اواسط دهه ۸۰ بود که این فرهاد میرفت دانشگاه و میومد
خیلی آدم درونگرایی بود و اصلا ارتباط برقرار کردن بلد نبود
راستش تو ی جمعی که میشستیم صحبت کنیم خیار گاز میزد و فقط صحبت بقیه رو تماشا میکرد
علاقه زیادی هم به آب آلبالو داشت و ی کت ساده همیشه میپوشید
ولی خب یجوری بود که دخترا مجذوبش میشدن با اینکه دختر ها معمولا جذب آدم هایی میشن که زبون میریزن و اینا
ولی این اصلا تو این عالم نبود
۲ تا دختر بودن که من اینا رو هم ی شناختی ازشون داشتم
این ۲ تا خیلی این رو دوست داشتن
فرهاد یبار رفت با یکیشون قهوه خورد بعدا ازش پرسیدم چی شد و اینا گفت بذار نبود وقتی گذروندم!
گفتم ای بابا مسئله به این مهمی
اما اون گفت در این جهان بی کران که بی نهایت ستاره و کهکشان وجود داره این چیزها اهمیتی نداره حداقل برو فکر کن به این که شاید یکی از کهکشان ها نابود شده غصه اونو بخور
من گفتم یعنی تو برات مهم نیست احساسی که اون طرف نسبت بهت داره
این جواب داد خودت داری میگی احساس
گفتم میشه بازش کنی این حرفتو
گفت باعث میشه که کلمات ارزش خودشو از دست بدن پس ولش کن
فرداش رفت با اون شام خورد
گفتم خب چیشد تصمیمت رو گرفتی با کدوم ازدواج کنی
گفت بله تصمیمم رو گرفتم!
من خیلی خوشحال شدم گفتم چه خوب و اینا ولی گفتم راستش ناراحت شدم که یک نفر این وسط قربانی میشه!
گفت بله قطعا یک نفر قربانی خواهد شد!
گفتم یعنی دلت براش نمیسوزه
گفتش که خودخواه نیستم!
فردا صبح ازش خبری نبود روزها گذشت و گذشت انگار ناپدید شده بود و خانواده اش نمیدونستن چیکار کنن و این ۲ تا دخترا هم میزدن تو سر خودشون
من گفتم نکنه دزدیدنش یا چیزی
خلاصه ی پرش میدم به همین اخیر که ی نامه پیدا کردم که از این فرهاد بود!
نوشته بود: رفیق من به جایی خواهم رفت در دور دست ها در میان کوه ها در جایی که خورشید به من نزدیکتره اما سرده ۲ نفر من رو دوست دارن و من نمیتونم هر دو رو انتخاب کنم و اگه هم میموندم نمیشد به هر ۲ بگم نه! و من خودخواه نیستم و به عدالت اعتقاد دارم همیشه راه سومی هست پس بذار دل هر ۲ شون بشکنه ضمن اینکه اتفاق خاصی نمیوفته و ما کوچیک تر از اونی هستیم که فراموش نشیم آنها هم به مرور عادت میکنن به نبودن من...