طرفداری| روبرتو باجو در این گزیده از زندگینامه خودنوشتش که با نام دری رو به آسمان، منتشر کرده، به روزهای تلخ همکاریاش با سرمربی افسانهای ایتالیایی، مارچلو لیپی، پرداخته و از این که چطور حضور لیپی باعث خروج او از اینتر شده، صحبت کرده است که باهم میخوانیم:
گزیدههایی از فصل 12: آبی مثل آسمان، سیاه مثل شب
اولین سال حضورم در اینتر(۹۹-۱۹۹۸) تبدیل به فصلی پردردسر شد. انتظارات زیادی وجود داشت، همهی دنیا میخواستند من و رونالدو را کنار هم ببینند. بازیهای پیشفصل حکایت از فصلی عالی داشت، اما همه چیز طور دیگری رقم خورد. کریستین ویری بعدها محیط آن فصل اینتر را جهنم توصیف کرد و تراپاتونی را نگهبانش. اما برای من اینتر به معنای تیمی بزرگ در ۳۱ سالگی بود که در لیگ قهرمانان بازی میکند. اگر کسی از قبل از اتفاقات خبر داشت چیزی به نام اشتباه وجود نداشت. در ۱ دسامبر ۱۹۹۸ سیمونی به تیم آمد. بعد از یک بازی بد در سالرنو که البته در آن پیروز شدیم. فوتبال خوبی بازی نمیکردیم اما تا حدی نتیجه میگرفتیم. بعد از شروعی فاجعهبار در لیگقهرمانان مقابل رئالمادرید، موفق شدیم انتقام بگیریم. دو گل زیبا به رئال زدم و یکی از بهترین بازیهایم با پیراهن نراتزوری بود. سیمونی خوب بود و تیم همراهش، وقتی اخراجش کردند واقعا ناراحت شدم.
بعد لوچسکیو آمد. در آن زمان تیم از دست رفته بود و واقعا فرقی نمیکرد چه کسی مربی شود. بلافاصله فهمیدم که اخراج سیمونی عواقب ویرانگری خواهد داشت. لوچسکیو نتوانست کاری انجام دهد، او هم مثل کاستلینی و هاجسون مقصر نبود. تیم بهم ریخته بود، بعضی بازیکنان تمرکز نداشتند و بعضی آنقدر که باید تعهد. از ماه اکتبر که خبر آمدن لیپی را شنیده بودیم، ذهن اکثر بازیکنان جای دیگری بود.
فصل استعفای موراتی هم بود، که بعدا دوباره برگشت و دورانی موفق داشت. رئیس را مقصر نمیدانم، اتفاقات غیرقابل پیشبینی رخ میداد. حتی شانس هم نداشتیم. فقط به مشکلات جسمانی رونالدو فکر کنید. شاید حتی این استعفا هم ژستی بود که ما را به خود آورد.
از بولونیا آمده بودم تا در لیگقهرمانان بازی کنم و حالا در حال جنگیدن برای سقوط نکردن بودیم. یکی از معدود بازیکنانی بودم که آستین بالا زد و متعهد شد اجازه ندهیم تیم غرق شود. همیشه در مورد آن فصل اعتقاد داشتم اگر در المپیکو مقابل رم ۴-۵ پیروز نمیشدیم، حتما سقوط میکردیم. تیمی در کار نبود، رختکن از آن هم بدتر بود. سری B خیلی نزدیکتر از آنی بود که مردم فکر میکردند.
سال بعد، همانطور که انتظار میرفت، لیپی از راه رسید. در ماه مارس او را ملاقات کردم. در دفتر اصلی باشگاه. با ویتوریو به آنجا رفتم و به محض اینکه با لیپی شروع به صحبت کردیم آنجا را ترک کرد. لیپی سرش خیلی شلوغ بود. مشخص بود که میخواهد همه چیز را از نو شروع کند. باید فورا انتقام میگرفت، ناکامی در یووه برایش گران تمام شده بود. حدود چهار هفتهای از استعفای معروفی که در پرواز پذیرفته شد میگذشت. لیپی نمیتواند بپذیرد که بازنده است. دیدار ما نیم ساعت طول کشید. بد شروع نشده بود و لیپی به من توضیح داد که میخواهد سیستمی داشته باشد که من به عنوان وینگر در سمت چپ رونالدو بازی کنم و شاید موراتی کاندلا، دیبیاجو، سیدورف یا اندرسون را به خدمت بگیرد. کنت در بولونیا با من همبازی بود، او را خوب میشناختم و دربارهاش کلی حرف زدیم.
چهار سال پیش به خوبی از هم جدا نشده بودیم. خصوصی به من گفت که در زمان یوونتوس چیزی از انتقال من نمیدانست، اما در جلسهی اینتر به نظرم صمیمانهتر بود. چندین بار تکرار کرد که موراتی به من دل بسته است و روزهای خوبی باهم خواهیم داشت. اما خود پترونه به من گفته بود که در صحبتهایی با موراتی و ماتزولا، لیپی گفته:« اگر دربارهی فوتبالیستی مانند باجو با من بحث میکنید، واقعا به این معنی است که چیزی در این باشگاه درست کار نمیکند.»
در حقیقت چیزی بین من و او درست کار نمیکرد. در پایان جلسه متوجه شدم فصل سختی در پیش دارم. بعد از تمام حرفهایمان، ناگهان از من پرسید آیا میتوانم به او کمک کنم تا بازیکنانی که بعد از شنیدن خبر آمدنش با او مخالفت کردهاند پیدا کند. رسما از من میخواست یک آدمفروش باشم. هرگز در زندگیم چنین کاری نکردهام، خیلی صریح گفتم:« آقا، به هر شکلی به شما کمک میکنم، اما از من نخواهید نامی ببرم». لیپی ناراحت شد و گفت:«اشتباه متوجه شدی، از تو نخواستم جاسوس باشی» و بحث را عوض کرد. در پایان از او نخواستم رفتار خاصی با من داشته باشد، فقط میخواستم در ترکیب تیم باشم.
سری تکان داد، به من قول داد و تاکید کرد برای او مثل بقیهی بازیکنان هستم، روی من حساب میکند و برای تلاشهایم در فصل گذشته و نجات نراتزوری از سقوط تشکر کرد. چندین بار هم تکرار کرد «موراتی به تو دل بسته است». روبروی مردی بودم که گفته بود اگر از باجو صحبت شود، فوتبال میمیرد. حتی ماتزولا تضمین کرده بود:« او تغییر کرده است، خواهی دید که هیچ مشکلی با مارچلو نخواهی داشت». ماتزولا همیشه میخواست همه چیز را درست کند، نتیجه: من هرگز بازی نکردم.
وقتی جلسه را ترک کردم به ویتوریو گفتم انتظار فصل بسیار سختی را داشته باشد. اما همه چیز تقصیر آن جلسهی بهاری نبود. یادم میآید پائولو سوزا بعد از من وارد اتاق شد. فکر میکنم اتفاقی که برای اولیویری [از سرمربیان سابق باجو که با او مشکل داشت] افتاد، برای لیپی هم افتاد. لیپی همیشه از این واقعیت رنج میبرد که مورد علاقهی مطبوعات نبود. منفور بود و رابطهی خوبی با خبرنگاران نداشت و هواداران نراتزوری اغلب به او حمله میکردند. از سوی دیگر، من حتی اگر بازی نمیکردم هم مورد تشویق و محبت هواداران قرار میگرفتم، حتی وقتی روی سکو بودم یا اصلا در ورزشگاه حضور نداشتم. این چیزی بود که نمیتوانست تحمل کند. سپس جنگی را با من آغاز کرد که اولیویری در مقابلش رو سفید شد. هدف واقعیاش این بود که باشگاه را ترک کنم.
کمپین خریدهای جدید زنگ هشدار را روشن کرده بود. به جای اندرسون، ویری وارد باشگاه شد و رکوبا هم از قبل حضور داشت. اما دلم نمیخواست باور کنم که هیچ جایی در ترکیب تیم ندارم. بعد اتفاقات دیگری افتاد. لیپی همیشه به رژیم غذایی توجه خاصی داشت. هیچ چیز مهمی بدون اجازهی او قابل تغییر نبود. یک بار در حالی که سالاد میخواستم به پیش خدمت گفتم کمی فلفل تند هم برایم اضافه کند.
روز بعد همین کار را کردم و پیشخدمت گفت:«ببخشید، نمیتونم به شما فلفل تند بدم، با رئيس بخش پزشکی صحبت کنید». سراغ دکتر ولپی رفتم و او تایید کرد که از این لحظه به بعد بدون اجازهی مستقیم مربی هیچ چیز اضافهای نمیتوانی بخوری. شخصی به او در مورد درخواست فلفلقرمز هشدار داده بود و او «درمان» را شروع کرده بود. هر بهانهای به دردش میخورد، حتی فلفلقرمز. یک بار دیگر که هنور در کمپ تمرینی بودم، در یکی از اولین بازیهای تمرینی یک پاس چهل متری برای ویری فرستادم. بوبو گل زد و بلافاصله برگشت و برایم دست زد. حتی پانوچی هم تشویقم کرد. یک چیز بسیار عادی بین رفقا. باورتان نمیشود لیپی چه واکنشی نشان داد. وارد زمین شد و فریاد زد:« ویری! پانوچی! چه غلطی دارید میکنید؟ فکر کردید تو سالن تئاترید؟ ما اینجا نیستیم که همدیگر رو تشویق کنیم، اینجاییم تا کار کنیم!» و با خشونتی باورنکردنی این کلمات را بر زبان آورد. رفتاری کاملا نامناسب. همهی ما متحیر شده بودیم. بعد از من میپرسند که آیا از اخراجش از اینتر تعجب کردم...به قول قدیمیها، کسی که باد میکارد طوفان درو میکند.
رفتار لیپی در طول فصل بدتر و بدتر شد. وقت تمرین ضربات آزاد، وقتی نوبت من شد، همه را به رختکن فرستاد. در طول تمرین به من بیمحلی میکرد و از عبارت «فالگیر» برای من در مقابل خبرنگارها استفاده کرد. وقتی روی نیمکت بودم، در چند بازی مجبورم کرد کل نیمهی دوم را گرم کنم و بعد مرا به بازی نفرستاد. حملات پشت سر هم بود و بدون اجازهی تنفس. یک بار درست قبل از کریسمس میخواست با بازیکنان صحبت کند. همهی بازیکنان را وسط زمین جمع کرد. چند کلمه گفت و شروع به انتقاد از من کرد که چرا به خبرنگاران گفتهام او سر حرفش نمانده است. مرا سرزنش کرد که چرا او را در موقعیتی قرار ندادهام که به قولش عمل کند. با چهرهای در هم از او خواستم چرا چیزی را که ابتدای فصل از من خواست را جلوی بازیکنان نمیگوید. گفت« چرا خودت نمیگی؟». طبیعتا پاسخ دادم که قبلا حرفهایم را زدهام و واقعا هم علنی همه چیز را گفته بودم. اگر نامی برده بودم، قطعا مقابل همه آن را مطرح میکرد. اما ساکت ماند و جوابی نداد. اما این جنگ تا پایان روزهایم در اینتر ادامه یافت.
در همین رابطه بخوانید:
گزیدههایی از فصل 12: آبی مثل آسمان، سیاه مثل شب/ ادامه
بارها به ترک اینتر فکر کردم. در اواسط ژانویه آمادهی رفتن به استانبول، به گالاتاسرای فاتحتریم بودم. ترکها سالی ۵ میلیون یورو به من پیشنهاد کردند. اما مهمتر از آن، به من راه فراری را پیشنهاد کردند که به دنبالش بودم. میخواستم از لیپی فرار کنم، از آن موقعیت فرار کنم. از کهله هم خواسته بودم دنبالم بیاید و برایم آشپزی کند.
اما ماندم تا اجازه ندهم لیپی برنده شود. غرورم از سقوطم مهمتر بود. در بازی مقابل ورونا، همان بازی با کلاه خیلی به من کمک کرد. یک گل عقب بودیم. او که مهاجم دیگری نداشت، مجبور شد مرا به زمین بفرستد. ابتدا یک پاس گل به یوگوویچ دادم و بعد گل ۱-۲ را زدم. این روش من برای پاسخ به تحریکهای او بود.
لیپی از تمام خط قرمزهایش عبور کرد. او یک دیکتاتور بود و مدیریتی نظامی را در رختکن به رخ بازیکنان میکشید. در مقابل من از تمام قدرتی که در اختیار داشت استفاده کرد و امیدوار بود نابودم کند. جنگی تمام عیار بود که هرگز دنبالش نبودم.
اما موفق نشد، چون من از او سرسختتر بودم. کافی بود یک روز قبل از بازی اظهارنظرهایش را در مطبوعات بخوانم تا بفهمم اینتر او حتی برابر تیمی مانند هلیسنبورگ حذف میشود. و وقتی دیدم پس از شکست مقابل رجینا در اولین بازی فصل آن نمایش را اجرا کرد اصلا تعجب نکردم. لیپی جوی منفی ایجاد کرده بود که اثراتش فقط میتوانست منفی باشد. لیپی شاید مربی بزرگی باشد، اما برای من انسان بزرگی نبود. من در داستان لیپی پروتاگونیستی بودم که بیگناه قربانی شد. شاید میتوانستم یکی از شخصیتهای نمایشنامههای شکسپیر باشم. نمایشهایی که در آن لزوما بدها بازنده و خوبها برنده نیستند.