طرفداری| در این گزیده که از فصل چهارم زندگینامه خودنوشت روبرتو باجو انتخاب شده، دم اسبی محبوب ایتالیایی، از دوران ابتدایی حضورش در اولین تیم حرفهای خود، ویچنزا صحبت کرده و رنجهایی که طی آن دوران متحمل شده را برایمان روایت میکند که باهم میخوانیم:
گزیده ای از فصل چهارم: متولد شدن، رنج کشیدن، آغاز کردن
در ابتدا جای زیادی در تیم اول پیدا نمیکردم. همان زمان بود که با یکی از بدترین کابوسهایم روبرو شدم: نیمکت نشینی. بدجوری هم ناراضی بودم، اما حالا که فکر میکنم می بینم سرمربی حق داشت. فقط ۱۶ سال داشتم.
فصل بعد (۱۹۸۴-۱۹۸۳) کمی بهتر پیش رفت. شش بازی کردم و یک گل زدم. اما باز هم زیاد بازی نکردم. مربی تیم، بروتو جورجی، روی بازیکنان باتجربه حساب کرده بود و من در تیمی که قرار بود به سری بی صعود کند بازی نمیکردم. البته که صعود نکردیم ولی من هم از روی نیمکت کار زیادی از دستم برنمیآمد.
در آن فصل نه چندان شاد، برای اولین بار پیراهن لاجوردی را پوشیدم. در ۱۵ فوریهی، تیم زیر ۱۶ سال ایتالیا، در آرتزو مقابل یوگسلاوی و نتیجهی ۱-۱. از آن تجربه، احساساتی را به یاد دارم که پاهایم را قطع کرد. نمیتوانستم بازی کنم، حتی شب قبلش نخوابیده بودم. غرق در احساسات بودم و وقتی پیراهن لاجوردی را پوشیدم، ترس فلجم کرد. بعد از آن زیاد در تیم ملی جوانان بازی نکردم. در ۹ ژانویه مرا دوباره دعوت کردند: پیروزی ۰-۳ و اولین گلم برای آتزوری. بعد نتیجهی ۰-۵ مقابل مالت و یک ۰-۲ فوقالعاده در پرتغال و بریس من. غرق در غرور و سرخوشی بودم.
پسرکی بودم که از اولین شادیهای ورزشیاش لذت میبرد. بچه بودم و فقط فکر رضایت شخصی. اما هرگز دنبال افتخارات شخصی نبودم، حداقل زمانی که فوتبالیستی حرفهای شدم. ولی هرگز خودخواه نبودم، نه درون زمین و نه بیرون از آن.
وقتی به عنوان یک ملی پوش به دهکده برگشتم همه مرا میشناختند و قهرمان محلی بودم. دوستش داشتم اما هرگز اهل نگه داشتن بریده روزنامهها نبودم. آندرینا اوایل این کار را انجام میداد که بعدا متوقف شد. شاید روزی پشیمان شوم، نمیدانم.
در سال ۱۹۸۴، جورجی مرا به شکل دائمی به تیم اصلی برد: ۲۹ بازی و ۱۲ گل. فصلی فوقالعاده بود. خوب بازی میکردم، اولین بازی های حرفهای ام بود و هواداران دوستم داشتند. بعدها شنیدم آنقدر خوب بودم که ویچنزای نیازمند پول عملا مرا به مزایده گذاشته بود. سمپدوریا بیشتر از همه مرا میخواست. مدیر ورزشی ویچنزا، سالوی، مرا به مدیر ورزشی وقت سمپدوریا، کلودیو ناسی پیشنهاد داده بود. همه چیز به نظر تمام شده بود که رئیس مونتووانی در لحظات تعیین کننده به دلیل مشکلات قلبی به هیوستون رفت.
سمپدوریا بازیکن دیگری خرید و پای یووه به حراجی باز شد. ویچتزا با کمال میل مرا به بانوی پیر میفروخت و آنها هم دنبال بازیکنی بودند تا آتش بحران فروش پائولو روسی را خاموش کنند.
اما پیشنهاد هنگفت فیورنتینا برای نوجوانی ۱۸ ساله در سری سی، پیشنهادی نبود که بشود آن را رد کرد. ویچنزا بلافاصله پذیرفت. سوم ماه می بود. رئیس باشگاه نمیتوانست نه بگوید، او برای بالا بردن باشگاه هرکاری کرده بود. من هم همهی بندها را پذیرفتم، اما نمیدانستم چه بلایی قرار است سرم بیاید و دنیا روی سرم خراب شود.
دو روز بعد، در ۵ می مصدوم شدم. بازی ریمینی و ویچنزا بود و آریگو ساکی روی نیمکت تیم ریمینی. بعد از چند دقیقه ۰-۱ جلو بودیم و من گل زده بودم. کمی بعد بازیکنی از پشت تعقیبم میکرد، تکل زد و زانویم برعکس پیچید. همان جا رباط صلیبی قدامی، تاندون و مینیسک زانوی راستم نابود شدند. یک تراژدی کامل بود. آنجا روی چمنها متوجه جدی بودن آسیبدیدگی نبودم. اما دردی طاقتفرسا داشتم، انگار تیغهی چاقویی در پایم فرو میرود. با این حال علی رغم ترس هایی که وجود داشت، فیورنتینا در آن مقطع زیر قرارداد نزد. میتوان گفت فیورنتینا دوبار مرا خرید. استعدادیاب آنها گفته بود من ارزش صبر کردن را دارم. مشخص شد روی اسب درستی شرط بستهاند.
در همین رابطه بخوانید:
گزیده ای از فصل چهارم: متولد شدن، رنج کشیدن، آغاز کردن/ ادامه
در سنتاتین و توسط پروفسور بوسکه جراحی شدم. یک ماه پس از حادثه. آن زمان چنین عملهایی بسیار دشوار بود. بازیکنانی مانند ژمودا، بریاشی و مارانگون به خاطر همین آسیبدیدگی فوتبال را کنار گذاشتند. همان زمان هم تمام اینها را میدانستم. عمل در مقایسه با روشهای آن سال ها خوب پیشرفت، اما وحشتناک بود. در طول عمل، سر استخوان درشت نی من را با مته سوراخ کردند، تاندون را بریدند و از سوراخ رد کردند و با دویست و بیست بخیه داخلی بالا نگهش داشتند و سفتاش کردند. بله ۲۲۰ بخیه. وقتی به هوش آمدم وحشت کردم. پای راستم آنقدر کوچک شده بود که شبیه بازو بود. انگار جهش ژنتیکی کرده بودم، انسانی با سه دست و یک پا. زانویم که مانند یک خربزه متورم بود و قرمز، از بیرون بخیه نشده بود: با منگنههای فلزی، مانند آنهایی که از لوازمالتحریر میخرید وصله شده بود. دردی باورنکردنی داشتم، نابود شده بودم و کاملا ناامید. و درد لعنتی جمجمهام را سوراخ میکرد.
به مسکنهای قوی حساسیت دارم و چیزهایی که به من دادند تاثیری نداشتند. آنقدر حالم بد بود که رو به مادر که کنارم نشسته بود گفتم:« مامان اگر دوسم داری منو همین الان بکش. دیگه طاقت ندارم.» عذابی دائمی بود و در ۲۴ ساعت شبانهروز یک دقیقه هم قطع نمیشد. به خانه رفتم و حتی آنجا هم نه میخوابیدم نه چیزی میخوردم. دو هفته بعد از عمل ۵۶ کیلو وزن داشتم، ۱۲ کیلو کم کرده بودم. حتی نمیتوانستم دستشویی بروم، سرم دائما گیج میرفت. جلوی گچ پایم باز بود تا پانسمان زانوی بخیه خوردهام را عوض کنند. از درد نمیتوانستم تکان بخورم. اگر کسی میخواست شکنجهام کند، احتمالا شرایط راحتتری داشتم.
افکارم فقط دور یک چیز میچرخید: ناامیدی. شبهای زیادی مانند دیوانهها به سقف سفید اتاق خیره میشدم و از خودم میپرسیدم چرا؟ تا صبح بارها و بارها تکرار میکردم: چرا؟ اخیرا چیزی خواندم که رهایم نمیکند. پریمو لوی در اردوگاه آشویتس اسیر بود و برای زندگیش میجنگید. یکبار بینهایت تشنه بود و عطش عجیبی داشت. موفق شده بود قندیل کوچکی از سقف کلبه جدا کند و با حرص و ولع شروع به مکیدنش میکند. او «عدد» پایینی بود که تازه به اردوگاه آمده بود. ناگهان یک «عدد» بالایی از راه میرسد، پیرمردی خشن و درشت که برای زندگیش هر کاری میکرد. با خشونت قندیل یخ را از دستش میکشد و شروع به مکیدن میکند. لوی با تعجب میپرسد:«چرا؟!». و پیرمرد جواب میدهد:« اینجا چرا نداریم». میفهمید؟ در دنیا چرا نداریم.
در آسیبدیدگی و جراحی «چرایی» وجود نداشت. فقط زجر کشیدم. جواب «چراها» بعدها از راه رسید و نجاتم داد. اما این مصدومیت همیشه همراهم بوده است. از زمانی که مردم مرا میشناسند، همیشه با یک پا و نیم بازی کردهام. یک پایم از دیگری کوتاهتر است و پر از پیچ و مهره. فکر کنم هرکس دیگری جای من بود با چنین دردی همان زمان فوتبال را کنار گذاشته بود. ۲۰سال با درد بازی کردم.
اگر مجبور بودم زمانی که هیچ دردی نداشتم بازی کنم، شاید فقط دو سه بازی در سال انجام میدادم نه بیشتر. زمانی که فصل زمینهای سخت آغاز میشد، چیزهایی باورنکردنی را تجربه میکردم، چیزهایی که تصورش را هم نمیکنید. مجبور بودم پایم را بگیرم و بکشم، بکشم تا بلندتر شود، چون اگر این کار را نمیکردم دیگر کش نمیآمد. به همین دلیل همیشه زمینهای نرم و سست را ترجیح میدادم، چون پایم تحت تاثیر اثر برگشتی قرار نمیگرفت. همیشه در شهرهای سرد و مرطوب بازی کردهام، آبوهوایی بد برای بازیکنی تکنیکی. اما کارم در آن آبوهوا و زمینهای گلی راحتتر بود. زندگی همیشه طعنهآمیز بوده است.
این ها چیزهایی است که قبلا جایی نگفته بودم. به همین دلیل بسیاری مرا متهم کردند که نوعی هیپوکوندریای ورزشی دارم (توهم مصدوم بودن). بعضی «خودیها» از صدها دشمن بدترند. اشارهای به درد زانویم نکردم چون ترحم مردم را نمیخواستم. اگر به مربیان هم میگفتم، حتی بیشتر از چیزی که بود مرا روی نیمکت میخ میکردند. و البته حریفان و دشمنان هم میتوانستند از این ضعف سواستفاده کنند. حتی امروز هم وقتی ورزش معمولی میکنم درد دارم. اما باز هم چیزی نمیگویم. هر روز باید حداقل روزی یک ساعت تمرینات تقویتی انجام دهم، چون بدون آن ساق پایم ضعیف میشود زانو دوباره در معرض خطر قرار میگیرد. کاملا متقاعد شدهام که بخشهایی از بدن ما که تحت عملجراحی قرار میگیرند هرگز به حالت قبل برنمیگردند. خود را گواه زندهی این موضوع میدانم. میتوان گفت من با درد زندگی میکنم، شریک زندیگم است، رفیقی قدیمی. واقعا عاشقم است و ترکم نمیکند. اگر یک زن بود میگفتم: اینجا عاشقی وفادار، محتاط و سیریناپذیر وجود دارد.
هر کسی قبل از تمرین من را میدید میترسید: هنگام ماساژ پای راستم به شکلی غیرطبیعی میچرخید انگار که هر لحظه امکان دارد بشکند. بعد از پایان فوتبالم مجبورم تمرینات خاصی برای پیشگیری از آرتروز انجام دهم در غیر این صورت ایستاده رسیدن به شصت سالگی بعید خواهد بود.
شاید از خودتان بپرسید چه چیزی یا چه کسی مرا مجبور به این کار کرد. مادرم همیشه این سوال را میپرسد. آدمهای بدخواه ممکن است بگویند برای پول. اما بگذارید هر چه دلشان میخواهد بگویند، هرگز علاقهای به آنها و حرف هایشان نداشتم. چه چیزی باعث شد این کار را انجام دهم...عشق و شورواشتیاق. فقط شورواشتیاق. لذت بازی، لذتی که از ۶سالگی معتادش شدم. هدفم داشتن پاهایی برابر نبود، آنها هرگز برابر نخواهند شد، هدفم این بود که با این پاهای نامتوازن کاری کنم که به من اجازه دهند کمی بیشتر لذت ببرم. و چیزی مهم را ثابت کنم، مخصوصا به خودم.