چند شب پیش داشتم تو دلم با خدا حرف میزدم
نه با صدای بلند، نه با واژه های قشنگ
فقط یه دل خسته بود، با یه بغض نشکسته
که تو سکوت شب، آروم گفت:
«خدایا...
اگه هنوز دوستم داره،
اگه هنوز گاهی یادم میافته،
اگه یه ذره هنوز ته دلش واسم چیزی مونده،
بذار بیاد تو خوابم...
فقط یه بار
که بدونم این دلتنگی، بیدلیل نیست»
و بعد اومد.
بعد اونهمه شب که چشمهام فقط سقف رو نگاه میکردن
بعد اونهمه روز که ازش بیخبر بودم
یهدفعه اومد تو خوابم
با همان لبخند، همان نگاه
انگار هیچ چیزی عوض نشده بود:)
انگار هنوز یه گوشهای از دنیا، ما دوتاییم!
بیدار که شدم، اشک تو چشمهام جمع شده بود
نه از غصه، نه از شادی
یه چیزی بین این دو تا
یه حس عجیب...
که شاید هنوز، تهِ این قصه، یه امیدی هست
یا شاید فقط
یه خدایی هست
که وقتی از ته دل صدات میکنم
جوابمو میده:)