همهی مردم جمع شده بودند. کارش رو کرده بود. مرد میانسالی که چند ماهی میشد در پارک کناری ما سکنی گزیده بود ، بعد از ظهر چهارشنبه ، با بریدن رگش ، کار خودش رو تموم کرده بود. اسمش علیرضا بود ، یا محمدرضا ، یا یک همچین چیزی. چه اهمیتی داره ، اون فردی بود که در دوران زندگی مورد توجه واقع نمیشد. شاید به خاطر همین بود که تصمیم گرفت بیشتر از این در این جهان بی رحم نمونه. به هرحال ، این جماعت که تنها برای تولید محتوا در فضای مجازی و ابراز احساسات پوچ و الکی خودشون دور جسد جمع شده بودند ، توجه من رو هم جلب کردند. با اینکه خسته بودم ، به سمتش رفتم. ماشین حمل اجساد اونجا بود و داشت یک تکه گوشت بی مصرف رو با خودش حمل میکرد. وسایلش (بهتره بگم خنزرپنزر هایی که از سطل آشغال پیدا کرده بود) هنوز روی نیمکت پارک بود. کسی توجهی به اونها نداشت ، اصلاً چرا باید داشته باشه. اما در اونجا ، چیزی بود که توجه من رو جلب کرد. یک نامه بود. جای تعجب داره که یک سائل کثیف و بی مصرف مثل اون سواد داشته باشه. به هرحال ، انسان های باسواد و فرهیخته که گدا یا معتاد سر کوچه نمیشن ! نامه رو برداشتم. کثیف بود. انگار که آب زباله روش ریخته باشه. روش با خطی زشت و ناپسند ، نوشته شده بود که چرا باید بود ؟ آه ، حتی یک گدا هم میتونه پرسش های فلسفی داشته باشه. نامه رو توی کیفم گذاشتم و راهی خونه شدم. خسته تر از اون بودم که بیدار بمونم ، ساعت ۱۶ بعد از ظهر ، در یک عصر بارانی پاییزی ، روی تختم خوابم برد و ساعت ۲۰ بیدار شدم. یکسری کار های بیخود و روزمره رو انجام دادم و بعد هم رفتم سراغ میزم. چند روزی بود که به مطالعه آثار محمدعلی جمال زاده پرداخته بودم ، اما حال خوندن تلخ و شیرین نبود. نامهی علیرضا (یا محمدرضا یا هر چیز دیگهای رو) از کیف درآوردم. اصلاً چرا این آدم باید قبل از مرگ چیزی مینوشته ؟ فکر میکرده این نامه به دست کی خواهد رسید ؟ وقتی مخاطبی نباشه ، نوشتن یا سرودن بی معنی خواهد بود. اما ، شاید برای خودش نوشته بود. برای اینکه مرگ رو برای خودش توجیه کنه. به هرحال ، هرچی باشه ، این کاغذ باطله به دست من رسیده بود. بازش کردم ، دوباره سر درش همان عبارت نوشته شده بود ، چرا باید بود ! کلماتی ساده ، با معنایی عمیق. عینکم رو از تو کشوی میز درآوردم و روی چشمم گذاشتم. شروع به خواندن کردم. «امروز ، چهارشنبه ، در تاریخ فلان فلان فلان ، من ، حمیدرضا بهمانی ، تصمیم گرفتم که عمرم رو به پایان برسونم. در نگاه اول ، به نظر خواهد آمد که این کار به خاطر فقر بوده باشه. اما نه ، برای منی که حداقل ۱۰ ساله که در این وضعیتم ، فقر علت تامهای نیست که به چنین معلولی ختم بشه. امروز ، تصمیم گرفتم که زندگی رو به پایان برسونم. چون زندگی برای من از معنا تهی است. از سوی دیگر ، تلاش رجاله های دور و بر من برای معنا بخشی به زندگی ، مزید بر علت شده. این جماعتی که هر روز در پارک و سایر سگدونی های عمومی مشاهده میکنم ، برای فرار از این واقعیت که زندگی از معنا تهی است ، به پست ترین هوس های خودشون تن میدهند. گویی این هوس ها به مانند پارچهای زیبا ، روی مجسمه قبیح واقعیت رو خواهد پوشاند. این جماعت چیستند ؟ جز یک مشت کثافت که هر روز کار میکنند ، هر روز میخورند ، هر روز مینوشند ، هر روز میپوشند و هر روز برای رسیدن به آرامشی موقتی ، روی هم میخوابند و یک کثافت دیگر رو تولید میکنند»
نامه رو گذاشتم کنار ، احساس کردم که این گدای بد سیما درحال توهین به مخاطبی که من باشم هستش. چطوری به خودش حق میده ، چطوری همچین کسی به خودش جرئت میده دربارهی انسان های خوشبختر و بالاتر از خودش اظهار نظر کنه. گدای کودن !
اما ، از اونجایی که هیچوقت عادت ندارم مکتوبات رو ناتمام رها کنم ، دوباره نامه رو برداشتم و از جایی که باقی مونده بود ، شروع به خواندن کردم.
«اگر همین امروز به من چنین زندگیای داده شود ، یعنی کاری اداری داشته باشم ، انواع غذا ها رو بخورم ، انواع نوشیدنی ها رو بنوشم ، انواع لباس ها رو بپوشم و با فلان زن زیبا آمیزش داشته باشم و فرضاً فرزندانی هم داشته باشم ، آیا خوشبخت خواهم بود ؟ این سوالی است که از زمان های خیلی قدیم ، یعنی آن دوره که تنها نوجوانی مشغول به تحصیل بودم ، فکر من رو به خودش مشغول داشت. پدرم کارمند یک بانک بود و مادر هم معلم. آنها در ظاهر زندگی خیلی خوبی داشتند و تمامی خواسته های این جماعت رو برای خودشون و برای من برآورده میکردند. اما همان دوره بود که احساس کردم که این چیز ها ملال آوره. من دنبال معنایی فراتر از این خزعبلات در زندگی بودم. به همین دلیل ، بر خلاف والدینم که جز در شناسنامه ، بویی از اسلام نبردند ، به دینداری پرداختم. به این امید که خدا ، با انجام کار های خوب و زیبا ، بهشت خودش رو به من ببخشه. مدتی هم به این منوال گذشت ، اما لب های تشنهی من رو نوشیدن از شراب معنویت هم سیراب نمیکرد. بنابراین مسیر دینداری رو رها کردم ، به عرفان روی آوردم. میخواستم در همه جا عشق ببینم و به معشوق آسمانی دست پیدا کنم. اما ، عرفان هم پاسخگو نبود. چطور میشه در جامعهای که هر چیز و هر شخص آن سرتاسر زشتی است ، زیبایی و عشق رو ببینم ! به همین دلیل آخرین راه رو امتحان کردم. پیش تر در رمانی از بزرگ علوی خونده بودم که انسان زمانی که از لذت ها برخوردار باشد ، به تدریج از آنها زده میشود. به همین دلیل تصمیم گرفتم که رخت و لباس فقیرانه بپوشم و مدتی در این وضعیت بمانم تا رنج محرومیت رو بکشم و بدین ترتیب ، لذت های مادی دوباره برام جذابیت پیدا کند. تمام مدتی که در این پارک در قامت یک گدای بدبو سکونت داشتم ، حقیقتاً چنین نبود. من هنوز خانهی پدری خودم رو در یکی از مناطق مرفه نشین تهران داشتم و آن قدری هم از پدرم بهم به ارث رسیده بود که اگر مثل این جماعت احمق ، تا آخر عمر بریز و بپاش کنم ، بازهم چیزی برای آیندگانم بمونه.»
چه چرندیاتی ! نامه رو دوباره کنار گذاشتم. مگه میشه یک انسان از قصد خودش رو به فقر بزنه تا بتونه دوباره از لذت ها برخوردار بشه ؟ این ها توهمات ناشی از مواد مخدر است. آری ، امکان ندارد که یک انسان با برخورداری از غذا های لذیذ ، نوشیدنی های الکلی ، لباس های زیبا و زنان پروتزی ، به چنین خواریای تن بده. احمق !
با اکراه ، آخرین خط های نامه رو هم خواندم.
«نه ، تحمل این وضعیت هم تسکین روح زخمی من نبود. هرچند که دوباره برای رسیدن به لذت های مادی تحریک میشدم ، اما همین که به یاد رجاله های اطراف خودم میافتم ، نفرت من نسبت به این لذت ها از نو تجدید میشد. چارهای نبود ، در زندگی معنایی پیدا نمیشد. چرا باید باشم ؟ چرا باید نفس بکشم ؟ ، این سوالات به قدری آزارم میداد که تصمیمم رو گرفتم. یک چاقوی کوچک رو از تو همان خانه پدری برداشتم و حالا که دارم این نامه رو مینویسم ، رو به روی من قرار داره. این اولین باری است که من احساسات حقیقی خودم رو بیان میکنم و آخرین باری است که چیزی مینویسم.
پایان.»
نامه رو پاره کردم. این مهملات دیگر چیست ؟ توهمات یک گدای بدبخت پیش از مرگ ! درحالی که به توهمات این احمق میخندیدم ، از اتاق خارج شدم و رفتم و روی کاناپهی قرمز رنگ درون هال لم دادم. اما در اینجا یک سوال خیلی مهم من رو آزار میداد.
«چرا باید بود ؟!»