● اثر جی. کی. رولینگ
جک ثورن
جان تیفانی
•بخش هفتم:
هاگوارتز، راه پله
آلبوس هری را در طول صحنه دنبال می کند.
آلبوس: اگه فرار کنم چی؟ فرار می کنم.
هری: آلبوس، برگرد برو تو تختت.
آلبوس: دوباره فرار می کنم.
هری: نه، این کار رو نمیکنی.
آلبوس: چرا، خوب هم این کار رو می کنم – و این دفعه مطمئن میشم که رون نتونه پیدامون کنه.
رون: احیاناً کسی اسم منو آورد؟!
رون وارد راه پله می شود، فرق سرش حالا کاملاً مشخص است، ردایش کمی زیادی کوتاه است، و لباس هایش به طرز چشمگیری موقر هستند.
آلبوس: دایی رون؟ دامبلدور رو شکر. اگه یه زمان باشه که به یکی از اون شوخی هات احتیاج داشته باشیم، الآنه.
رون اخم می کند، گیج شده است.
رون: شوخی؟ من اصلاً شوخی کردن بلد نیستم.
آلبوس: اتفاقاً چه جورشم بلدی. ناسلامتی یه مغازه ی وسایل شوخی رو می گردونی.
رون: (حالا دیگر به شدت گیج شده است) یه مغازه ی وسایل شوخی؟ عجیباً غریبا. به هر حال خوشحالم که گیرتون انداختم. می خواستم یه مقدار شیرینی بیارم – برای، عه، به مناسبت زود خوب شدنت، ولی، خب... راستش پادما – اون اون بیشتر اهل فکر کردن هست – خیلی عمیق تر از من – و فکر کرد بهتره به جای شیرینی برات یه چیزی بگیریم که بیشتر به درد مدرسه ت بخوره. پس به جاش برات – یه دست قلم پر گرفتیم. آره. آره. آره. نگاشون کن. درجه یکِ یکن.
آلبوس: پادما کیه؟
هری به آلبوس اخم می کند.
هری: زن داییته.
آلبوس: من یه زن دایی به اسم پادما دارم؟
رون: (رو به هری) نکنه طلسم بطلان به سرش خورده؟ (رو به آلبوس.) خانمم، پادما. یادت نمیاد؟ همون که یه کم زیادی نزدیک صورتت باهات حرف میزنه، یه ذره هم بو نعناع میده. (خم می شود.) پادما، مادر پانجو! (رو به هری) راستی، به خاطر اونه که اومدم اینجا. پانجو. دوباره توی دردسر افتاده. می خواستم یه نامه ی عربده کش بفرستم ولی پادما اصرار داشت که شخصاً بیام. نمیدونم برای چی. پانجو فقط بهم می خنده.
آلبوس: ولی... تو با هرماینی ازدواج کردی.
مکث کوتاهی به وجود می آید. رون اصلاً متوجه این حرف نمی شود.
رون: هرماینی. نه. نـــه. به حق ریش مرلین.
هری: آلبوس اینم فراموش کرده بود که توی گروه گریفیندور افتاده. ما رو ساده گیر آورده.
رون: آره. خب، متأسفم، رفیق قدیمی، ولی گریفیندوری هستی.
آلبوس: ولی چطوری توی گروه گریفیندور افتادم؟
رون: کلاه گروه بندی رو متقاعد کردی، یادت نمیاد؟ پانجو شرط بسته بود اگه پای جونتم وسط باشه امکان نداره تو گروه گریفیندور بیفتی. تو هم گریفیندور رو انتخاب کردی که لجشو درآری. تو رو برای این کار سرزنش نمی کنم (با لحنی سرد) همه مون بعضی وقت ها دوست داریم اون لبخند متکبرانه اش رو محو کنیم، مگه نه؟ (وحشت زده می شود) لطفاً به پادما نگو که اینو گفتم.
آلبوس: پانجو کیه؟
رون و هری خیره یکدیگر را نگاه می کنند.
رون: لعنتی، تو جداً خودت نیستی، نه؟ به هر حال، بهتره که دیگه برم، قبل از اینکه برای خودم نامه ی عربده کش فرستاده بشه.
او که حس و حالش کاملاً دگرگون شده، با سردرگمی می رود.
آلبوس: ولی این با عقل... جور در نمیاد.
هری: آلبوس هر فیلمی که داری بازی می کنی، بدون که بی فایده س. من نظرمو عوض نمی کنم.
آلبوس: بابا، تو دوتا انتخاب بیشتر نداری، یا منو می بری -
هری: نه، این تویی که دوتا انتخاب بیشتر نداری، آلبوس. یا این کار رو انجام میدی، یا به مشکل خیلی، خیلی بزرگ تری برمیخوری – فهمیدی؟
اسکورپیوس: آلبوس؟ حالت خوبه. خیلی عالی شد.
هری: حالش کاملاً خوب شده. و حالا هم دیگه باید بریم.
آلبوس به اسکورپیوس نگاه می کند و دلش می شکند. از کنارش رد می شود.
اسکورپیوس: از دستم عصبانی هستی؟ چی شده؟
آلبوس توقف کرده و رو به اسکورپیوس می کند.
آلبوس: جواب داد؟ کارهامون فایده ای داشت؟!
اسکورپیوس: نه... ولی، آلبوس -
هری: آلبوس، هر چرت و پرتی که دارین در موردش حرف میزنین، لازمه همین الآن تمومش کنین. این آخرین هشدار بود.
به نظر می رسید بخشی از وجود آلبوس با پدرش است و بخش دیگر آن با دوستش.
آلبوس: من نمیتونم، خیلی خب؟
اسکورپیوس: نمیتونی چی؟
آلبوس: فقط – برای هردومون بهتره که کنار همدیگه نباشیم، خب؟
اسکورپیوس در حالی که نگاهش او را دنبال می کند با دلی شکسته تنها گذاشته می شود.
هاگوارتز، دفتر مدیر
پروفسور مک گوناگل سرشار از غم و اندوه است، هری سرشار از عزم و اراده، جینی هم مطمئن نیست که باید چه حسی داشته باشد.
پروفسور مک گوناگل: مطمئن نیستم نقشه ی غارتگر برای این کار ساخته شده باشه.
هری: اگه اونا رو باهمدیگه دیدی، به سرعت میری سراغشون و از هم دورشون می کنی.
پروفسور مک گوناگل: هری، مطمئنی این تصمیم درستیه؟ شک کردن به دانش و خرد سانتورها تو حوزه ی تخصص من نیست ولی بِین یه سانتور خیلی عصبانیه و براش کاری نداره که تفسیر صورت فلکی رو به نفع خودش تغییر بده.
هری: من به بِین اعتماد دارم. آلبوس به خاطر خودش و دیگران هم که شده، از اسکورپیوس باید فاصله بگیره.
جینی: فکر کنم منظور هری اینه که...
هری: (با قاطعیت) پروفسور خودش میدونه منظورم چیه.
جینی به هری نگاه می کند، از اینکه هری با این لحن با او صحبت کرده متعجب شده است.
پروفسور مک گوناگل: بزرگ ترین ساحره ها و جادوگرهای کشور آلبوس رو چک کردن و هیچ کدومشون سحر و جادو و طلسمی احساس یا پیدا نکردن.
هری: و دامبلدور – دامبلدور گفت -
پروفسور مک گوناگل: چی؟!
هری: تابلوی نقاشیش. ما باهم صحبت کردیم. چیزایی گفت که منطقی به نظر میومدن -
پروفسور مک گوناگل: دامبلدور مُرده، هری. و اینو قبلاً هم بهت گفتم، تابلوهای نقاشی حتی نمایانگر نصف شخصیتشون هم نیستن.
هری: گفت که عشق منو کور کرده.
پروفسور مک گوناگل: تابلوی نقاشیِ مدیر یه مدرسه خاطره ای بیش نیست. قراره یه ساز و کار حمایتی باشه برای تصمیماتی که می گیرم. ولی وقتی این شغل رو قبول کردم بهم توصیه شد که نقاشی رو با خود شخص اشتباه نگیرم. و توصیه میشه که تو هم همین کار رو انجام بدی.
هری: ولی حق با اون بود. الآن قشنگ حسش میکنم.
پروفسور مک گوناگل: هری، تو تحت فشار زیادی بودی؛ گم شدن آلبوس، جستجو برای پیدا کردنش، ترس های ناشی از اینکه علت سوزش زخمت چی ممکنه باشه. ولی وقتی بهت میگم داری اشتباه می کنی، بهم اطمینان کن.
هری: آلبوس ازم خوشش نمی اومد. ممکنه بازم ازم خوشش نیاد. ولی در امن و امان خواهد بود. با کمال احترام مینروا – تو بچه نداری -
جینی: هری!
هری: - تو درک نمی کنی.
پروفسور مک گوناگل: (عمیقاً آزرده خاطر شده است) امیدوار بودم که یه عمر صرف کردن تو حرفه ی تدریس این معنی رو بده که...
هری: این نقشه همیشه جای پسرم رو بهت نشون میده – توقع دارم که ازش استفاده کنی. و اگه بشنوم که این کار رو نمی کنی – تا جایی که میتونم این مدرسه رو میکوبم – از تمام قدرت وزارتخونه استفاده می کنم – مفهوم بود؟
پروفسور مک گوناگل: (سر درگم از این برخورد تند) کاملاً.
جینی، مردد از چیزی که هری به آن تبدیل شده است به او نگاه می کند. هری نگاه او را پاسخ نمی دهد.
هاگوارتز، کلاس دفاع در برابر جادوی سیاه
آلبوس با حالتی تقریباً نامطمئن وارد کلاس می شود.
هرماینی: آه بله. قطارگریز مدرسه. بالاخره پیداش شد.
آلبوس: هرماینی؟
آلبوس قیافه ی شگفت زده ای به خود می گیرد. هرماینی جلوی کلاس ایستاده است.
هرماینی: به نظرم منو باید پروفسور گرنجر صدا بزنی، پاتر.
آلبوس: تو اینجا چیکار می کنی؟
هرماینی: تدریس می کنم. عذابیه که بر من نازل شده. تو اینجا چیکار می کنی؟ امیدوارم برای یادگیری اومده باشی.
آلبوس: ولی تو... تو... وزیر سحر و جادو هستی.
هرماینی: نکنه دوباره از اون خواب ها دیدی، پاتر؟ امروز به درس افسون سپر مدافع می پردازیم.
آلبوس: (با لحنی شگفت زده) تو استاد ما برای دفاع در برابر جادوی سیاه هستی؟
برخی دانش آموزان زیر لب می خندند.
هرماینی: دیگه صبرم داره تموم میشه. به خاطر حماقتت ۱۰ امتیاز از گریفیندور کم میشه.
پالی چپمن: (به شدت رنجیده و می ایستد) نه. نه. پاتر عمداً این کارو می کنه. اون از گریفیندور متنفره و همه اینو میدونن.
هرماینی: بشین، پالی چپمن، وگرنه وضعتون از اینم بدتر میشه. (پالی آهی می کشد و می نشیند) و توصیه می کنم تو هم بری بشینی، آلبوس. و این مسخره بازی رو تموم کن.
آلبوس: ولی تو که اینقدر بدجنس نیستی.
هرماینی: خب، ۲۰ امتیاز دیگه از گریفیندور کم میشه تا به آقای پاتر ثابت کنم که من اینقدر بدجنسم.
یان فردریکس: آلبوس، اگه همین الآن نشینی...
آلبوس می نشیند.
آلبوس: میشه فقط بگم...؟
هرماینی: نه، نمیشه. فقط ساکت بمون، پاتر، وگرنه همین محبوبیت محدودی که داری رو هم از دست میدی. حالا کی میتونه بگه سپر مدافع چیه؟ هیچ کس؟ هیچکس نمیدونه. واقعاً که مایه ی ناامیدی هستین.
هرماینی لبخند موذیانه ای میزند. او واقعاً بدجنس است.
آلبوس: نه. این احمقانه است. رُز کجاست؟ اون بهت میگه که مسخره شدی.
هرماینی: رُز کیه؟ دوست نامرئیته؟
آلبوس: رُز گرنجر-ویزلی! دخترت! (متوجه می شود.) البته... چون تو و رون ازدواج نکردین پس رز هم...
دانش آموزان کلاس می خندند.
هرماینی: چطور جرئت می کنی همچین حرفی بزنی؟ ۵۰ امتیاز از گروه گریفیندور کم میشه. و بهت اطمینان میدم اگه یه بار دیگه کسی وسط حرف هام بپره، صد امتیاز کم می کنم...
به دور تا دور کلاس خیره می شود. هیچکس جم نمی خورد.
خوبه. سپر مدافع یه افسون جادوییه، تجسمی از تمام احساسات خوب و مثبت شماست، و شکل حیوانی رو به خودش میگیره که شما بیشترین همبستگی رو بهش دارین. یه قدرت نورانیه. اگه بتونین افسون سپر مدافع رو اجرا کنین، میتونین از خودتون در برابر دنیا محافظت کنین. در بعضی مواردی که داشتیم، طولی نکشیده که این تبدیل به یه مهارت ضروری و لازم شده.
هاگوارتز، پلکان
آلبوس از یک پلکان بالا می رود و در همین حال به اطرافش نگاه می کند.
چیزی نمی بیند. از صحنه خارج می شود. پلکان ها تقریباً به شکل رقص حرکت می کنند.
اسکورپیوس پشت سر او وارد صحنه می شود. فکر می کند آلبوس را دیده است، اما متوجه می شود که او آنجا نیست.
در حالی که پلکان به این طرف و آن طرف می رود، او به سختی روی زمین میپرد.
خانم هوچ وارد صحنه می شود و از پلکان بالا می رود. بالای پلکان، به اسکورپیوس اشاره می کند که حرکت کند.
اسکورپیوس حرکت می کند. و به آرامی دور می شود... تنهایی مفرطش واضح و آشکار است.
آلبوس وارد صحنه می شود و از یک پلکان بالا می رود.
اسکورپیوس وارد صحنه می شود و از پلکان دیگری بالا می رود.
دو پلکان روبروی هم قرار می گیرند. دو پسر به یکدیگر نگاه می کنند.
نامطمئن و امیدوار... دو احساس توأم.
و سپس آلبوس نگاهش را به جای دیگری می اندازد و لحظه ی احساسی تمام می شود... و همراه با آن، احتمالاً دوستی شان نیز تمام می شود.
و حالا راهِ پلکان ها از هم جدا می شود... دو پسر به یکدیگر نگاه می کنند... یکی آکنده از احساس گناه... دیگری آکنده از درد... هر دو آکنده از ناراحتی.
خانه ی هری و جینی پاتر، آشپزخانه
جینی و هری محتاطانه به یکدیگر می نگرند. قرار است بگومگویی شکل گیرد و هر دو این را می دانند.
هری: تصمیم درست همین بود.
جینی: تقریباً به نظر میاد به حرفت اعتقاد داری.
هری: تو گفتی باهاش روراست باشم، ولی در واقع من باید با خودم روراست می بودم و به حرف دلم اعتماد می کردم...
جینی: هری، تو یکی از بهترین و خوب ترین دل ها رو بین تمام جادوگرهای تاریخ داری و باور نمی کنم حرف دلت بوده باشه که این کارو بکنی.
صدای در به گوششان می رسد.
شانس آوردی که در زدن.
جینی از صحنه خارج می شود.
پس از چند لحظه، دراکو وارد صحنه می شود، خشم او را فرا گرفته، اما به خوبی آن را پنهان کرده است.
دراکو: نمیتونم زیاد بمونم. وقت زیادی نمیخوام.
هری: چه کمکی از دستم برمیاد؟
دراکو: اینجا نیومدم که باهات دشمنی کنم. ولی پسرم مرتب داره گریه میکنه و من پدرشم و برای همین اومدم که ازت بپرسم چرا دو تا دوست خوب رو از هم جدا می کنی.
هری: من اونا رو جدا نکردم.
دراکو: برنامه ی کلاس هاشون رو عوض کردی، هم استادها و هم خود آلبوس رو تهدید کردی. چرا؟
هری با دقت به دراکو نگاه می کند و سپس رویش را برمی گرداند.
هری: باید از پسرم محافظت کنم.
دراکو: در برابر اسکورپیوس؟
هری: بِین بهم گفت که یه تاریکی رو پیرامون پسرم حس می کنه. نزدیک پسر من.
دراکو: منظورت از این حرف چیه، پاتر؟
هری برمی گردد و به حالتی جدی با دراکو چشم در چشم می شود.
هری: تو مطمئنی... مطمئنی که اون پسر توئه، دراکو؟
سکوت مرگباری حاکم می شود.
دراکو: حرفت رو پس بگیر... همین الآن.
اما هری حرفش را پس نمی گیرد.
بنابراین دراکو چوب دستی اش را بیرون می آورد.
هری: تو که نمیخوای این کارو بکنی.
دراکو: چرا، میخوام.
هری: من نمیخوام بهت صدمه بزنم، دراکو.
دراکو: جالبه، چون من اتفاقاً میخوام بهت صدمه بزنم.
هر دو حالت خصومت آمیزی می گیرند. و سپس چوب دستی شان را به سرعت نشانه می روند.
هری و دراکو: اکسپلیارموس!
چوب دستی شان دفع می شود و سپس از هم جدا می شوند.
دراکو: اینکارسروس!
هری از طلسمی که از چوب دستی دراکو فرستاده می شود، جاخالی میدهد.
هری: تارانتالگرا!
دراکو خودش را به کناری می اندازد تا طلسم به او برخورد نکند.
معلومه خوب تمرین کردی، دراکو.
دراکو: و تو دقتت کم شده، پاتر. دنساوگیو!
هری موفق می شود از سر راه طلسم کنار برود.
هری: ریکتوسمپرا!
دراکو با استفاده از یک صندلی جلوی طلسم را می گیرد.
دراکو: فلیپندو!
هری در هوا تاب می خورد و پرت می شود. دراکو می خندد.
طاقت بیار، پیرمرد.
هری: ما همسن هستیم، دراکو.
دراکو: من بهتر موندم.
هری: براکیابیندو!
دست و پای دراکو محکم بسته می شود.
دراکو: این بهترین چیزیه که تو چنته داری؟ اِمَنسیپِر!
دراکو خود را از بند رها می کند.
له وی کورپوس!
هری مجبور می شود خود را از سر راه طلسم به کناری پرت کند.
موبیلی کورپوس! وای، خیلی داره بهم خوش میگذره...
دراکو، هری را روی میز بالا و پایین می کند. و سپس در حالی که هری با غلتیدن خود را می رهاند، دراکو روی میز می پرد... چوب دستی ش را آماده می کند، اما در همین حال، هری با افسونی او را هدف قرار می دهد...
هری: آبسکیورو!
دراکو به محض پدیدار شدن چشم بند روی چشمانش، از شر آن خالص می شود.
هر دو آماده ی حمله می شوند...
هری یک صندلی را پرتاب می کند.
دراکو به پایین خم می شود تا صندلی به او نخورد و سرعت آن را با چوبودستی ش کم می کند.
جینی: همین ۳ دقیقه پیش از اتاق بیرون رفتم!
به ریخت و پاش آشپزخانه نگاه می کند. به صندلی هایی که در هوا معلق هستند نگاه می کند. با چوب دستی ش آن ها را به روی زمین برمی گرداند.
(با لحنی بسیار خشک) من نبودم چه خبر شد؟
هاگوارتز، پلکان
اسکورپیوس با ناراحتی از پلکان پایین می آید.
دلفی با قدم های کوچکی به سرعت از سمت دیگر وارد می شود.
دلفی: خب، در اصل من الآن نباید اینجا باشم.
اسکورپیوس: دلفی؟
دلفی: در حقیقت من الآن دارم کل عملیاتمون رو به خطر میندازم... که خب... همونطور که میدونی من ذاتاً اهل ریسک کردن نیستم. تا حالا هیچوقت به هاگوارتز نیومده بودم. خیلی امنیتش بده ها، نه؟ خیلی تابلو هم به دیوار زدن. راهرو هم زیاد دارن. همین طور شبح! یه شبح که سرش نیمه قطع شده بود و قیافه ی عجیبی داشت، بهم گفت که تورو کجا میتونم پیدا کنم، باورت میشه؟
اسکورپیوس: تا حالا هاگوارتز نبودی؟
دلفی: بچه که بودم تا چند سالی مریض بودم. بقیه تونستن هاگوارتز برن، ولی من نه.
اسکورپیوس: آنقدر حالت بد بوده؟ متأسفم، تا حالا نمی دونستم.
دلفی: زیاد این موضوع رو این ور اون ور جار نمیزنم – ترجیح میدم کسی با حالت ترحم بهم نگاه نکنه. میدونی چی میگم؟
این موضوع باعث شد اسکورپیوس او را درک کند. تصمیم گرفت حرفی بزند که ناگهان دلفی به محض دیدن دانش آموزی که به سمت آنها می آمد، مخفی شد. اسکورپیوس سعی کرد هنگام عبور دانش آموز، چهره ای معمولی به خود بگیرد.
رفتن؟
اسکورپیوس: دلفی، فکر کنم اینجا بودنت خیلی خطرناک باشه -
دلفی: خب بالاخره یکی باید در مورد اتفاقی که افتاده کاری بکنه.
اسکورپیوس: دلفی، هیچ بخشی از نقشه عملی نشد. زمان برگردان خراب شد و ما شکست خوردیم.
دلفی: میدونم. آلبوس با جغد بهم خبر داد. کتاب های تاریخ تغییر کردن، ولی نه اونقدری که باید عوض می شدن. سدریک همچنان مُرده. در واقع، شکست توی مرحله ی اول بیشتر باعث شد که برای پیروزی در مرحله ی دوم مصمم بشه.
اسکورپیوس: و رون و هرماینی هم کلی عجیب و غریب شدن – و هنوز نتونستم علتش رو بفهمم.
دلفی: برای همینه که رسیدگی به قضیه ی سدریک باید یه کم عقب بیفته. اوضاع خیلی پیچ در پیچ شده و کاملاً حق داری که هنوز زمان برگردان رو پیش خودت نگه داری، اسکورپیوس. اما چیزی که قصد داشتم بگم این بود که – یکی باید یه کاری در مورد شما دو تا بکنه.
اسکورپیوس: اوه.
دلفی: شما بهترین دوست های هم هستین. با هر جغدی که برای من می فرسته، غیبت تو رو احساس می کنم. آلبوس داره از این جریان نابود میشه.
اسکورپیوس: به نظر میرسه شونه ای برای گریه کردن پیدا کرده. تا حالا چندتا جغد برات فرستاده؟
دلفی لبخند ملیحی میزند.
متأسفم. منظورم این نبود – فقط – نمی فهمم داره چه اتفاقی میفته. سعی کردم ببینمش، باهاش حرف بزنم. اما هر وقت می بینمش، فرار می کنه و میره.
دلفی: میدونی، وقتی همسن تو بودم، دوست صمیمی نداشتم. دوست داشتم که داشته باشم. به شدت هم می خواستم. وقتی جوونتر بودم، حتی برای خودم یه دوست صمیمی توی ذهنم ساختم، ولی –
اسکورپیوس: منم داشتم. اسمش فلوری بود. با هم دیگه سر قانون بازی «تیله سنگی» جر و بحثمون شد و از هم جدا شدیم.
دلفی: آلبوس بهت احتیاج داره، اسکورپیوس. این اتفاق خیلی فوق العاده ایه.
اسکورپیوس: به من نیاز داره که چیکار کنه؟
دلفی: موضوع دقیقاً همینه، مگه نه؟ دوستی اینجوریه. نمیدونی برای چی بهت نیاز داره. فقط میدونی که بهت نیاز داره. پیداش کن، اسکورپیوس. شما دوتا – به هم دیگه تعلق دارین.
خانه ی هری و جینی پاتر، آشپزخانه
هری و دراکو با فاصله ی زیادی از یکدیگر نشسته اند. جینی بین آنها ایستاده است.
دراکو: به خاطر آشپزخونه متأسفم، جینی.
جینی: نه، این آشپزخونه ی من نیست. بیشتر پخت و پزها رو هری انجام میده.
دراکو: من هم دیگه باهاش نمیتونم صحبت کنم. اسکورپیوس رو میگم. مخصوصاً از وقتی که – آستوریا از بینمون رفته. حتی نمیتونم در این مورد صحبت کنم که چطور از دست دادن اون روی اسکورپیوس اثر گذاشته. هر چقدر هم که تلاش کنم، نمیتونم بهش نزدیک بشم. تو نمیتونی با آلبوس حرف بزنی. منم نمیتونم با اسکورپیوس حرف بزنم. کل موضوع همینه. نه اینکه پسر من شیطانی شده باشه. چون هر چقدر هم که بخوای حرف یه سانتور متکبر رو جدی بگیری، میدونی که قدرت دوستی فراتر از این حرف هاس.
هری: دراکو، هر چیزی که فکر می کنی...
دراکو: میدونی چیه؟ من همیشه به تو حسودیم میشد که اون دوست ها رو داشتی– ویزلی و گرنجر. دوستهای من -
جینی: کراب و گویل بودن.
دراکو: دو تا کله خر که سر و ته یه جاروی پرنده رو نمی تونستن از هم تشخیص بدن. شماها – هر سه تاتون – می درخشیدین، میدونی چی میگم؟ همدیگه رو دوست داشتین. با هم خوش می گذروندین. من به این نوع دوستی ها بیشتر از هر چیز دیگه ای حسادت می کنم.
جینی: منم بهشون حسودیم می شد.
هری با شگفتی به جینی نگاه می اندازد.
هری: مجبورم که ازش محافظت کنم -
دراکو: پدر منم بیشتر وقت ها خیال می کرد داره ازم محافظت میکنه. به نظرم بالاخره یه وقتی مجبوری انتخاب کنی که میخوای چطور آدمی باشی. و اینم بهت بگم که اون موقع به یه پدر و مادر یا یه دوست نیاز داری. و اگر یاد گرفته باشی که از پدر و مادرت متنفر باشی و هیچ دوستی هم نداشته باشی... اون وقته که تک و تنها میشی. و تنها بودن – خیلی سخته. من هم تنها بودم. و باعث شد که تا مدت ها دنیای سیاهی برای خودم داشته باشم. تام ریدل هم یه بچه ی تنها بود. هری، تو ممکنه این وضعیت رو درک نکنی، ولی من درک میکنم – و فکر کنم جینی هم درک می کنه.
جینی: حق با اونه.
دراکو: تام ریدل از اون دنیای سیاهش زاده و تبدیل به لرد ولدمورت نشد. شاید اون ابر سیاهی که بِین دیده، تنهاییِ آلبوس بوده. درد و رنجش بوده. تنفری بوده که درونش داشته. پسرت رو از دست نده. هم خودت و هم اون پشیمون میشین. برای اینکه اون به تو و اسکورپیوس نیاز داره، چه الآن خودش از این موضوع خبر داشته باشه، چه نداشته باشه.
هری نگاهی به دراکو می اندازد و به فکر فرو می رود.
دهانش را باز می کند چیزی بگوید. مجددا به فکر فرو می رود.
جینی: هری. خودت میری پودر پرواز رو بیاری یا من پا شم؟
هری به همسرش نگاه می کند.
هاگوارتز، کتابخانه
اسکورپیوس وارد کتابخانه می شود. به سمت چپ و راستش نگاه می کند. و سپس آلبوس را می بیند. و آلبوس نیز او را می بیند.
اسکورپیوس: سلام.
آلبوس: اسکورپیوس. من نمیتونم...
اسکورپیوس: میدونم. حالا دیگه گریفیندوری هستی. دیگه نمیخوای منو ببینی. ولی در هر صورت من اینجام. دارم باهات حرف میزنم.
آلبوس: خب، من نمیتونم حرف بزنم، پس...
اسکورپیوس: باید حرف بزنی. فکر کردی میتونی به همین راحتی تمام اتفاقاتی که افتاد رو نادیده بگیری؟ دنیا زیر و رو شده، توجه کردی؟
آلبوس: خودم میدونم، خب؟ رون عجیب شده. هرماینی استاد مدرسه شده، هیچی سر جاش نیست، ولی...
اسکورپیوس: و رز وجود نداره.
آلبوس: میدونم. ببین، من همه چی رو درک نمی کنم، ولی تو نباید اینجا باشی.
اسکورپیوس: به خاطر کاری که ما کردیم رز حتی به دنیا هم نیومده. در مورد جشن رقص کریسمس مسابقه ی سه جادوگر یادته چیزی بهت گفته باشن؟ هر کدوم از چهار قهرمان سه جادوگر یه همراه داشتن. بابای تو پروتی پتیل رو انتخاب کرد، ویکتور کرام هم...
آلبوس: هرماینی. و رون حسادتش گل کرد و مثل احمق ها رفتار کرد.
اسکورپیوس: ولی این اتفاق نیفتاد. من کتاب ریتا اسکیتر رو در موردشون پیدا کردم. و خیلی فرق داره. رون هرماینی رو برای رقص با خودش برده.
آلبوس: چی؟
پالی چپمن: هیـــــس!
اسکورپیوس به پالی نگاه کرده و با صدای آهسته تری صحبت می کند.
اسکورپیوس: به عنوان دو تا دوست رفتن. و مثل دو تا دوست معمولی رقصیدن، و رقص خوبی بود، و بعد رون با پادما پتیل رقصید و این رقص بهتر بود، و از اون به بعد اونا با هم قرار گذاشتن و رون یه کم تغییر کرد و بعدها ازدواج کردن و در همین حین هرماینی شد...
آلبوس: ... یه روانی بدجنس.
اسکورپیوس: قرار بود هرماینی با کرام به اون جشن رقص بره... میدونی چرا با اون نرفت؟ چون دو تا پسر عجیب دورمسترانگ رو قبل از مرحله ی اول دیده و بهشون مشکوک شده بود که به نحوی با ناپدید شدن چوب دستی سدریک ارتباط داشتن. هرماینی فکر کرده که ما – به دستور ویکتور – کاری کردیم سدریک توی مرحله ی اول ببازه...
آلبوس: ای وای.
اسکورپیوس: و بدون کرام، رون هیچوقت حسودی نکرد و این حسادت خیلی ضروری بوده و برای همین رون و هرماینی دوست های خوب هم باقی موندن ولی هرگز عاشق همدیگه نشدن... هرگز ازدواج نکردن... هرگز صاحب دختری به نام رز نشدن.
آلبوس: پس برای همینه که بابام اینقدر... اونم عوض شده؟
اسکورپیوس: کاملاً مطمئنم که بابات همونطور مونده. رئیس اداره ی نظارت بر قوانین جادویی. با جینی ازدواج کرده. سه تا بچه داره.
آلبوس: پس برای چی این قدر آدم...
یکی از متصدیان کتابخانه از پشت اتاق وارد می شود.
اسکورپیوس: شنیدی چی گفتم، آلبوس؟ این قضیه فراتر از تو و باباته. طبق قانون پروفسور کروکر، بیشترین فاصله ای که کسی میتونه به گذشته بره بدون اینکه آسیب جدی به خودش یا زمان برسه، ۵ ساعته. و ما چندین سال به گذشته رفتیم. کوچیک ترین لحظه، کوچیک ترین تغییری، موجی رو ایجاد میکنه. و ما... ما موج های خیلی بدی ایجاد کردیم. به خاطر کاری که ما کردیم رز هرگز به دنیا نیومده. رز.
متصدی کتابخانه: هـیـس!
آلبوس به سرعت فکر می کند.
آلبوس: باشه، بیا برگردیم به گذشته... درستش کنیم. سدریک و رز رو به جای خودشون برگردونیم.
اسکورپیوس: این جواب درست نیست.
آلبوس: زمان برگردان که هنوز پیشته، نه؟ کسی پیداش نکرد؟
اسکورپیوس آن را از جیبش بیرون می آورد.
اسکورپیوس: آره، ولی...
آلبوس آن را از دستش می قاپد.
نه. نکن... آلبوس. هیچ میدونی اوضاع چقدر ممکنه بد بشه؟
اسکورپیوس دستش را دراز می کند تا زمان برگردان را بگیرد، آلبوس او را به عقب هل می دهد، آن دو ناشیانه گلاویز می شوند.
آلبوس: این وضع باید درست بشه، اسکورپیوس. سدریک هنوز باید نجات داده بشه. رز باید به دنیا برگردونده بشه. ایندفعه بیشتر احتیاط می کنیم. هر چی که کروکر میگه، به من اعتماد کن، بهم اعتماد کن. این دفعه درست انجامش میدیم.
اسکورپیوس: نه. نمیدیم. پسش بده، آلبوس! اونو پس بده!
آلبوس: نمیتونم. این کار خیلی مهمه.
اسکورپیوس: بله، خیلی مهمه... برای ما. ما تو این کارها مهارت نداریم. کارو خراب می کنیم.
آلبوس: کی گفته کارو خراب می کنیم؟
اسکورپیوس: من میگم. چون ما همیشه کارمون همینه. گند بالا میاریم. می بازیم. ما بی عرضه ایم، دو تا بازنده ی کامل و حقیقی هستیم. هنوز اینو نفهمیدی؟
آلبوس بالاخره بر او چیره می شود و اسکورپیوس را نقش زمین می کند.
آلبوس: خب، من قبل از اینکه تو رو ببینم بی عرضه نبودم.
اسکورپیوس: آلبوس، هر چیزی که میخوای به بابات ثابت کنی... این راهش نیست.
آلبوس: چیزی نیست که من بخوام به بابام ثابت کنم. من باید سدریک رو نجات بدم و رز رو نجات بدم. و شاید... اگه تو توی دست و پام نباشی... بتونم به درستی این کارو بکنم.
اسکورپیوس: من نباشم؟ ای آلبوس پاتر بیچاره. از زمین و زمان کینه داری. آلبوس پاتر بیچاره. واقعاً که غم انگیزه.
آلبوس: از چی داری حرف میزنی؟
اسکورپیوس: (احساساتش را خالی می کند) مثلاً زندگی من! مردم به تو نگاه میکنن چون بابات هری پاتر معروفه، ناجی دنیای جادوگری. مردم به من نگاه میکنن چون فکر میکنن بابای من ولدمورته. ولدمورت.
آلبوس: سعی نکن...
اسکورپیوس: اصلاً میتونی یه ذره هم تصور کنی که چی میکشم؟ تا حالا به خودت زحمت دادی تصور کنی؟ نه. چون غیر از خودت نمیتونی چیزی رو ببینی. چون غیر از مشکل مسخره ات با بابات نمیتونی چیزی رو ببینی. اون همیشه هری پاتر باقی می مونه، اینو که میدونی، نه؟ و تو همیشه پسرش باقی می مونی. و میدونم سخته، و بچه های دیگه رفتار بدی دارن، ولی باید یاد بگیری که با این موضوع کنار بیای، چون... چیزهای بدتری هم هست، خب؟
مکث کوتاه.
یه لحظه ای بود که هیجان زده بودم، زمانی که فهمیدم زمان عوض شده، لحظه ای که فکر کردم شاید مامانم مریض نشده. شاید مامانم نمرده باشه. ولی نه، معلوم شد که مُرده. من هنوز بچه ی ولدمورتم، مادری ندارم، و دارم با پسری همدردی میکنم که هیچوقت با من همدردی نمی کنه. پس ببخش اگه زندگیت رو تباه کردم چون بذار بگم... اگه بخوای هم نمیتونی زندگی منو تباه کنی... چون خودش تباه شده. منتها تو زندگیم رو بهتر نکردی. چون یه دوست افتضاحی... بدترین دوست ممکنی.
آلبوس این حرف ها را هضم می کند. فهمیده است که با دوستش چه کرده است.
پروفسور مک گوناگل: (از بیرون صحنه) آلبوس؟ آلبوس پاتر. اسکورپیوس مالفوی. شما اینجا... پیش همدیگه این؟ چون بهتون توصیه می کنم پیش هم نباشین.
آلبوس به اسکورپیوس نگاه می کند و از کیفش شنلی را بیرون می آورد.
آلبوس: زود باش. باید مخفی بشیم.
اسکورپیوس: چی؟
آلبوس: اسکورپیوس، به من نگاه کن.
اسکورپیوس: اون شنل نامرئیه؟ مگه مال جیمز نیست؟
آلبوس: اگه مک گوناگل ما رو پیدا کنه، تا ابد مجبورمون می کنن جدا از هم باشیم. خواهش میکنم. من متوجه نبودم. خواهش می کنم.
پروفسور مک گوناگل: (از بیرون صحنه – سعی می کند تا جای ممکن به آن ها فرصت دهد) دارم میام تو.
پروفسور مک گوناگل وارد اتاق می شود، نقشه ی غارتگر را در دست دارد. دو پسر زیر شنل ناپدید می شوند. پروفسور مک گوناگل با عصبانیت اطرافش را از نظر می گذراند.
خب، اینا کجا... من هیچوقت این نقشه رو نمی خواستم و حالا منو سرکار گذاشته.
با خود فکر می کند. دوباره به نقشه نگاه می کند. جایی را که باید باشند پیدا می کند. به اطراف اتاق نگاه می کند. در حالی که دو پسر به طور نامرئی رد می شوند اشیاء سر راهشان تکان می خورد. پروفسور مک گوناگل متوجه می شود که آنها به کدام سمت می روند و سعی می کند راهشان را سد کند. ولی آنها او را دور می زنند.
مگر اینکه... مگر اینکه... شنل پدرت.
دوباره به نقشه نگاه می کند و بعد به جای دو پسر نگاه می کند. پیش خود لبخندی میزند.
خب، اگه شما رو ندیدم، پس ندیدمتون.
او از صحنه خارج می شود. دو پسر از زیر شنل بیرون می آیند. لحظه ای در سکوت می نشینند.
آلبوس: آره، اینو از جیمز دزدیدم. خیلی راحت میشه ازش دزدی کرد؛ رمز چمدونش تاریخ روزیه که اولین بار صاحب جاروی پرنده شد. از وقتی شنل رو پیدا کردم، دوری کردن از شاگردهای زورگو... آسون تر شده.
اسکورپیوس سرش را به نشانه ی موافقت تکان می دهد.
به خاطر مادرت... متأسفم. میدونم به اندازه ی کافی در موردش صحبت نمی کنیم... ولی امیدوارم بدونی که... من متأسفم... این اتفاقی که براش افتاد... برای تو افتاد... خیلی مزخرفه.
اسکورپیوس: ممنون.
آلبوس: بابام گفت... گفت تو یه ابر سیاهی که دورم رو گرفتی. بابام فکر می کرد... و من میدونستم که باید ازت فاصله بگیرم، و اگر این کارو نمی کردم، بابام تهدیدم کرده بود که...
اسکورپیوس: بابات فکر می کنه که شایعات حقیقت دارن... فکر می کنه من پسر ولدمورتم؟
آلبوس: (با حرکت سرش تأیید می کند) اداره ش در حال حاضر داره در این مورد تحقیق می کنه.
اسکورپیوس: خوبه. بذار تحقیق کنن. بعضی وقت ها... بعضی وقت ها منم پیش خودم فکر می کنم که... شاید این شایعات حقیقت دارن.
آلبوس: نه. حقیقت ندارن. و بهت میگم چرا. چون من فکر نمی کنم ولدمورت بتونه صاحب یه پسر مهربون بشه... و تو مهربونی، اسکورپیوس. از سر تا پات، از عمق وجود. من واقعاً معتقدم که ولدمورت... ولدمورت نمیتونسته صاحب پسری مثل تو بشه.
مکث کوتاه. اسکورپیوس از این حرف تحت تأثیر قرار می گیرد.
اسکورپیوس: حرف قشنگی بود... حرفی که زدی خیلی قشنگ بود.
آلبوس: و این حرفیه که باید مدت ها پیش میزدم. در واقع، تو احتمالاً بهترین کسی هستی که می شناسم. و توی دست و پای من نیستی... نمیتونی باشی. تو منو قوی تر می کنی... و وقتی بابام به زور ما رو از هم جدا کرد... بدون تو...
اسکورپیوس: منم زندگیم رو بدون تو چندان دوست نداشتم.
آلبوس: و میدونم که همیشه پسر هری پاتر باقی میمونم... و اینو تو ذهنم جا میدم... و میدونم در مقایسه با تو زندگی من خیلی خوبه، جدی میگم، و اینکه من و اون نسبتاً خوش شانسیم و...
اسکورپیوس: (حرف او را قطع می کند) آلبوس، این معذرت خواهیت فوق العاده مبالغه آمیزه، ولی کم کم داری دوباره بیشتر از خودت حرف میزنی تا من، پس بهتره تا در اوج هستی تمومش کنی.
آلبوس لبخند میزند و دستش را به سوی او دراز می کند.
آلبوس: دوستیم؟
اسکورپیوس: همیشه.
اسکورپیوس دستش را دراز می کند، آلبوس دست اسکورپیوس را بالا میبرد و او را در آغوش می گیرد.
این دومین باره که این کارو می کنی.
دو پسر از هم جدا می شوند و لبخند می زنند.
آلبوس: ولی خوشحالم که این جر و بحث رو کردیم چون باعث شد فکر خوبی به سرم بزنه.
اسکورپیوس: درباره ی چی؟
آلبوس: مربوط به مرحله ی دوم مسابقه میشه. و حقارت.
اسکورپیوس: هنوز به فکر رفتن به گذشته ای؟ مگه با هم حرف نزدیم؟
آلبوس: حق با توئه... ما بازنده ایم. ما در باختن فوق العاده هستیم و برای همین باید از دانش خودمون بهره ببریم. قدرت های خودمون. بازنده ها با یاد گرفتنه که بازنده میشن. و فقط یه راه برای یاد دادن باخت به یه بازنده هست... و ما اینو بهتر از هر کسی میدونیم... حقارت. ما باید اونو تحقیر کنیم. پس در مرحله ی دوم مسابقه این کارو می کنیم.
اسکورپیوس مدتی طولانی فکر می کند... و سپس لبخند میزند.
اسکورپیوس: این ترفند خیلی خوبیه.
آلبوس: میدونم.
اسکورپیوس: منظورم اینه که واقعاً خارق العاده ست. سدریک رو تحقیر کنیم تا سدریک رو نجات بدیم. هوشمندانه ست. و رز چی؟
آلبوس: اینو فعلاً نمیگم تا خوب غافلگیر بشی. بدون تو هم میتونم انجامش بدم... ولی میخوام تو اونجا باشی. چون میخوام باهمدیگه این کارو بکنیم. پس... حاضری بیای؟
اسکورپیوس: ولی، صبر کن ببینم، مگه... آخه... مرحله ی دوم توی دریاچه برگزار شد و تو اجازه نداری قلعه رو ترک کنی.
آلبوس نیشخندی میزند.
آلبوس: چرا. برای همین... باید دستشویی دخترونه ی طبقه ی اول رو پیدا کنیم.