاه صحبت کرده ام، ما می توانیم صحبت هایمان را شروع کنیم." او چیزهای زیادی در خصوص اینتر به من گفت، او گفت از این که می تواند من را در اختیار داشته باشد، انرژی مضاعف گرفته است. او میگفت حضور تو در اینتر یک چالش زیبا را رقم می زند. برگشتن به جایی که قبلاً حضور داشتم. او گفت: "در اینتر جدید من یک نقش کلیدی خواهم داشت." به زبان آوردن سخت بود، امّا گفتم نمی توانم در این زمینه فکر کنم، دلیلش را پرسید، گفتم: "مچکرم لئو، امّا دیشب با یوونتوس قراردادم را امضا کرده ام."
هیچ وقت نگفتم با کدام خودکار قرارداد را امضا کردم.