کيم بسينگر نقش مرا در 8 مايل بازي کرد، يک فيلم داستاني از زندگي مارشال. در فيلم، مادر پريشان، دائم الخمر و معتاد به مواد مخدري که با پسرش جنگ و دعوا مي کند و سعي مي کند با دوستان او رابطه جنسي داشته باشد. شکي نبود که شايعاتي مانند رابطه ميان مارشال و نقش مقابلش در پشت صحنه فيلم که هجده سال از او بزرگ تر بود براي جذب مخاطب براي فيلم خوب بودند. اما بازيگري که در طول فيلمبرداري حقيقتا براي پسرم جذابيت داشت بريتاني مورفي بود.
او مدت زيادي را کنار او در ويلايش گذراند. قسمت نشد تا او را ملاقات کنم ولي مي ديدم که چطور عاشقانه هنگام اهداي جوايز و اکران فيلم به او نگاه مي کرد. مارشال آدم چاپلوسي بود اما آن دختر اصلا مانند او نبود. بريتاني دختر ظريف و کوچکي بود و در زندگي واقعي کوچک تر از چيزي بود که در صحنه ديده مي شد. او مرا ياد امي مي انداخت. همان دختري که مارشال وقتي کيم باردار شد با او قرار مي گذاشت. اگر مي توانستم براي پسرم همسري انتخاب کنم بدون شک امي بود. عاشق او بودم.
حالا برايان ويليامز، محافظي که به خاطر نوشتن کتابش به اسم «تجارت شيدي» با پسرم به اختلاف خورده بود، ادعا کرد مارشال يک جذابيت خاصي براي نوجوانان و جوانان داشت. کلي عکس در کتابش وجود داشت که مارشال را محاصره شده با دخترها نشان مي داد. فکر مي کنم اين ها همه اش يک نمايش بزرگ است. پسرم همه اين کار ها را به خاطر دوربين ها مي کرد. ويليامز همچنين چيزهاي عجيب و غريبي درباره همسر سابق مارشال براي گفتن داشت. او در يک مصاحبه با ساندي ميرور انگلستان گفت:
ـ ديدم که آن زن در اتوبوس مسافرتي يک چراغ به طرف امينم پرت کرد و او را به زمين زد. نمي دانيد او چقدر از زنش مي ترسد. او يک خانم هيکلي بود و از شوهرش بزرگ تر بود. نگران بودم که مبادا يکي از آن دو نفر ديگري را به قتل برساند.
ويليامز همچنين درباره استفاده مارشال از مواد مخدر هم نگران بود. او به اين روزنامه گفت:
ـ او مانند متصدي يک داروخانه متحرک بود. مي توانم به ياد بياورم که يک روز چهارده قرص متفاوت را با هم خورد. اين برنامه از قرص اکس براي صبحانه شروع مي شد، بعد مشروب، ويکودين، واليوم، قارچ هاي جادويي، ماري جوانا، تايلنول 3 و مقدار بي شماري از مواد مختلف.
به عنوان يک مادر، اين ترسناک ترين چيزي بود که من شنيده بودم. رسانه ها مي گفتند او گاهي در يک روز سيزده قوطي قرص اکس تمام مي کرد و اينکه او هيچ خاطره اي از سال 1999 ندارد. سالي که براي اولين بار ديده شد. طبق اين اظهارات تمام تورهاي کنسرت، آهنگ هاي برتر و تمام آن ستايش ها و تقديرها برايش مبهم و نامفهوم بودند.
دوستانم گاهي از من مي پرسند که چرا هر چيزي که درباره پسرم باشد را مي خوانم. آن ها مي دانند که چقدر غصه دار مي شوم. به هر گوشه و کناري سرک مي کشم چون گاهي اوقات اين تنها راهي است که مي توانم بفهمم او چه مي کند و چه مي کشد. ويليامز او را هم در حالي که از نا اميدي گريه مي کرد ديده بود. گفت که شهرت، پول و ازدواجش او را بسيار غصه دار و مستاصل کرده بودند. تنها چيزي که او را خوشحال مي کرد هيلي بود. هنوز تلاش مي کردم تا به مارشال برسم. مي خواستم بداند که به خاطر او هم که شده آنجا هستم. اينکه او داشت رنج مي کشيد قلبم را مي شکست ولي تماس هايم به سکوت ختم مي شد.
طي يک اتفاق عجيب و غريب، همسر سابق بروس، لزلي و دخترش سارا ـ خواهر ناتني مارشال ـ با من ارتباط گرفتند. آن ها در نظر داشتند که من مي توانم قرار ملاقاتي برايشان ترتيب دهم. سارا گفت که اولين بار امينم را در ام تي وي ديده بود و فکر کرد که او کپي برابر اصل برادرش، مايکل است. او اين موضوع را تصادفي تلقي کرد تا اينکه رولينگ استون يک عکس از من در حالي که مارشال کوچولو را در آغوش گرفته بودم چاپ کرده بود. وقتي که آن را به پدرش نشان داد، او ظاهرا ياد پسرش افتاد که مدت ها پيش او را ترک کرده بود. لزلي و سارا مي دانستند که او از ازدواج اولش يک فرزند داشت. آن ها گفتند که نامه اي که بروس بدون جواب پس مي فرستاد را هم به ياد دارند. هر دوي آن ها آدم هاي خوبي بودند ولي در يک مکالمه سارا از من پرسيد:
ـ فکر مي کنيد مي توانم از مارشال يک ماشين بخواهم؟
البته اضافه کرد که اين يک شوخي است و فقط مي خواهد با او ملاقات کند.
ـ نه عزيزم، لطفا اين را نخواه.
توضيح دادم که همه يک تکه از پسرم را خواستار بودند. مارشال يک بار در پشت صحنه يک کنسرت با بچه هايي روبه رو شد که گواهي تولد برايش رو مي کردند و ادعا مي کردند که مي دانستند پدرش کجاست. او همه را با بي ادبي بيرون کرد و من او را سرزنش نمي کنم. من و بروس بعد از مدت ها يک مکالمه تلفني پر سر و صدا داشتيم. او گفت به نظر او ازدواج ما «ابهام دار» بوده.
پرسيدم که چرا مدام اين حرف ها را مدام به رسانه ها مي گويد: اينکه من ناپديد شدم و او نتوانسته ما را پيدا کند. او بحث را عوض کرد. پرسيدم که تاکنون چند بچه داشته. شنيده بودم که هدر، آخرين دختري که بروس در داکوتاي شمالي با او به من خيانت کرد از او چند بچه دارد. اين هم يک شايعه بود مثل بقيه شايعه ها. همه چيزي که مي دانستم اين بود که مارشال هفت يا هشت خواهر و برادر داشت. بروس گفت حدود سه يا چهار بچه دارد ـ خيلي مطمئن به نظر نمي رسيد. گفتم:«تو هنوز همان آدم آشغال گذشته اي.» و تلفن را قطع کردم.
فقط اعضاي خانواده نبودند که کنار مارشال عجيب رفتار مي کردند. او يک بار به خاطر اينکه تب بالايي داشت دکتر خبر کرد. آن مرد با پسرش و يک دوربين وارد خانه شدند و بعد از گرفتن چند عکس راه شان را کشيدند و رفتند.
ـ لعنتي، او کاملا فراموشم کرد! حالا بايد زنگ بزنم برگردد ببيند حالم چطور است.
دي آنجلو بيلي که در دبستان دورت براي مارشال قلدري مي کرد يک طرف ديگر قرار گرفت. او خاطرنشان کرد که به خاطر نقض حريم شخصي اش و بدنامي توسط مارشال از او يک ميليون دلار شکايت مي کند. اظهارات اين رپر مشتاق در آهنگ «آسيب مغزي» باعث شده بود به شغلش لطمه بخورد و مضحکه خاص و عام شود. بعد از آن کيم حقيقتي شوکه کننده را برايش فاش کرد.
او باردار شده بود. نخواست که اسم پدرش را بگويد اما مشخص شد که اسمش اريک هارتر بود که در زندان به جرم خريد و فروش مواد مخدر دوران محکوميتش را در زندان مي گذراند. مارشال بابت هيلي نگران بود. نمي خواست يک ساقي مواد مخدر دور و اطراف دخترش باشد و بار ديگر تهديد کرد که حضانت کامل را خواستار مي شود. زمان هايي که از هيلي مراقبت نمي کرد، خودش را غرق کارش مي کرد. خودش را در استوديو حبس مي کرد، روي آلبوم موسيقي فيلم 8 مايل، آلبوم تک خواني اش و تهيه کنندگي براي ديگران کار مي کرد.
ناتان که تقريبا داشت شانزده ساله مي شد روي حرفه خودش کار مي کرد. جيمي مان، يکي از وکيل مدافع هايي که در طول پرونده فرد گيبسون عليه مارشال به ما کمک کرده بود، مدير برنامه ما شد. جيمي کمک کرد که چندين ارتباط برايم ايجاد کند ـ يک سري تماس از برنامه هاي تلويزيوني گرفته مي شد که از من براي شرکت در برنامه دعوت مي کردند. بروس گوديسون يکي از آن برنامه سازان مورد تحسين انگليسي بود. او مي خواست يک فيلم مستند با عنوان «مادر امينم» براي بي بي سي توليد کند. او مدام به جيمي و مايکل زنگ مي زد تا اينکه پذيرفتم من و نيت اين کار را انجام دهيم.
حقيقتا خوشحال شدم که مي ديدم او برادرم تاد را هم وارد مستند کرد. او هر جا که مي خواستيم همراهي مان مي کرد و اجازه مي داد تا خودمان باشيم. او با دستيارش رزي به ديترويت پرواز کرد و ماه ها همراهي ام کرد. ما غوغا کرده بوديم. رزي و ناتان حسابي درخشان ظاهر شدند. بروس يک مرد باشخصيت بود. او مرا دست مي انداخت چون هميشه وقتي دوربين روبه رويم مي آيد سيگار در دستم است. در همان اوايل بروس گفت:
ـ بعد از چيزهايي که درباره شما شنيده بودم فکر مي کردم قرار است با يک جاندار شيطاني وحشتناک ملاقات کنم. ولي شما عزيزترين انساني هستيد که روي زمين وجود داشته است.
من هنوز داشتم از تصادف ماه نوامبرم با يک درد دائمي بهبود پيدا مي کردم و نگران بودم آسيب چشمم ديده شود. ناتان آن عکس هايي که از صورت به هم ريخته ام گرفته بودند را نشانشان داد. دکترها گفته بودند با آسيب هايي که به سرم و کمرم رسيده بود نمي توانستم کار کنم. براي همين ناگزير بودم که يک ستاره تلويزيوني شوم. فيلم آن ها با تولد شانزده سالگي ناتان در 3 فوريه به درجه اعلاء رسيد.
يک سالن مهماني به قيمت 1700 دلار اجاره کردم، سفارش کلي غذاي بوفه اي دادم و دوستانمان را دعوت کردم. مارشال قبول کرد که بيايد. نمي خواست که به خاطر حرف مردم تولد ناتان را از دست بدهد. پدرم و گري هم به جشن تولد نيت دعوت شدند. خيلي ناراحت شدم زماني که به نظر مي رسيد آن ها فقط به اين خاطر مي آمدند تا با مارشال عکس بگيرند. احساسم اين بود که آن ها که تا قبل از به شهرت رسيدنش اصلا او را قبول نداشتند و کاملا ناتان را فراموش کرده بودند. تمام شب را با سعي به اين که جلوي مشروب الکلي خريدن همه را به خاطر ناتان که داشت روي صحنه اجرا مي کرد بگيرم گذراندم. سپس درست قبل از اينکه مارشال برسد افرادش را داخل فرستاد تا ابتکار عمل را به دست بگيرند.
به گروه فيلمبرداري بي بي سي گفته بودم که نمي توانستند فيلم بگيرند و اين حسابي آن ها را عصباني کرد ولي قرار نبود که مهماني تولد شانزده سالگي ناتان را به خاطر مردم به خطر بيندازم. به افراد ديگر هم دستور داده شد تا از مهماني عکس و فيلم نگيرند. راهي وجود نداشت تا بخواهم مارشال ناراحت شود ـ از زماني که ما به خاطر پرونده ده ماه پيش در دادگاه شرکت کرديم اين اولين حضور او به جمع ما بود. مارشال همان وهله اول در شک افتاد و مدام مرا متهم مي کرد که دارم از او عکس مي گيرم. البته که يک دوربين داشتم. اين جشن تولد ناتان بود ولي يک دانه عکس هم از مارشال نگرفتم به جز آن چندباري که خواست با پدرم و ناتان عکس بگيرد.
او مرا فحش داد به طوري که بعدا توجه همه را به طرف ما جلب کرد. مي خواستم بميرم. من کاري انجام نمي دادم که بخواهم با آن عکس ها به او ضرر برسانم. او فرياد زد:
ـ به تو که گفته بودم از عکس گرفتن دست برداري!
ـ من که عکس نمي گيرم.
ـ آن دوربين لعنتي را به من بده!
باکس، محافظ مارشال سعي کرد تا او را آرام کند. ولي زماني که مارشال طوفاني شد اشک هايم سرازير شد. اين کار بسيار غيرمنصفانه بود. اين جشن تولد بزرگ ناتان بود و نابود شد. به اتاق خانم ها رفتم تا خودم را جمع و جور کنم. مارشال تحت فشار رواني بود اگر در آن لحظه دليلش را نمي دانستم. مشخص شد که تاريخ انتشار آلبوم جديدش، نمايش امينم هنگامي که روي آن ها کار مي کرد مدام پس آورده مي شد. همين طور آلبوم موسيقي فيلم 8 مايل.
خود فيلم حسابي تاثير گذار شده بود؛ انتظارات از ديترويت و وارن به هم ريخته بود. بدترين بخش مرکز شهر ديترويت از يک شهر ارواح با بافت فرسوده، صف هاي هجوم برنده به ماريجوانا و سيم هاي خاردار تشکيل شده بود. اين سکوت وهم آور تنها با صداي شليک گلوله و آژير پليس شکسته مي شد. در سال 1996 اين شهر در تلاطم مشکوک پديده ي «مقصد سفر افراد محروم دنيا» قرار گرفت. از آن به بعد بود که وضع آن تغيير چنداني نکرد. توده مردم با افزايش انواع جرم و جنايت رو به رو شدند. حومه هاي فقير به دنبال شهر فلينت، در شصت مايل دورتر گسترش پيدا کردند و به عنوان هر شهر در آمريکا، اينجا هم مناطق خوب و و هم مناطق بد وجود داشت.
به طور طبيعي، طرفداران اهل ميشيگان مارشال عاشق اين بودند که نورافکن هاي هاليوود هم به روي ديترويت تابيده بود. ساخت اين فيلم به اقتصاد مردم محلي کمک زيادي کرده بود. عده اي از مردم اميد داشتند که ممکن بود به شهر يک رنگ و بوي تازه ببخشد. بقيه عصباني بودند و عقيده داشتند که 8 مايل هيچ کاري نمي توانست براي تخريب وجهه شهر امپراتوري خودروسازي در آمريکا بکند. مارشال در يک مصاحبه با د فيس به منتقدينش اين طور جواب داد:
ـ در واقع پايتخت لعنتي آشغال سفيد در دنياست. من آشغال سفيد هستم پس ديگر چه مرگ تان است؟ لازم نيست اين را به من بگوييد خودم در آن زندگي کرده ام.
او چند نظر هم درباره من هم داد و گفت بيشتر مادرها خوشحال مي شوند که کيم بسينگر جاي آن ها بازي کند ولي اين چيزي بود که من درباره اش شکايت مي کردم:
ـ هر کس ديگري مي تواند احتمالا اين را يک تعريف تلقي کند ولي فکر نمي کنم مادرم اين کار را بکند.
او اين حرف را در مجله بلاندر زد. او هرگز نظرم را نخواست. اگر اين کار را کرده بود خوشحال مي شدم اگر کيم نقش مرا بازي مي کرد. قبول دارم که او بازيگر شگفت انگيزي است و به همان اندازه واقعا زيبا بود. ولي مارشال اصرار داشت که فيلم بايد داستاني باشد. خود او يک شخصيت باورپذير به اسم جيمي اسميت را بازي کرد. در حقيقت يک تکذيبيه در نهايت رخ داده بود. هنوز هم بيشتر مردم باور دارند که اين داستان زندگي واقعي اوست. مارشال در آخرين مکالمه مان هنگامي که پرونده فرد گيبسون را حل و فصل کرديم هشدار داده بود که مي توانستم بفهمم او چقدر مي تواند بد باشد.
او به حرفش خوب عمل کرده بود. «بدون من» اولين تک آهنگ آلبوم نمايش امينم درست گلويم را هدف گرفت. او از جمله «لعنت به تو دبي» استفاده کرده بود. وقتي که اين را شنيدم قلبم شکست. او ديگر مامان صدايم نمي کرد. من دبي لعنتي بودم. لين چني همسر معاون جمهور آمريکا، گروه ليمپ بيزکت و موبي هم مورد حمله قرار گرفتند. آهنگ رتبه دوم جدول بيلبورد را کسب کرد و در ويديوي رسمي مارشال اداي بتمن و رابين را در مي آورد ـ همان طور که در کودکي اين کار را انجام مي داد و با شنل بتمن دور خانه مي دويد. ناتان هم در نقش مارشال جوان شرکت کرد. بعد خود مارشال يک کلاه گيس بلوند بزرگ سرش گذاشت و به نظر مي رسيد دارد اداي من را در مثلا برنامه تلويزيوني جري اسپرينگر درمي آورد. بعد به نظرم رسيد که مارشال يک جاي ديگر مانند اسامه بن لادن لباس پوشيده بود. درست نتوانستم ويديو را در حالي که از چشمانم اشک مي ريختم ببينم.
«کمدم را تميز مي کنم(متاسفم مامان)» درابتدا به نظر مي رسيد که روش مارشال براي عذرخواهي از من بود. درکورس آهنگ او گفت که او هرگز قصد نداشته تا به من آسيب برساند. بعد در بخش دوم آهنگ او به پدرش اشاره اي کرد. بي خبري، خوش خبري. اما او بدترين جمله هايش را براي آخر آهنگ گذاشته بود. او از اين گفت که مرا در حال خوردن قرص ديده، ادعا کرد که قرباني سندرم مانچوزن حاد بوده و من کاري کرده بودم تا او باور کند که مريض است در حالي که نبود. او مرا به خاطر آهنگ روي سي دي خودم سرزنش کرد، گفت که به زودي ناتان مي فهمد من يک حقه بازم و ديگر اجازه ندارم تا بزرگ شدن هيلي را ببينم. او آهنگ را با اين جملات تمام کرد که آرزو دارد در جهنم بسوزم، چون وقتي روني مرده بود به او گفتم که اي کاش او به جايش مرده بود.
حالا از نظر مارشال من مرده بودم. در تب و تاب آن زمان ـ که روني را به خاک سپرديم و کيم اسباب و اثاثيه ام را پس فرستاده بود ـ گفته بودم که اي کاش مارشال مرده بود. ولي من از آن زمان بارها و احتمالا صد بار از او عذرخواهي کرده بودم. من بابت مرگ برادر کوچکم حسابي ناراحت بودم و کيم آن روي مرا بالا آورده بود. آن کلمات از دهانم بيرون پريده بودند. فکر مي کردم مارشال قبول کرده بود که من منظوري از گفتن آن حرف نداشتم. ولي او ده سال بعد، همين حرف ها را به صورتم برگرداند و به تمام دنيا گفت که من آن موقع چه کار کردم.