مطلب ارسالی کاربران
بچها دیشب که بارون اومد....
یکنفر لب بوم اومد رفتم سمتش فکر کرد میخوام لبش ببوسم گفتم نترس اومدم ازت ادرس بپرسم گفت د اخه مرد ناحسابی چرا اومدی رو پشت بوم خونع ما دیدم حرفش منطقیه پس رفتم رو پشت بوم خونه بغلی بعد بهش گفتم حالا حل شد گفت ارع گفت میتونم بپرسم چجوری برم خونه اقای میم گفت با پاهات منم که دیدم حرفش درسته بهش گفتم تو رو پشت بوم چیکار میکنی گفت مگه نمیبینی دارم لباسارو پهن میکنن از اونجا بود که فهمیدم به حرفای نفرات دیگ نباید اعتنا کنم