میشائیل تسورک، فریادهای خفته در گلو را در روزهای دشوار دههی 80 با رزرو بلیت برلین در بازی نیمهنهایی دی اف بی پوکال برابر اشتوتگارت بیدار میکند. رنه ترتشوک، با زیرپوش گشاد سفیدرنگ، به یقهی افراشته اریک کانتونای بزرگ لبخند میزند، سانتانا، یک قهرمان کالت واقعی، در وقتهای اضافه توپ را از هیچ کجا وارد دروازهی مالاگا میکند، روبرت لواندوفسکی با دستانش عدد 4 را به غولهای مادریدی نشان میدهد، نون سوبوتیچ به آرین روبن یادآوری میکند که رئیس آنجا کیست، یورگن کلاپ جایی وسط تماشاگران، سپر گرانبهای نقرهای را بالا میبرد، ماتیاس سامر در وسط زمین بطریهای آبجو را باز میکند، و مردم شهر اینها را از آن سکوی جنوبی زردرنگ، با لذتی وصف ناپذیر نظاره میکنند، در کنار هم میایستند، میخندند، اشک میریزند، مینوشند و فریاد میکشند و سرود میخوانند.
اینجا، ورزشگاهی است که درهای آن درست 50 سال قبل، در روز دوم آوریل 1974 و در آستانهی برگزاری جام جهانی در سرزمین ژرمنها به روی طرفداران بوروسیا دورتموند گشوده شد. اینجا وستفالن اشتادیون است.
جایگاه جنوبی کجاست؟
عبارت sudkurve در فرهنگ طرفداری فوتبال آلمان، به جایگاه طرفداران ایستاده هر تیم اطلاق میشود. جایی که داغترین گروههای طرفداری، با پرچمهای عظیم و آتش بازی، 90 دقیقه فارغ از نتیجهی بازی ایستاده سرود میخوانند و تیم خود را تشویق میکنند.
واژهی Sud در زبان آلمانی به معنای جنوب است، و در وستفالن sudkurve در حقیقت رو به قسمت شمالی استادیوم واقع شده. فضایی بزرگ و بی انتها از سکوهای سیاه و زرد رو به مرکز شهر در ورزشگاهی که هر چیز محبوب یک طرفدار عاشق فوتبال در آن یافت میشود:
یک باغ بزرگ برای نوشیدن آبجو، در زمین روته ارده که در سالهای دور زمین باشگاه دورتموند به شمار میرفت، همچنین میخانه اشتروبل که همزمان با روزهای خوش یورگن کلاپ در دورتموند افتتاح شد و موزهی باشگاه در ضلع شمال.
قسمت اصلی اما همان سکوی جنوبی ست. جایی که از روز افتتاح در 2 آوریل 1974 محل قرار طرفداران دو اتشه باشگاه غربی آلمان بوده است. کسی نمیداند چرا طرفداران برای اولین بار این قسمت ورزشگاه را برای تجمع برگزیدند. آیا این به حریف خونین، شالکه مربوط میشود که طرفداران دو اتشه آن در جهتی مخالف در ورزشگاه گلزن کرشن مینشستند؟
پر صدا و انرژی اما هنوز بدون افسانه
هر دلیلی که طرفداران را به آنجا سوق داده باشد، مسیر طرفداران از گذشتههای دور تا امروز مشخص بوده و هست؛
مسیری نسبتا کوتاه که از کنار استخر روباز در پشت جایگاه جنوبی میگذرد. مسیری که روزگاری پسر بچهها دست در دست پدر، پدربزرگ یا برادر بزرگتر می پیمودند و امروز، دختربچهها در کنار مادرانشان از آن به استادیوم میروند.
پیش از رونق و قدرت گرفتن دوبارهی دورتموند در دههی 90، فضای بیشتری در ورزشگاه به کودکان اختصاص داشت. بچهها همیشه صندلی، یا تخته هایی در دست داشتند. چیزی که به آنها کمک میکرد روی آن بایستند تا با قد کوتاه شان بتوانند بازی را ببینند. در موزهی باشگاه، میتوان نمونه هایی از این تخته های دست ساز یافت. احتمالا ابتکار یک پدر نجار آلمانی. آیا امروز کسی اجازه دارد چنین چیزهایی را به ورزشگاه ببرد؟
اینکه چگونه کودکان در سالهای ورشکستگی و بحرانهای دهه 80 دورتموند، به طرفداران پر هیاهوی دههی 90 تبدیل شدند را باید در عوامل مختلفی جستجو نمود. مدیران، مربیان، بازیکنان و...
اما، آنچه به وستفالن مربوط میشود تصویر بی بدیل چمن سبزرنگ استادیوم در پس زمینهی مرموز صندلیهای زرد و مشکی است. حقیقت اینست که تا قبل از دهه 90، وستفالن بیشتر شبیه یک زمین خاکی بود که در فصل زمستان با بارش برف و باران گل آلود میشود. با بازگشت باشگاه به جرگه بزرگان فوتبال آلمان و اروپا وستفالن نیز تغییر کرد.
شبهای اروپایی با چمن سبزرنگ، نورافکنها و آتش بازی تماشاگران خاطرات جدیدی را ساخت، و با احترام به پیرمردها و کهنه سربازانی که به حق، از حال و هوای خوش سالهای آغازین میگویند، افسانهی وستفالن به طور جدی در دههی 90 شکل گرفت.
دورتموند در سال 1976 پس از 4 سال حضور در دسته دوم، به بوندسلیگا بازگشت. و طرفداران برای اولین بار به چمن ورزشگاه وستفالن ریختند.
در همان سال برای اولین بار بلیتهای فصل برای جایگاه ایستاده باشگاه عرضه و فروخته شد. تا ژانویه 1977 فقط 230 بلیت فصل برای جایگاه ایستاده به فروش رسید. جایگاه جنوبی، هنوز مملو از تماشاگران نبود و به جز بلوکهای 12 و 13 که درست پشت دروازه قرار میگیرد، در سایر بلوکهای جایگاه جنوبی صندلیهای خالی یافت میشد.
اگر فیلمهایی از بازیهایی آن زمان پیدا کنید، همیشه در نیمهی دوم وستفالن شلوغتر از نیمهی اول است. به این دلیل که در نیمهی دوم، درهای جایگاه جنوبی، برای طرفدارانی که میخواستند بازی را رایگان تماشا کنند باز میشد.
فضاهای خالی، مسیری برای عبور راحت بستنی فروشان، با جعبههای آویزان از روی گردنشان، فروشندگانی که بشکه ی آبجو را حمل میکردند و دستفروشان را فراهم میکند. همچنین پیرمردی که در دههی 1970 با شکم فربه، لباسهای خاص و علائم آویزان روی لباس و کلاه، دیوانه وار طبل میزد. .. خب تصور این یکی نیز در وستفالن امروز عجیب به نظر میرسد، اگرچه در استادیومهای داخلی کشور خودمان، هنوز هم صدای ساندویچ کالباس و بستنی یخی فروشها، روی سکوهای بتنی استادیوم یکصد هزار نفری به گوش میرسد.
تولد افسانههای سیاه و زرد
پس از طی شدن خاطرات روزهای آغازین، افسانههای وستفالن آغاز میشود.
در طول یک دهه، از سال 1986 تا 1996 وقایعی در ورزشگاه رخ میدهد که آن را به یک زمین پر حادثه و مملو از خاطرات و دراماهای بزرگ در دنیای فوتبال بدل میسازد.
بسیاری بر این باورند که روز 19 می سال 1986، همان روزی است که انفجار بزرگ رخ داد و همه چیز بار دیگر متولد شد. افسانهی زیگفرید هلد، هانس تیلکوفسکی و هورست آکل، دورتموندی های قدیمی بار دیگر تجسم یافت و اینبار جشنها با آجرها و نردههای وستفالن درآمیخت.
یک عصر دوشنبه بهاری در وستفالن، بازی برگشت پلی آف سقوط به دسته دوم بوندسلیگا، دورتموند برابر تیم فورچونا کلن.
دورتموند بازی رفت را 2-0 باخته بود و در نیمه اول نیز 1-0 عقب افتاده بود. برای زنده ماندن، 3 گل در 45 دقیقه نیاز بود. ماموریتی محال...
طرفداران میدانستند که سقوط به معنای ورشکستگی دائمی است. مشکلات مالی، در صورت سقوط به بوندسلیگای دو برای همیشه کمر باشگاه را میشکست، از دورتموند یک تیم معمولی میساخت و آنها را در باتلاقی ابدی فرو میبرد.
به خاطر تمام اینها، تماشاگران طوری فریاد میزدند که تاکنون سابقه نداشت. یکی از هزاران طرفدار آن روز در وستفالن، کودکی 9 ساله به نام لارس است. پسری که یک دهه بعد، نقش بزرگی در موفقیتهای بزرگ دورتموند دارد. زنندهی گل قهرمانی اروپا به یوونتوس، لارس ریکن...
هیچوقت هواداران را آنقدر ناامید ندیده بودم. درد و رنج در چهرهی آنها هویدا بود.
دورتموندی ها دو بار دروازهی حریف را باز میکنند اما هنوز کافی نیست. یک گل دیگر لازم است. و بازی به دقیقهی 90 رسیده. به آخرین دقیقهی وقتهای اضافه. به آخرین حمله...
مردان جوان اشک میریختند. تا وقتی که اینو اندربروگه، از مقابل دروازه عبور کرد و یورگن وگمان توپ را به تور دروازه چسباند...
ناگهان، همه چیز برای کسری از ثانیه متوقف میشود. یخ میرند. و بعد.... انگار هواپیمایی با غرش در حال پرواز است. صداها جان میگیرد. بطریها به آسمان پرتاب میشود، شالها، حتی بچهها... ریکن به یاد میآورد که ناگهان خود را در سه چهار ردیف پایین تر یافت.
شاید این مهمترین لحظه در تاریخ باشگاه بود. نمیتوانم تصور کنم وقتی بوندسلیگا یا لیگ قهرمانان را بردیم، طرفداران اینقدر خوشحال بودند.
آن بازی، رستاخیز جایگاه جنوبی است. آهنگها متولد میشوند. فرهنگ و قوانین نانوشته میان طرفداران شکل میگیرد.
"ایستاده ها، علیه صندلی نشینان"
وقتی یوونتوس، برای بازی رفت فینال جام یوفا در سال 1992 پای به وستفالن میگذارد، نخستین تصاویر از روشن شدن آتش و دود در جایگاه جنوبی ثبت میگردد.... افسانهی شبهای اروپایی.
آتش بازی در وستفالن، در دههی 90 شهرتی جهانی مییابد. توریستها، در ملاقات دورتموند حتما برنامهی خود را جوری تنظیم میکردند که یک بازی را در ورزشگاه ببینند. با این حال، تهدیداتی نیز وجود دارد. جایگاه جنوبی بارها از سوی سران اتحادیه فوتبال آلمان و یوفا تهدید میشود. علت آن، فاجعهی هیسل و لزوم ایمنی در استادیومهای با این حجم از جایگاه ایستاده است.
گروههای طرفداری جلساتی با مایکل مایر، مدیر وقت باشگاه و گرد نیباوم رئیس هیات مدیره میگذارند. قدرت طرفداران به اندازه ای هست که بتوانند حرف خود را به کرسی بنشانند. در همان سالهاست که باشگاه نیز در مسیر پیشرفت شگرفی قرار میگیرد. سکوی جنوبی در فصل 1996/97 لیگ قهرمانان اروپا بازی به بازی خاطرات خود را خلق میکند. برابر اوسر، با ضربه کارل هاینتس ریدله، و در یک شب تاریخی، برابر منچستریونایتد، سر الکس فرگوسن و اریک کانتونا. شبی که آتش سرخ دورتموندی ها بر شیاطین سرخ غلبه میکند و دورتموند اوتمار هیتسفلد، با برد 1-0 برابر من یونایتد در وستفالن، مسیر رسیدن به فینال مونیخ و قهرمانی اروپا را هموار میکند. قهرمانی در اروپا، فصل تازهای را به وستفالن میآورد باشگاه وارد تالار قهرمانان اروپا میشود.
در قرن آغاز بیست و یکم، دورتموند ار دیگر بوندسلیگا را فتح میکند. در یک روز پایانی دراماتیک، در فصلی که روزهای پایانی از بایر لورکوزن عقب بود اما با معجزهی ماتیاس سامر روی نیمکت و البته طلسم نورکوزن، توانست در آخرین بازی فتح کند.
برای جشن بعدی، یک دهه انتظار لازم است. و چه جشنی. با بیتهای تند راک، با به خاک مالیدن بینی غولهای بزرگ. مونیخیها در رقابت داخلی. رئال مادرید، منچسترسیتی.... با مردی که متواضعانه کلاه خود را برابر دیوار زرد بر میداشت. با مردی که مشتهای شادی خود را به سوی هزاران دیوانهی زرد و سیاه پرتاب میکرد. وستفالن در روزگار یورگن کلوپ جای دیگری بود.
خانهی قهرمانان، یا دوش آب سرد رایگان
چیزهای زیادی پس از سال 1997 تغییر میکند. تصاویر وستفالن، به سرعت به پوسترهای معرکه در صفحات مجلات دهه 90 تبدیل میشود. و تصویر پس زمینهی کامپیوترهای خانگی. محبوب گروههای طرفداری التراها در سرتاسر جهان. و تیم دوم بسیاری از عاشقان ذات بازی فوتبال.
یک سال بعد، اتفاقی باعث یک تحول دیگر در وستفالن میگردد. اینبار نوبت سازه ی ورزشگاه است؛ در 22 آگوست 1998 و در اولین بازی فصل 1998/99، 24هزار نفر در جایگاه جنوبی وستفالن حاضر میشوند. یک رکورد حیرت انگیز. 10،000 نفر بیشتر از رکورد قبلی.
باران تند تابستانی، روی سقف جمع میشود و ناگهان به خاطر تکانهای شدید ناشی از بالا و پایین پریدن هزاران تماشاگر، و همچنین انعکاس صوت آنها، روی سر آنها میریزد.
صحنههایی عجیب و خندهدار، لذت یک دوش آب سرد رایگان هنگام تماشای بازی برای تماشاگران و البته هشداری جدی برای مسئولان ورزشگاه. آن دوش فکاهی میتوانست به فاجعهای بزرگ بدل شود.
پس از آن مهندسان آلمانی راه چارهای برای جلوگیری از تکرار آن اتفاق یا بروز حادثه ای جدی تر میگیرند. سقف جدید از نظر آکوستیک طوری طراحی میشود تا تمام لرزشهای ناشی صدای تماشاگران زیر آن نپیچد و بخش زیادی از آن به بیرون برود.
این طراحی، همچنین باعث میشد تا سه ضلع دیگر ورزشگاه و همچنین دوربینهای تلویزیونی نیز هیاهوی بیشتری را بشنوند.
یک انرژی مضاعف، ترسناک برای رقبا و پیشران برای بازیکنان در زمین. همان چیزی که آن را دیوار زرد مینامیم. جایی که طرفداران، از هر قشر و طبقه و جنسیت و نژادی، با یک هویت و یک صدا تعریف میشودند...heja bvb..
من هم آنجا بودم؛ خاطرات وستفالن
دیوار زرد، وستفالن و اتفاقات آن در طول نیم قرن خاطرات بی بدیلی را برای حاضران در آن ساخته است. خاطراتی که هیچگاه هنگام تماشای بازی از تلویزیون، آن را تجربه نخواهیم کرد. ژورنالیستهای فوتبال آلمان از خاطرات خود در وستفالن میگویند. خاطراتی که لزوما به بازیهای بزرگ و مهم، یا از سوی طرفداران دورتموند نیست، گاهی به یک بازی 0-0 باز میگردد، از اتحاد طرفداران میگوید و گاهی از جنون در یک دربی تمام عیار. خاطرات وستفالن:
شیرها
اولی هسه
متولد 1966، ژورنالیست و مولف کتاب "دورتموند، ساخت دیوار زرد"
تولد یازده سالگی ام بود. خواهرم به عنوان هدیه، بلیت یک بازی بوندسلیگا در وستفالن را به من داد. او گفت:
در تلویزیون، و از برنامههای خلاصه بازی، همیشه گلها را میبینی. اما واقعیت همیشه اینطور نیست. شاید امروز 90 دقیقه آنجا بایستی و هیچ گلی رد و بدل نشود!
اما... آیا او نمیدانست که اروین کاستده (مهاجم گلزن ملیپوش دورتموند و همچنین اولین بازیکن رنگین پوست تیم ملی آلمان) در آن بازی، برای دورتموند به میدان میرود؟
تجربهی بزرگی بود، من نه تنها برای اولین بار به استادیوم میرفتم، که برای اولین بار کاستده را نیز از نزدیک میدیدم.
انگار خشکم زده بود. من روی تخته چوبی که دوست پسر خواهرم برایم آورده بود، ایستاده بودم. باورم نمیشد. بازیکنان آنقدر به ما نزدیک بودند که میتوانستم با آنها صحبت کنم. همه چیز چشمهایم را خیره کرده بود. لباسهای آستین بلند، زرد رنگ که برایم تصاویری مبهم از شیرهای جنگل را تداعی مینمود. اگرچه تبلیغ تنباکوی سامسون با سر شیر روی لباسها نیز بی تاثیر نبود. و البته اتو رهاگل روی نیمکت که تصور میکردم هیچکس جرات ندارد از او سرپیچی کند.
طرفداران قبل از آنکه بازی آغاز شود، داد میزدند "بجنگید، بجنگید"
و من در حال و هوای خود، به دنبال اروین کاسته قهرمان خود فریاد میزدم " اروین، اروین"
سپس داور سوت را به صدا درآورد. و من چسبیده به تخته زیر پایم منتظر اولین لمس توپ کاستده ماندم.
کمتر از یک ربع، پیتر گیر (مهاجمی درشت اندام که فقط با پای چپ خوب بود) گل اول را زد.
من پرچم خود را که در واقع یک پتو با نشان دورتموند، هدیهی تولد سالهای قبلم بود بالا بردم. جمعیت فریاد میکشید و نیکولاس، دوست پسر خواهرم پس از آنکه شادی خود را انجام داد، یادش افتاد که باید مواظب من باشد.
سرانجام آن مسابقه 7-2 به سود دورتموند تمام شد. بله خواهر جان، 9 گل، آنها فقط به تلویزیون مربوط نیستند!
لحظه به لحظه شادی و رویای من بیشتر و بیشتر میشد.
وقتی به خانه بازگشتیم، در خلسه ای کودکانه اطمینان داشتم که بهترین روز زندگی ام را سپری کردهام. تا آنکه شب، هنگام خوابیدن یادم افتاد اروین کاستده، آن روز گلی نزده!
آتش داربی
فلورین نوسدوفر
متولد 1992، ژرونالیست و تهیه کنندهی گزارش متنی زنده مسابقات فوتبال
تا امروز نمیدانم چطور به آن نردهها رسیدم. شاید نمیدانستم برای کنترل احساساتم باید چه کنم. شاید به دنبال دوستم بودم که از ایستگاه قطار و ازدحام آن همدیگر را گم کرده بودیم. در هر صورت، من در دقیقهی چهارم وقت تلف شده، روی نرده ای در لبه بلوک 56 وستفالن ایستاده بودم و مشغول فریاد زدن بودم!
چه میگفتم؟ احتمالا توهینهای که نمیتوانم به یاد بیاورم.
ما 4-0 عقب افتاده بودیم. از دشمن قدیمی از شالکه. . در دربی رویر. فقط بعد از 25 دقیقه. صادقانه میگویم، ماندن من تا دقیقه 90، به خاطر بلیت 63 یورویی بود که خریده بودم!
گل نالدو، به شکلی عجیب کورسوی امیدی برای ما به وجود آورد. سپس 4-2. لااقل اطمینان داشتیم تحقیر کمرنگ شده.
بعد از 4-2، جوی عجیب به وجود آمد. اعتماد بنفسی که تاکنون مشابه آن را در ورزشگاه تجربه نکرده بودم. انگار میدانستیم که قرار نیست شکست بخوریم. خبری از سرودهای مطول و... نبود. فقط جملات کوتاه و هماهنگ شبیه فریادهای میدان جنگ.
گل کالیگوری، اندک هواداران شالکه را که با تمسخر انگشتان خود را از آن بالا به ما نشان میدادند ترساند. سپس دقیقه چهارم وقت اضافه کرنر از کونوپلیانکا. ضربهی سر نالدو.... و من، روی نردهها....
خانه من آنجاست
مکس نولکه
متولد 1995، ژرونالیست اهل روئر
وقتی سوار بر خط اتوبوس B54 میشوم و هزاران تُن فولاد و بتن را روی چند ستون زرد رنگ میبینم، انگار به خانه رسیده ام.
تمام لحظات خوب و بد زندگی من در اینجا رقم خورده. اینجا بود که پدرم مرا با عشق، با دوستانم و با آبجو آشنا کرد. ترس و رستگاری من همه و همه در وستفالن است.(یاد دکتر صدر عزیز و شرح شورانگیز خط سیر زندگی با جام های جهانی بخیر)
من میتوانم با نام بازیکنان و سیر وقایع باشگاه دورتموند، صفحات زندگی ام را به یاد آورم: وقتی هنوز یک بچه مدرسهای ابتدایی بودم، از ازدحام طرفداران وحشت داشتم. من در کنار پدرم روسیچکی را تحسین میکردم و یان کولر را می ستودم.
وقتی به قدری بزرگ شدم که میتوانستم به جایگاه جنوبی بروم، فلوریان کرینگه و مارکوس برزنسکا را در خاطر دارم که طلایه دار روزهای سخت باشگاه بودند. سرانجام وقتی آنقدر بزرگ شدم که میتوانستم بدون پدر و همراه دوستانم به وستفالن بروم، عصر تازهای در باشگاه آغاز شده بود. ما در جایگاه التراها به دنبال ماریو گوتزه ی جوان در زمین میگشتیم و مدهوش حرکات یورگن کلوپ کنار نیمکت بودیم.
اگر بخواهم به یک لحظهی نمادین اشاره کنم، سراغ آوریل 2011 خواهم رفت. جایی که ماریو گوتزه، پیش از شب ماراکانا، لحظهی تاریخی خود را ساخت.
ما پس از سالهایی تاریک بازهم در کورس قهرمانی بودیم. ترس همچنین وجود داشت. چیزی شبیه روح شیطانی در بالای ورزشگاه پرسه میزد.
برابر هانوفر به برد نیاز داشتیم و 1-0 عقب افتاده بودیم. در دقیقه 55 محمد عبداللایه با گل خود داشت رویاهای ما را محو میکرد، اما فقط 120 ثانیه پس از گل برتری هانوفر، گوتزه وارد وارد عمل شد. یک شاهکار انفرادی. یک اثر هنری. یک گل جانبخش مهم.
پس از گل گوتزه سه گل دیگر از راه رسید. و سپس سه فصل موفق. رویایی که حتی دیدن آنهم برایمان دشوار بود، حالا حقیقتی پیش چشمانمان شده بود. ما سلطنت بایرن مونیخ را به چالش کشیدیم و در اروپا حرفهایی برای گفتن داشتیم.
سپس چیزهایی تغییر کرد. من نیز مانند گوتزه برای مدتی از باشگاه جدا شدم. او در هیاهو و من در سکوت. امروز برخی چیزها در خاطر من محو میشوند. تا آنکه به ایستگاه B54 میروم.
حوالی وستفالن قدم میزنم. و صندوقچه خاطرات در ذهنم گشوده میشود. روسیچکی و پدرم. کرینگه و دوستان. عبداللایه و ترس. گوتزه و مستی... من میخواهم دوباره به خانه باز گردم...
ریچی و راچی
کریستف برمن
متولد 1960، عضو آکادمی فرهنگ فوتبال آلمان، ستون نویس زوددویچه تسایتونگ و طرفدار بوخوم
دو قانون مهم در زندگی وجود دارد؛ اول هر چه سر سفره باشد، خورده خواهد شد. و دوم اینکه شما نباید پیش از سوت پایان ورزشگاه را ترک کنید.
با این حال، آنشب من در حال ترک وستفالن بودم. قبل از آنکه بازی تمام شود. در جایگاه شمالی، محل استقرار تماشاگران میهمان با لباس بوخوم.
بازی آنشب میان بوخوم و دورتموند در وسط هفته برگزار میشد. در دههی 80، و در سرمای نوامبر برای یک بازی وسط هفته، حتی اگر یک داربی بود نیز ورزشگاه به آن شکل پر نمیشد.
بوخوم واقعا در آن دوران ضعیف بود و در آن بازی، به واسطهی غیبت سه بازیکن اصلی، فاجعه بودیم. هرمان ژرلاند مربی تیم مجبور بود به سراغ تیمهای آماتوری برود تا بازیکنانی جایگزین را برای آن بازی به ترکیب اصلی بیاورد.
در کمال تعجب، درک ریچمن، معروف به ریچی، یکی از همان بازیکنان از ابتدا در ترکیب اصلی قرار گرفت. و از طرفی مایکل راسهاچک ملقب به راچی نیز به عنوان یار تعویضی وارد شد.
من دنبال سوییچم میگشتم تا وستفالن را ترک کنم. در همان لحظه، راسهاچک دو مدافع دورتموند را دریبل زد، توپ را به ریچمن داد و او هم بازی را 1-1 کرد.
هنوز شادی و بهت ما تمام نشده بود که راسهاچک گل دوم را نیز با شوتی پشت محوطه برای بوخوم زد...
چه شد؟ ما به لطف دو بازیکن آماتور دورتموند را شکست دادیم. ریچی و راچی برای بوخوم گل زدند و.... یادتان باشد، هیچوقت سفره را تا خالی نشده و استادیم را تا سوت پایان به صدا در نیامده ترک نکنید.
سکوت و سپس طوفان
توبیاس آرنز
متولد 1992، ژورنالیست
وقتی نتیجه 0-0 شد، طوفانی به راه افتاد. یک عصر سه شنبه در نوامبر. چه کسی میدانست آن تیم، با لواندوفسکی، رویس، بلاژیکوفسکی، گوتزه و گوندوگان چند ماه بعد در فینال ومبلی به میدان خواهد رفت؟ آن بعد از ظهر، دورتموند، قهرمان فصل قبل بوندسلیگا برابر فورچونا دوسلدورف بازی میکرد.
با این حال، آن بازی به خاطر بازی "قهرمانان بوروسیا" برای من یک بازی مهم به شمار نمیرود.
در نوامبر 2012 قانونی تحت عنوان "تجربهی استادیوم ایمن" جو ورزشگاههای آلمان را به هم ریخته بود. گروههای وفادار طرفداری این قانون را تجاوز آشکار به حقوق خود می دانستند.
یکی از گروههای طرفداری دورتموند به نام 12:12 در بیانیهای نوشت:
سیاستگذاران، در مقر فدراسیون، گمان میکنند با پسر بچههای با ادب و ثروتمند طرف هستند. کسانی که بنشینند، ساکت باشند و پول بپردازند. و انتظار دارند همه در ورزشگاهها اینگونه رفتار کنند. باشد، سه شنبهی این هفته شما چنین چیزی را در وستفالن خواهید دید
80000 طرفدار در وستفالن، در آن عصر سه شنبه قدرت خود را به رخ کشیدند. همهی تماشاگران، به مدت 12 دقیقه و 12 ثانیه در سکوت مطلق فرو رفتند. و بعد از آن...
شمارش معکوس و طغیانی حقیقی پس از سکوت مرگبار. همه فریاد میزدند. انگار گلی مهم به ثمر رسیده. این یک استادیوم حقیقی فوتبال بود. جایی که همه فریاد میکشیدند.
کمپین 12:12 سرانجام پیروز شد و توانست اعضای سازمان لیگ آلمان را وادار به عقب نشینی کند. آنها ثابت کردند که درست است ایمنی، معماری و سازه ی ایمن ورزشگاهها اهمیت دارد اما یک استادیوم فوتبال، پیش از هر چیز نیازمند هیاهوی مردم است.
حنجرهها و بلندگوها
فلیکس گروپر
ژورنالیست، طرفدار برانشوایگ
در سال 2013، اینتراخت برانشوایگ پس از 28 سال به بوندسلیگای یک بازگشت. در طول فصل 2012/13 و در روزهای خوشی که در مسیر صعود از بوندسلیگای دو بودیم ما مدام برای رقبای محلی سرود میخواندیم:
"دورتموند، شالکه 04، منتظر ما باشید"
خب بالاخره آن اتفاق افتاده بود و ما آنجا بودیم. در وستفالن. ورود به آنجا معرکه بود. وقتی در نگاه اول، چشمت به جایگاه غول پیکر جنوبی میفتاد، سر و صداها را میشنیدی و بازیکنانی را میدیدی که فصل قبل، با شکست رئال مادرید و منچسترسیتی و آژاکس به فینال لیگ قهرمانان رسیده بودند.
راستش هنوز باورمان نشده بود. انگار یک بازی دور اول جام حذفی ست و به لطف قرعه به آنجا آمدهایم. اوبامیانگ و لواندوفسکی، برابر بازیکنانی به نام نورمن تیورکایف و کن رایشل قرار گرفته بودند.
به لطف نمایش درخشان دانیال داوری، بازی برای مدت طولانی 0-0 بود.
در سکوها اما چیز دیگری در جریان بود. بدبختانه پلیس و مسئولان ورزشگاه به ما اجازه آوردن وسایل صوتی نداده بودند و این یعنی ما 8000 طرفدار برانشوایگ باید با حنجره خود صدای تشویقمان را به پسران در زمین میرساندیم.
سرانجام و پس از 75 دقیقه، دروازهی ما باز شد. اعتراف میکنم قدرت صدای طرفداران دورتموند شگفت انگیز بود. مبارزهی شجاعانه ما در سکوها ادامه داشت. حتی وقتی مارکو رویس برتری دورتموند را دو برابر نمود. در آخرین دقیقهی بازی اما اتفاق بزرگ برای ما رخ داد. کوین کراتز گلی را وارد دروازهی دورتموند کرد.
اولین گل برانشوایگ در بوندسلیگا پس از 10305 روز. ما برگشتیم! شهری که عزت نفس خود را در فوتبال میجست، به جمع بزرگان بازگشته بود. تارهای صوتی ملتهب ما، با قدرتی مضاعف برای آن گل فریاد میکشید. ما به دورتموند را باختیم، در تمام فصل برای بقا جنگیدیم اما خاطرهی آن بازی و سرخوشی پس از آن گل چیزی نبود که هیچگاه از یاد ببریم.
وستفالن، دنیای دیگری ست
ینس کرشنک
متولد 1966، بازیکن آماتور فوتبال و ژورنالیست
میندن لوبکه، منطقهای در شمال شرقی نورد راین وستفالیا ، یک منطقهی فوتبالی به شمار نمیرود. ورزش محبوب آنجا هندبال است.
من در سال 1977 و در سن 11 سالگی در تیم آماتوری هورشتادت بازی میکردم. یک روز سرمربی ما، مردی به نام اوده پردل به ما گفت قرار است برای تماشای دربی رویر به استادیوم وستفالن برویم.
تجربهی عجیبی بود. برای ما که تنها مسابقات هندبال را در استادیوم تماشا کرده بودیم، تماشاگران باکلاسی را دیده بودیم که در نهایت در ورزشگاهی دو تا سه هزار نفری گرداگرد هم مینشینند و به صورت خانوادگی تیم را تشویق میکنند، سفر به وستفالن غول آسا چیز دیگری بود.
با وجود اینکه در آن سالها با حضور بایرن، گلادباخ و کلن، دورتموند و شالکه از قدرتهای اصلی نبودند اما آن روز ما حقیقتا قدرت یک دربی تمام عیار را دیدیم. وستفالن نوساز به شکلی عجیب صداها را منعکس میکرد، هزاران نفر در جو پرتنش دربی فریاد میزدند. پس از طی شدن دقایق ابتدایی تنش جای خود را به حساسیت عمیق ناشی از دنبال کردن وقایع بازی داد. مانفرد بورگسمولر برای دورتموند و کلاوس فیشر برای شالکه. نامهایی که از تلویزیون و مجلات میشناختیم. سه دقیقه مانده به پایان بازی که لوتار هوبر گل دوم دورتموند را زد. دیوار زرد، منفجر شد و ما با دهان باز، شگفت زده آنها را نگاه میکردیم.
پس از آن بازی بازگشت به زندگی عادی دشوار بود. ما در تیم محلی مان فوتبال بازی میکردیم، به استادیوم هندبال میرفتیم اما میدانستیم دنیای بزرگتری در نزدیکی ما وجود دارد. دنیای شگفتانگیز وستفالن.