آدولف هیتلر: بررسی جامع زندگی، ظهور، ایدئولوژی، و میراث مخرب
چکیده اجرایی
آدولف هیتلر (۱۸۸۹-۱۹۴۵)، دیکتاتور (پیشوا) رایش سوم آلمان، شخصیتی محوری بود که اقداماتش مسیر تاریخ قرن بیستم را به طرز برگشتناپذیری تغییر داد. او از گمنامی به قدرت مطلق در آلمان رسید و ایدئولوژی نسلکشی و توسعهطلبانه او، به همراه رهبریاش در جنگ جهانی دوم، به مرگ بیش از ۵۰ میلیون نفر و کشتار سیستماتیک شش میلیون یهودی در هولوکاست منجر شد. ظهور او با آشفتگیهای اجتماعی، بحرانهای اقتصادی و بیثباتی سیاسی آلمان پس از جنگ جهانی اول گره خورده بود، شرایطی که زمینهای حاصلخیز برای ایدئولوژیهای افراطی فراهم آورد. هیتلر با بهرهبرداری از نارضایتی عمومی و استفاده بیامان از پروپاگاندا، از یک حزب کوچک کارگران آلمان به رهبری مطلق رایش سوم رسید و به سرعت یک دیکتاتوری تمامیتخواه را برقرار کرد. سیاستهای داخلی او بر بازسازی نظامی، "پاکسازی نژادی" و کنترل شدید افکار عمومی متمرکز بود، در حالی که سیاست خارجیاش با هدف لغو معاهده ورسای و دستیابی به "فضای حیاتی" (لبنسراوم) در شرق اروپا، به مجموعهای از الحاقات ارضی و در نهایت به آغاز جنگ جهانی دوم انجامید. تصمیمات نظامی او، به ویژه حمله به اتحاد جماهیر شوروی و اعلام جنگ به ایالات متحده، به شکست نهایی آلمان در جنگ منجر شد. میراث هیتلر هشداری جدی درباره خطرات قدرت بیحد و حصر، نفرت نژادی و ناسیونالیسم تهاجمی است که به تغییرات ژئوپلیتیکی عمیق و توسعه قوانین بینالمللی حقوق بشر پس از جنگ جهانی دوم انجامید.
۱. مقدمه: مرد و دوران او
آدولف هیتلر (۱۸۸۹-۱۹۴۵) به عنوان دیکتاتور رایش سوم آلمان، شخصیتی بود که اقداماتش به طور برگشتناپذیری مسیر تاریخ قرن بیستم را تغییر داد. ظهور او به قدرت به شدت با شرایط پس از جنگ جهانی اول در آلمان مرتبط بود. پس از شکست آلمان در جنگ جهانی اول، این کشور درگیر آشفتگیهای اجتماعی، بحرانهای اقتصادی و بیثباتی سیاسی عمیقی شد. معاهده ورسای (۱۹۱۹) که شرایط تنبیهی از جمله از دست دادن قلمرو، محدودیتهای نظامی و غرامتهای سنگین را بر آلمان تحمیل کرد، منجر به رنجش گسترده و احساس تحقیر در میان بسیاری از آلمانیها شد و زمینهای حاصلخیز برای رشد ایدئولوژیهای افراطی فراهم آورد.
ارتباط بین شرایط پس از جنگ و افراطگرایی، یک پدیده مهم تاریخی را نشان میدهد. شواهد تاریخی به طور مداوم به "آشفتگی اقتصادی و بیثباتی سیاسی" ، "هرج و مرج اجتماعی" و "نارضایتی گسترده از نحوه مدیریت دولت وایمار در قبال غرامتها و چالشهای اقتصادی" در آلمان پس از جنگ جهانی اول اشاره دارند. این محیط، همراه با "شرایط سخت معاهده ورسای" ، به طور مستقیم به ظهور "گروههای نژادپرست و یهودستیز" دامن زد. این امر نشاندهنده یک رابطه علّی حیاتی است: نارضایتیهای شدید اجتماعی-اقتصادی و سیاسی به عنوان یک بستر قدرتمند برای ایدئولوژیهای رادیکال عمل کردند. هیتلر و حزب نازی در خلاء ظهور نکردند؛ آنها از ضربه ملی و سرخوردگی موجود در جامعه بهرهبرداری کردند. شدت شرایط پس از جنگ به طور مستقیم با پذیرش راهحلهای رادیکال توسط مردم مرتبط بود و ظهور شخصیتی مانند هیتلر را در آن بستر خاص، نه تنها ممکن، بلکه شاید بدون مداخلات متقابل قابل توجه، تقریباً اجتنابناپذیر میساخت.
۲. زندگی اولیه و تأثیرات شکلدهنده (۱۸۸۹-۱۹۱۴)
آدولف هیتلر در سال ۱۸۸۹ در براوناو، اتریش، در خانوادهای از زمینداران کوچک به دنیا آمد؛ پدرش یک مقام گمرکی بود. او بیشتر دوران کودکی خود را در لینتس، اتریش علیا، گذراند. تحصیلات رسمی او پس از دوره متوسطه در لینتس (۱۹۰۰-۱۹۰۵) به پایان رسید، زیرا او در مدرسه مشکل داشت و در نهایت ترک تحصیل کرد، زیرا نمیخواست راه پدرش را در خدمات دولتی دنبال کند. پدرش در سال ۱۹۰۳ درگذشت و مادرش، که هیتلر به او بسیار وابسته بود، در سال ۱۹۰۷ بر اثر سرطان پستان درگذشت (پزشک مادرش یهودی بود).
در سال ۱۹۰۷، هیتلر با آرزوی هنرمند شدن به وین نقل مکان کرد و تلاش کرد تا وارد دانشکده نقاشی آکادمی هنرهای وین شود، اما دو بار در آزمون ورودی رد شد (در سالهای ۱۹۰۷ و ۱۹۰۸). این رد شدن او را تلخکام کرد. او با کمکهزینه یتیمی که از دولت دریافت میکرد و از طریق فروش کارتپستالهایی که نقاشی میکرد، زندگی میگذراند و در نهایت از سال ۱۹۰۹ تا ۱۹۱۰ فقر و بیخانمانی را تجربه کرد، اغلب روی نیمکتهای پارک یا در پناهگاههای بیخانمانها میخوابید. این دوره سختی تأثیر عمیقی بر او گذاشت و "ذهنیت سختگیرانه و بقامحور" را در او پرورش داد و او را "سختدل" کرد.
وین در آن زمان مملو از یهودستیزی بود، به ویژه توسط شهردار شهر، کارل لوگر، که هیتلر ایدئولوژی او را پذیرفت. هیتلر ادبیات یهودستیزانه میخواند و تحت تأثیر فیلسوفانی مانند گئورگ فون شونرر قرار گرفت که ایدئولوژی او ضد لیبرال، ضد سوسیالیستی و ضد کاتولیک بود. در طول اقامت خود در وین (۱۹۰۷-۱۹۱۳) بود که دیدگاههای هیتلر درباره یهودیان، ناسیونالیسم آلمانی و سوسیالیسم شکل گرفت. او در کتاب
نبرد من ادعا کرد که وین دورانی از "بزرگترین تحول روحی" برای او بود که در آن "از یک جهانوطن سستعنصر به یک یهودستیز تبدیل شد" و یهودیان را به عنوان رهبران سوسیال دموکراسی میدید. او تجربیات ناسیونالیستی آلمانی، یهودستیزانه و سوسیالیستی وین را جذب کرد و آنها را در آنچه بعدها سوسیالیسم ملی نامیده شد، ترکیب کرد.
دوران وین هیتلر، به عنوان یک نقطه عطف، نشاندهنده چگونگی ارتباط بین شکست شخصی و رادیکالیزاسیون ایدئولوژیک است. منابع به وضوح نشان میدهند که سالهای وین هیتلر دورانی از شکستهای شخصی قابل توجه (رد شدن از مدرسه هنر، فقر، بیخانمانی) بود که با قرار گرفتن شدید در معرض یهودستیزی و فلسفههای ملیگرایانه همراه شد. اظهارات خود او در
نبرد من این دوره را به عنوان یک "تحول روحی" تأیید میکند که در آن او به یک "یهودستیز" تبدیل شد. تجربه "تلخکام" رد شدن و "ذهنیت سختگیرانه و بقامحور" که از فقر توسعه یافت ، او را به شدت مستعد پذیرش ایدئولوژیهای بیرونی ساخت که قربانیان و روایتهای بزرگ از سرنوشت ملی را ارائه میدادند. این امر نشاندهنده یک پیوند علّی قوی بین سرخوردگیهای شخصی هیتلر و پذیرش ایدئولوژیهای افراطی و توطئهآمیز است. ناتوانی او در موفقیت در آرزوهای هنریاش، همراه با وضعیت فقیرانهاش، احتمالاً حس عمیقی از رنجش و نیاز به فرافکنی تقصیر را در او ایجاد کرد. یهودستیزی، که به راحتی در فضای سیاسی وین در دسترس بود، یک هدف مناسب و فراگیر را فراهم کرد و به او اجازه داد تا شکستهای شخصی را به نفرتی گستردهتر و به ظاهر فکری تبدیل کند. این دوره نه تنها در مورد قرار گرفتن در معرض ایدهها بود، بلکه به معنای درونیسازی و تشدید آن ایدهها در یک جوان سرخورده و تأثیرپذیر بود که زمینه روانشناختی افراطگرایی سیاسی بعدی او را فراهم کرد.
۳. جنگ جهانی اول و بیداری سیاسی (۱۹۱۴-۱۹۲۳)
با آغاز جنگ جهانی اول در سال ۱۹۱۴، آدولف هیتلر با شور و اشتیاق داوطلب خدمت در ارتش آلمان شد، با وجود اینکه اتریشیتبار بود و هنوز شهروند آلمان نبود. او به عنوان پیک در جبهه غرب خدمت کرد، نقشی خطرناک اما کمتر در معرض دید نسبت به سربازان خط مقدم. در دسامبر ۱۹۱۴، به دلیل شجاعتش، صلیب آهنین درجه دو را دریافت کرد و آن را "شادترین روز زندگیام" نامید. او در سال ۱۹۱۶ بر اثر ترکش زخمی شد و در اکتبر ۱۹۱۸ بر اثر حمله گاز سمی دچار نابینایی موقت شد و در زمان شکست آلمان در جنگ در بیمارستان نظامی بستری بود.
خبر تسلیم آلمان در نوامبر ۱۹۱۸ او را در "بحران عمیقی" فرو برد. مانند بسیاری از آلمانیها، او از پذیرش واقعیت شکست خودداری کرد و به دروغ یهودیان و کمونیستها را مقصر سقوط آلمان دانست. تجربیات جنگی او تأثیر عمیقی بر زندگی و تفکرش گذاشت و به رادیکالیزه شدن و ورود او به سیاست انجامید.
پس از ترخیص از بیمارستان، هیتلر به مونیخ بازگشت و بدون تحصیلات رسمی یا چشمانداز شغلی، در ارتش ماند و به فعالیتهای سیاسی روی آورد. در ژوئیه ۱۹۱۹، او به عنوان مأمور اطلاعاتی (Verbindungsmann) برای رایشسور منصوب شد و وظیفه داشت تا بر سایر سربازان تأثیر بگذارد و در حزب کارگران آلمان (DAP) نفوذ کند. حزب DAP که در ۵ ژانویه ۱۹۱۹ توسط آنتون درکسلر و کارل هارر تأسیس شده بود، از جامعه یهودستیز توله در بحبوحه بیثباتی اقتصادی و سیاسی پس از جنگ جهانی اول ظهور کرد. هیتلر در ۱۲ سپتامبر ۱۹۱۹ در جلسهای از DAP شرکت کرد و مهارتهای سخنرانیاش درکسلر را تحت تأثیر قرار داد. هیتلر که از سخنرانی درباره جدایی باواریا خشمگین شده بود، یک سخنرانی ۱۵ دقیقهای پرشور در دفاع از آلمان متحد ایراد کرد و مخاطبان را مجذوب خود ساخت. او به DAP پیوست (عضو ۵۵۵ حزب) و به سرعت به چهره عمومی و سخنران برجسته آن تبدیل شد و به خاطر "سخنرانیهای پرشور و جدلی" خود علیه معاهده ورسای، سیاستمداران رقیب، مارکسیستها و به ویژه یهودیان شهرت یافت. در سال ۱۹۲۰، DAP به حزب ملی سوسیالیست کارگران آلمان (NSDAP) تغییر نام داد که معمولاً به عنوان "حزب نازی" شناخته میشود. هیتلر پرچم حزب با صلیب شکسته را طراحی کرد و تا سال ۱۹۲۱ به رهبر بلامنازع آن تبدیل شد و پس از تهدید به استعفا، با رأی ۵۳۳ به ۱، "اختیارات کامل دیکتاتوری" را بر حزب به دست آورد.
در سال ۱۹۲۳، هیتلر با الهام از راهپیمایی موسولینی به رم، اقدام به کودتایی در باواریا کرد که به کودتای آبجوفروشی (۸-۹ نوامبر ۱۹۲۳) معروف شد. حدود دو هزار نازی به مرکز شهر مونیخ راهپیمایی کردند، اما با پلیس درگیر شدند که منجر به کشته شدن ۱۴ عضو حزب نازی و چهار افسر پلیس شد. این کودتا به دلیل عدم حمایت ارتش و پلیس شکست خورد و منجر به دستگیری و محاکمه هیتلر به اتهام خیانت شد. با وجود شکست، این کودتا "هیتلر را برای اولین بار مورد توجه ملت آلمان قرار داد" و تیترهای بینالمللی را به خود اختصاص داد. محاکمه او به "تئاتر سیاسی" تبدیل شد و به او اجازه داد تا از این بستر برای بیان احساسات ملیگرایانه خود و به تصویر کشیدن خود به عنوان یک "شهید ملیگرا" استفاده کند. او به پنج سال زندان در زندان لاندسبرگ محکوم شد، اما تنها ۹ ماه خدمت کرد و در ۲۰ دسامبر ۱۹۲۴ آزاد شد. در طول حبس، او کتاب
نبرد من را به رودلف هس دیکته کرد. کودتای ناموفق هیتلر را متقاعد کرد که تاکتیکهای خود را تغییر دهد و به جای شورش مسلحانه، از "راههای قانونی و دموکراتیک" برای به دست آوردن قدرت استفاده کند. ۱۴ نازی کشته شده بعدها توسط حزب به عنوان "شهدای خونین" ستایش شدند.
شکست کودتای آبجوفروشی به عنوان یک شکست تحولآفرین عمل کرد. منابع به وضوح بیان میکنند که کودتای آبجوفروشی یک "کودتای ناموفق" بود. با این حال، آنها همچنین تأکید میکنند که این رویداد "هیتلر را برای اولین بار مورد توجه ملت آلمان قرار داد" ، به او "بستری برای بیان احساسات ملیگرایانه" در طول محاکمهاش داد ، و در نهایت "هیتلر را متقاعد کرد که باید قدرت را از طریق راههای قانونی به دست آورد". این امر یک نقطه عطف حیاتی را نشان میدهد که در آن یک شکست تاکتیکی به یک موفقیت استراتژیک برای هیتلر تبدیل شد. به جای پایان دادن به حرفه سیاسی او، کودتا به طور ناخواسته شهرت ملی او را افزایش داد و مهمتر از آن، او را مجبور کرد تا یک استراتژی جدید و مؤثرتر برای به دست آوردن قدرت اتخاذ کند. این تغییر از تلاش برای سرنگونی خشونتآمیز به استفاده از فرآیندهای دموکراتیک (در عین حال حفظ تهدید خشونت از طریق گروههای شبهنظامی مانند SA) یک سازگاری حیاتی بود که در نهایت به نازیها اجازه داد تا از درون جمهوری وایمار نفوذ کرده و آن را تضعیف کنند. شکست کودتا، به طور متناقض، کاتالیزوری برای صعود "قانونی" نهایی حزب نازی به قدرت بود و عملگرایی هیتلر را در مواجهه با شکستها نشان داد.
۴. ایدئولوژی و طرح کلی: نبرد من
کتاب نبرد من (به آلمانی: "Mein Kampf" به معنای "مبارزه من") توسط آدولف هیتلر در طول حبسش در زندان لاندسبرگ در سال ۱۹۲۴، پس از کودتای آبجوفروشی، نوشته شد. او این کتاب را به زندانیان دیگر، از جمله رودلف هس، دیکته کرد. این کتاب در دو جلد منتشر شد: "Eine Abrechnung" (یک تسویه حساب) در ژوئیه ۱۹۲۵ و "Die Nationalsozialistische" (جنبش ملی سوسیالیست) در دسامبر ۱۹۲۶ که بعدها در یک جلد ترکیب شدند. در ابتدا فروش کمی داشت، اما پس از به قدرت رسیدن هیتلر در سال ۱۹۳۳، فروش آن "به طور قابل توجهی افزایش یافت" و برای بسیاری در آلمان به یک کتاب ضروری تبدیل شد. تا سال ۱۹۴۵، حدود ۱۰ میلیون نسخه از آن منتشر شده و به چندین زبان ترجمه شده بود.
نبرد من به عنوان یک متن بنیادی عمل میکند که ایدئولوژی و اهداف حزب نازی را تشریح میکند و زندگینامه را با شرح مفصلی از باورهای سیاسی هیتلر ترکیب میکند.
اصول اصلی ایدئولوژی نازی:
خلوص نژادی و برتری آریایی: هسته اصلی فلسفه هیتلر، مفهوم خلوص نژادی، به ویژه در مورد "نژاد آریایی" بود که او آن را برای رفاه و سلطه آینده آلمان ضروری میدانست. نازیسم آلمانیهای قومی را بخشی از "نژاد برتر آریایی نوردیک" میدانست.
یهودستیزی: هیتلر یهودیان را تهدید اصلی این دیدگاه میدانست، آنها را با اصطلاحات تحقیرآمیز به تصویر میکشید و سوگند یاد کرد که نفوذ آنها را در جامعه ریشهکن کند. این کتاب با "اصطلاحات مبهم به قتل واقعی یهودیان" اشاره میکرد و از حمایت قبلی او برای صرفاً حذف آنها فراتر میرفت. این یهودستیزی شدید یک اصل اساسی بود که یهودیان را "ویرانگران جهان" معرفی میکرد.
ناسیونالیسم و فراناسیونالیسم: نازیسم ناسیونالیسم افراطی آلمانی را ترویج میکرد که ریشه در پانژرمنیسم و جنبش فولکیش داشت. این ایدئولوژی خواستار "آلمان بزرگتر" بود که همه مردم "خون آلمانی" را متحد کند و معاهده ورسای را رد میکرد.
ضد کمونیسم/ضد مارکسیسم: این ایدئولوژی به شدت ضد مارکسیستی و ضد کمونیستی بود و آنها را دشمن میدانست. هیتلر معتقد بود که یهودیان رهبران سوسیال دموکراسی و مارکسیسم هستند.
لبنسراوم (فضای حیاتی): اهداف سیاست خارجی هیتلر بر تصرف زمین در اروپای شرقی و روسیه شوروی برای استفاده به عنوان "فضای حیاتی" برای مردم آلمان تأکید داشت. این دکترین توسعهطلبی تهاجمی را توجیه میکرد.
تمامیتخواهی و اصل پیشوا (Führerprinzip): نازیسم دموکراسی لیبرال و سوسیالیسم را رد میکرد و از یک رژیم اقتدارگرا تحت رهبری یک پیشوا حمایت میکرد که کنترل کامل جامعه را در دست میگرفت. این ایدئولوژی بر اهمیت پروپاگاندا و سخنرانی برای جلب حمایت تأکید داشت.
نبرد من به عنوان یک طرح کلی پیشگویانه برای نسلکشی و جنگ عمل کرد. منابع متعدد تأیید میکنند که
نبرد من یک "متن بنیادی است که ایدئولوژی و اهداف حزب نازی را تشریح میکند" و "پنجرهای هولناک به ذهن نازی" است. نکته مهم این است که و بیان میکنند که "برخی از محققان معتقدند که
نبرد من اثری مهم است که اهداف هیتلر را به وضوح بیان میکند، اهدافی که او پس از به قدرت رسیدن عملاً آنها را دنبال کرد." این کتاب به صراحت "حکومت جهانی آریایی"، "گناه یهودیان به عنوان ویرانگران جهان"، "تصرف زمین در اروپای شرقی و روسیه شوروی برای استفاده به عنوان 'فضای حیاتی'" و "اشارههای مبهم به قتل واقعی یهودیان" را تشریح کرده است. این امر فراتر از صرفاً توصیف ایدئولوژی، به تفسیر قدرت پیشبینیکننده آن میپردازد. شرح مفصل خلوص نژادی، توسعهطلبی تهاجمی (لبنسراوم) و "برنامه ضد یهودی" (شامل فراخوانهای مبهم برای قتل) به این معنی بود که اقدامات بعدی هیتلر – هولوکاست و جنگ جهانی دوم – فورانهای خودبهخودی نبودند، بلکه اجرای سیستماتیک یک طرح از پیش تعیین شده بودند. اهمیت تاریخی در این واقعیت نهفته است که جهان یک هشدار منتشر شده از مقاصد هیتلر را در اختیار داشت که سپس به دقت دنبال شد. این امر بر خطر دست کم گرفتن لفاظیهای افراطی و اهمیت جدی گرفتن چنین متون بنیادی به عنوان اعلامیههای قصد تأکید میکند.
۵. مسیر به قدرت (۱۹۲۴-۱۹۳۳)
پس از آزادی از زندان در اواخر سال ۱۹۲۴، هیتلر تمرکز خود را بر دستیابی به قدرت از طریق راههای قانونی تغییر داد، تاکتیکهای خود را اصلاح کرد و پروپاگاندای نازی را بیشتر توسعه داد. حزب نازی پس از لغو موقت ممنوعیت، تا سال ۱۹۲۶ به عنوان یک نیروی سیاسی مشروع دوباره ظهور کرد.
آغاز رکود بزرگ در اکتبر ۱۹۲۹ کاتالیزور اصلی رشد حزب نازی بود. در حالی که دولت آلمان برای حل مشکلات اقتصادی گسترده، از جمله بیکاری، بیخانمانی و گدایی، تلاش میکرد، مردم آشفته به طور فزایندهای از دولت ناامید شدند و وعدههای نازیها برایشان جذابتر شد. هیتلر متعهد شد که رفاه را بازگرداند، نظم مدنی را برقرار کند، نفوذ مالی یهودیان را از بین ببرد و آلمان را دوباره به یک قدرت جهانی تبدیل کند. نازیها در اوایل دهه ۱۹۳۰ به شدت در انتخابات ملی، ایالتی و محلی کمپین کردند و در سپتامبر ۱۹۳۰ با کسب ۱۸ درصد آرا در انتخابات پارلمانی ملی، به موفقیت بزرگی دست یافتند. تا ژوئیه ۱۹۳۲، آنها ۳۷ درصد آرا را به دست آوردند و به بزرگترین حزب تبدیل شدند.
هیتلر از "تبلیغات بیامان" از طریق روزنامه حزب، فولکیشر بئوباختر، و جلسات عمومی که مخاطبان آن از تعداد انگشتشمار به هزاران نفر رسید، استفاده کرد. او در دستکاری جمعیت بسیار مؤثر بود. او با دریافت کمکهای مالی از صنعتگران، حزب خود را از نظر مالی در وضعیت باثباتی قرار داد.
با وجود موفقیت انتخاباتی، نازیها به اکثریت نرسیدند. انتصاب هیتلر به عنوان صدراعظم در ۳۰ ژانویه ۱۹۳۳، از طریق فرآیندهای قانونی سیاسی آلمان و پس از یک سری دسیسهها و مذاکرات پشت پرده با نخبگان محافظهکار مانند فرانتس فون پاپن، اوتو مایسنر و اسکار، پسر رئیسجمهور هیندنبورگ، صورت گرفت. این محافظهکاران، که از کمونیسم میترسیدند و سوسیال دموکراتها را رد میکردند، معتقد بودند که میتوانند هیتلر را کنترل کنند.
این روند، تناقض استفاده از ابزارهای قانونی برای تضعیف دموکراسی را آشکار میسازد. منابع به طور مکرر بر تغییر تاکتیک هیتلر به "راههای قانونی و دموکراتیک" و انتصاب او به عنوان صدراعظم "از طریق فرآیندهای قانونی سیاسی آلمان" تأکید دارند. با این حال، این "قانونی بودن" با "تبلیغات بیامان" ، "دستکاری جمعیت" ، "دسیسهها با محافظهکاران" و تهدید ضمنی خشونت از سوی گروههای شبهنظامی مانند SA در هم تنیده بود. این امر یک تناقض حیاتی را نشان میدهد: هیتلر از چارچوب دموکراتیک جمهوری وایمار برای برچیدن آن بهرهبرداری کرد. "صعود قانونی" او یک تضعیف حسابشده بود که از ضعفهای سیستم موجود و اشتباهات محاسباتی نخبگان محافظهکار که معتقد بودند میتوانند او را مهار یا کنترل کنند، بهره برد. بحران اقتصادی حمایت تودهای را فراهم کرد، اما مانورهای سیاسی، که اغلب شامل فریب و تهدید ضمنی زور بود، برای گام نهایی به قدرت ضروری بود. این نشان میدهد که چگونه نهادهای دموکراتیک میتوانند از درون تضعیف شوند، زمانی که با جنبشهای افراطی مصمم و بازیگران سیاسی بیتفاوت روبرو میشوند.
۶. تأسیس رایش سوم: سیاستهای داخلی (۱۹۳۳-۱۹۳۹)
پس از صدراعظم شدن، هیتلر بلافاصله شروع به برقراری "دیکتاتوری مطلق" کرد، با هدف ایجاد "یک دولت یکپارچه و قدرتمند تکحزبی" و "پایان دادن به سیاست". آتشسوزی رایشتاگ در ۲۷ فوریه ۱۹۳۳ (که به یک کمونیست هلندی نسبت داده شد)، بهانهای برای صدور فرمانی شد که تمام تضمینهای آزادی را لغو میکرد و کمپین خشونت را تشدید میکرد. این "فرمان آتشسوزی رایشتاگ" به شدت آزادیها و حقوق را محدود کرد و به هیتلر اجازه داد تا مخالفان سیاسی را از بین ببرد. در عرض سه ماه، تمام احزاب غیر نازی، سازمانها و اتحادیههای کارگری از بین رفتند. گشتاپو (پلیس دولتی) به سرعت گسترش یافت و یک نیروی امنیتی جدید نازی مسئول سرکوب هرگونه مخالفت با حزب شد. "شب دشنههای بلند" (۲۹ ژوئن ۱۹۳۴) شاهد اعدام ارنست روم (رئیس SA) و سایر تهدیدات درک شده بدون محاکمه بود که قدرت هیتلر را تثبیت کرد و تأیید ارتش و طبقه متوسط را که آن را ضربهای برای "قانون و نظم" میدانستند، به دست آورد. پس از مرگ رئیسجمهور هیندنبورگ در اوت ۱۹۳۴، هیتلر مقام صدراعظمی را با ریاست جمهوری ادغام کرد و عنوان "پیشوا" (رهبر) را به خود گرفت و صعود خود به قدرت مطلق را تکمیل کرد.
رژیم هیتلر برنامههای بلندپروازانه کارهای عمومی، از جمله ساخت اتوبان آلمان، و افزایش هزینههای نظامی را اجرا کرد که به بازگرداندن رفاه و تقریباً از بین بردن بیکاری کمک کرد. بازسازی نظامی آلمان (Aufrüstung) یک سیاست محوری بود که پس از سال ۱۹۳۳ به طور آشکار و گستردهای در نقض معاهده ورسای که ارتش آلمان را به شدت محدود کرده بود، گسترش یافت. سربازی اجباری در مارس ۱۹۳۵ دوباره معرفی شد و ارتش به بیش از ۵۰۰,۰۰۰ نفر گسترش یافت. هیتلر در سال ۱۹۳۳ آلمان را از کنفرانس جهانی خلع سلاح و جامعه ملل خارج کرد و قصد خود برای بازسازی نظامی را نشان داد. او نیروهای مسلح بزرگ و مجهزی، از جمله نیروی هوایی جدید (لوفتوافه) و کشتیهای جنگی، توسعه داد. این بازسازی نظامی با هدف بازگرداندن "غرور و پرستیژ" آلمان و جایگاه آن به عنوان یک قدرت جهانی بود. "برنامه چهار ساله" (۱۹۳۶) با هدف خودکفایی و آمادگی برای جنگ بود، به طوری که ۴۰-۵۰ درصد از کارمندان در نهایت در صنایع مرتبط با جنگ مشغول شدند.
یکی از اهداف اصلی داخلی، ایجاد "نژاد آریایی خالص" بود. این امر با "قانون حفاظت از خون و شرافت آلمان" (قوانین نورنبرگ) در سپتامبر ۱۹۳۵ رسمیت یافت که تابعیت آلمانی را از یهودیان سلب کرد و ازدواج بین نژادی را ممنوع کرد. رژیم خانوادههای "آریایی" را به رشد تشویق میکرد و نقش زنان را در خانهداری، مراقبت از کودکان و بهبود زندگی خانوادگی ستایش میکرد، سیاستی که در میان زنانی که رکود را تجربه کرده بودند، حمایت یافت. سیستم آموزشی نیز برای مطابقت با قوانین نازی تغییر یافت، با کلاسهایی مانند "آخرین مبارزه علیه یهود" که کودکان را تشویق میکرد تا خود را "نژاد برتر" بدانند. نازیها همچنین "غیر آریاییها" و کسانی را که "نامطلوب" میدانستند، از جمله معلولان ذهنی یا جسمی، ولگردها و کولیها (روما)، هدف قرار دادند، با سیاستهایی که منجر به قتل آنها شد.
پروپاگاندا ابزاری کلیدی برای به دست گرفتن و حفظ قدرت بود که برای شکل دادن به افکار عمومی و حفظ کنترل استفاده میشد. یوزف گوبلس، رئیس وزارت روشنگری عمومی و پروپاگاندا، این تلاش را رهبری کرد و تقریباً بر هر شکل از رسانههای آلمانی کنترل داشت. روشها شامل فیلمها (مانند
پیروزی اراده), روزنامههای تأثیرگذار (مانند در اشتورمر), پخش رادیویی، پوسترها، تجمعات، نمایشگاههای موزه و کتابهای درسی مدارس بود. پروپاگاندا از پیامهای احساسی استفاده میکرد که اغلب مضامین سادهانگارانه را تکرار میکرد تا تفکر انتقادی را دلسرد کند. این پروپاگاندا رژیم و رهبران آن را ستایش میکرد، چشماندازی درخشان از "جامعه ملی" را ترسیم میکرد و با به تصویر کشیدن "دشمنان" (به ویژه یهودیان و کمونیستها) به عنوان خطرناک و حتی زیرانسان، ترس و نفرت ایجاد میکرد. خود هیتلر در
نبرد من بیان کرده بود که پروپاگاندا باید "به چند نکته بسیار محدود شود و این نکات را در شعارها تکرار کند تا آخرین عضو مردم آنچه را که شما میخواهید با شعار خود بفهمند، درک کند".
این بخش نشان میدهد که چگونه سیاستهای داخلی هیتلر تنها اقدامات جداگانه نبودند، بلکه یک سیستم منسجم و متقابل تقویتکننده از کنترل تمامیتخواه را تشکیل میدادند. بهبود اقتصادی و بازسازی نظامی حمایت عمومی را جلب کرده و غرور ملی را بازگرداند.
این حمایت مردمی سپس از طریق پروپاگاندای فراگیر تقویت و حفظ شد، که همزمان دشمنان داخلی (یهودیان، کمونیستها، معلولان) را اهریمنی جلوه میداد و آرمان "آریایی" را ستایش میکرد. "دولت پلیسی" و سرکوب مخالفان تضمین میکرد که هرگونه مخالفت سرکوب شود، در حالی که چارچوب "قانونی" (قوانین نورنبرگ، قانون سردبیران) اقدامات تبعیضآمیز را مشروعیت میبخشید. این امر یک رویکرد پیچیده و چندوجهی برای برقراری و حفظ قدرت دیکتاتوری را آشکار میکند. "موفقیت" سیاستهای داخلی اولیه (بهبود اقتصادی، بازسازی نظامی) باعث رضایت و حتی شور و شوق عمومی شد، که سپس با یک محیط اطلاعاتی به شدت کنترل شده و سرکوب وحشیانه هرگونه مخالفت تقویت شد. رژیم به طور مؤثری یک "جامعه ملی" (Volksgemeinschaft) بر اساس طرد نژادی و وفاداری مطلق به پیشوا ایجاد کرد، که نشان میدهد چگونه یک دولت میتواند به طور سیستماتیک آزادیهای مدنی و حقوق بشر را تحت پوشش وحدت و رفاه ملی از بین ببرد.