:||:
به شیش نفر تو زندگیت توجه کن
جز خودت!
|
جالبه که هر آدمی خودش رو به عنوان یه نفس متغییر میبینه و به درون خودش سفر نمیکنه تا لایه های شخصیتی خودشو واکاوی کنه و هر کدوم از این لایه هارو ارزش دار بدونه.
اصلا بزار ساده بگم این حرف ها هیچکس رو ترغیب نمیکنه :-)
ببین فرض کن خودت رو به ۶ تا آدم کوچولو تقسیم کنی حالا به اینا اسم انتخاب کنی
اولیش میشه جسمت و نیاز هاش و برای خود اصلیت میشه یه لباس و میپوشی تا با این دنیا ارتباط بگیری و فکر این فقط اینه که بخوره ، بخوابه ، تحرک کنه یا میل جنسیش برآورده بشه و در نهایت کمترین آسیب بهش برسه و بقا پیدا کنه
دومی میشه روانت یا همون احساساتت؛
این خود اصلیت رو تو تمام لحظه هات همراهی کنه مثل مشاوره میگه تو الان باید :
غمگین باشی ..
شاد باش ، بترس ، نگران باش
همیشه یه حالت دستوری بهت میده و تو باید مثل یه برده ازش اطاعت کنی و خب البته رعایت اون هم برات لازمه؛ این میخواد همیشه باشه اگه بتونی روزی رئیسش بشی در واقع به یه موفقیتی برا خودت هم میرسی که معمولا مرد ها بیشتر حس مالکیت داشته رو بهش میده.
سومی میشه منطق ، یه ترمز !
یعنی وقتی با فرمون آدم دوم هم زیاد بری جلوت می ایسته میگه کجا ؟
این یجوری پدر و مادر و بزرگتر اون پنج تای دیگه هست و با تلقین برنامهریزی ، قضاوت ، گوشزد عاقبت احساسات نمیزاره اون دوتای اولی به خودشون آسیبی بزنن و کلانتری میمونه که اگه ازش سبقت بگیری یا بکشیش ، شهرت بدون نظم به هر فساد و خلافی پا میده .
چهارمین آدم بعدا اضافه میشه به جمع و وقتی میاد که اونو به خود اصلیت معرفی کنند.
اسمش فراخوده
ببین قبل از ورود اون تو دوران بچگی وقتی یه آدم با سن بیشتر از خودت ببینی شاید بهش فحش بدی و اونم بخنده ولی با ورود اون صد در صد منطق میاد و جلوت رو میگیره ؛ در واقع این کار فراخود بوده که میاد و به جمع شیش آدم اضافه میشه و معمولا هم صمیصی ترین آدم بین جمع از نظرش منطق هستش و بهش مشاوره و کلا انگار که از یه جایی میاد که همه اطلاعات رو تو مغزش آپلود کردن بخاطر همین فراخوده!
حالا ممکنه تو اونو از جمعتون طرد کنی و یا اصلا راش ندی که خب اونجوری منطق یه گوشه تنها میمونه چون با قوانین و ارزش های دنیای بیرون آشنا نیس و خوب و بد رو تشخیص نمیده و گیج میشه ، پس میزاره بقیه هر کار بخوان انجام بدن و عملا جمعتون بدون آگاهی میمونه از دنیای بیرونش که چطوری بتونه ارتباط بگیره.
پنجمین آدم ساکت ترین و مرموز ترین آدم جمعه
سایه ، آره سایه ای از خودت که همیشه تو جمعه و چیزی نمیگه به شرطی که تو بهش توجه کنی وگرنه وقتی خودش بخواد به حرف بیاد نمیزاره کس دیگه کاری انجام بده و رسماً اختیار بقیه رو به دست میگیره ، اون میگه من ترس ها ، حسادت هایی که از بقیه داری و حتی خشمتو از بقیه پنهان میکنم درون خودم ولی توم قول بده بهم توجه کنی و سر مدت بیای مشکلت با اون هارو ول کنی وگرنه منم اونارو ول میکنم تا پدر تورو در بیارن (◠‿◕)
ششمین و آخر شخص هم خود اصلیت هستی.
آره خودت ...
تو میانجی بین این آدما هستی و نمیزاری اینها با هم به مشکلی بر بخورند و باید از همشون محافظت کنی و مراقبشون باشی و به حرف همه اینها توجه کنی وگرنه اونا آخر خودتو داغون میکنن و همه اینها رو از چشم تو میبینن و در ازای اون تورو قصاص میکنن.
تو بخش خالص و بی واسطه خودت هستی که گاهی باهاش حرف میزنی و مشاوره میگیری یجورایی پلی بین اون پنج نفر با توعه!
زیاد خودتو تنها نمی بینی به جز زمان هوایی مثل خلوتت و وقتی هنری انجام میدی و ...
«تو جوهره ای از خود اصلیت هستی»
پایان