مردی با کت و شلوار خاکستری
روزی بارانی
چتر های خود را باز کرد و زد به بیرون
مرد زنی را دید که بارون به شدت بر سر و صورت او میبارد و عطسه میزند
مرد چتر خود را به او داد
مرد رفت و رفت
گرسنه ای را دید
پول کرایه خود را داد و برای او غذا خرید
او بازهم به مسیر ادامه داد
شخصی را دید که از سرما به خود میلرزد
کت خود را درآورد و به او داد
اگر این بار دیر میرسید کار خود را از دست میداد
او دست کرد در جیب خود اما چیزی برایش باقی نمانده بود
او تقاضای کمک کرد
اما تنها جواب بی تفاوتی بود
فقط گریست آتقدر هق هق گریه کرد که در اشک های خود خفه شد
در آن شب خدا بری او گریه کرد
خدا آنقدر گریه کرد که کل شهر را سیل برد
تا آن مرد بود شهر بود هر چند کسی متوجه حضور او نبود تنها وقتی رفت معلوم شد او که بود...