روز فرخنده ای برای اهالی هِن بود،سرزمینی سرسبز و ثروتمند که امروز در سایه اولین پادشاه خود اَرتان مو قرمز جشن هجدهمین سالگرد استقلال خود را میگرفت.
گرچه این استقلال از حکومت اورودها بدون هزینه و عواقب نبوده و طی این ۱۸ سال اَرتان و مشاورانش بیشتر از خراج و مالیاتی که قبلا به امپراتوری میپرداختند به نییر داده اند تا بتوانند تجارت کنند، اما عامه مردم مغرور و سطحی نگر هن صرفا شاد بودند که نشان امپراتوری از پرچمشان حذف شده و نوکری کسی را نمیکنند..
هوا کم کم داشت تاریک میشد که ارتان مو قرمز با تاجی منقش به برگ سفید درخت کُر (درخت بسیار کوچکی که میوه های فراوان سفید رنگ و شیرین به اسم یِبین میدهند) دست در دست ملکه کینا همسر اول خود ظاهر شد و بعد از خوش آمدگویی به میهمانان در صندلی مخصوص خود نشست.
کینا زن زیبایی بود،قد بلندی داشت و موهایش به کمرش میرسید،با صورتی استخوانی،کشیده و پوستی نقره گون،عجیب بود که بعد از گذشت ۲۵ سال از ازدواج اش و حتی تحمل مصیبتی مانند از دست دادن تنها فرزند خود هنوز هم همان طراوت و جذابیت جوانی را داشت.
شایعات بسیاری از قبل به گوش همه رسیده بود که تِرنا پسر بزرگ ارتان قرار است بعنوان شاه جدید هن تاجگذاری شود.
ارتان دو پسر داشت،ترِنای ۲۱ ساله فرزند ارشد او و آمان پسر کوچکتر ۱۸ ساله اش،که هر دو از زن دوم وی دینا بودند که ۱۴ سال پیش بخاطر مسمومیت شدید از دنیا رفته بود،دختری هم به اسم آیزا از همسر اول خود کینا داشته که در کودکی فوت شده،البته روایات مختلفی از نحوه مرگ دخترک وجود دارد.
بعد از اینکه تمامی بزرگ زادگان دعوت شده دور میز اصلی نشستند و عوام هم گرداگرد آن جمع شدند،اَرتان برخاست،پیاله شراب در دست گرفت و اولین پیک را به شکرانه خدای زمین و نعمت های او که همیشه شامل حال هِن شده اند بالا برد، همه پیکی سر کشیده و دعوت پادشاه را اجابت کردند،همه جز ترِنا که مشروب نمیخورد،معتقد بود مشروب سپیدی خرد را کدر میکند و تیغ تیز اندیشه را کُند،با این وجود کسی را از خوردن آن منع نمیکرد.
اگر کسی ترنا را از نزدیک نمیشناخت هیچگاه نمیتوانست حدس بزند که بیست و یک ساله است،نه صورت، نه رفتار و گفتارش ذره ای به همسن و سالانش شباهت نداشت،مانند مردان چهل ساله پخته بود.
پادشاه اَرتان برخلاف شایعات کلامی از جانشینی یا کناره گیری خودش از قدرت نگفت بلکه چشمانش درخشش خاصی داشتند،گویی برای صد ساله آینده نقشه در سر دارد.
شروع کرد به سخن گفتن..
:دوستان و هم پیمانان،امپراتوری همواره به پنج کشور ظلم کرده است و مالیات زیادی از آن ها به باج گرفته،اگر هم کشوری نخواهد سر فرود بیاورد امپراتوری در کمال بیرحمی از چرخه تجارت اخراجشان میکند، اورودها (خاندان وارث امپراتوری) همه فِلین را برای خودشان میخواهند و زورگو و قلدراند،اما دیگر بس است،به پشتوانه دوست و متحد قدرتمندم سیلان پادشاه نییِر دو خبر مهم دارم.
نخست اینکه نییِر و هِن علیه امپراتوری اعلان جنگ میکنند و می کوشند تا بنای ناعدالتی ساخته شده اورودها را ویران کنند و مردم سه کشور دیگر را هم آزاد گردانند.
دو آنکه پیوند برادری نییر و هن که بسیار قدیمی ست (بواسطه نزدیکی این دو کشور به هم و ازدواج های بسیار دو خاندان فارو و شانتی) باری دیگر بوسیله خون یعنی ازدواج ترنا پسر ارشدم و فلوره شاهدخت دوم نییر تقویت و ناگسستنی میشود.(فلوره خواهر سیلان و دختر شاه قبلی نییر میباشد)
نمایندگان سه کشور شمالی که زیر بیرق امپراتوری بودند هاج و واج به ارتان نگاه میکردند،باورشان نمیشد،اعلان جنگ به اورودها؟!؟!
به این فکر میکردند که امپراتوری طی این سالها هر زمان که اراده میکرد میتوانست هن را به آنی درهم شکند،یا اینکه سیلان دوست اورودهاست و رابطه نزدیک تجاری باهم دارند.چطور ممکن است با یک قدرت نظامی اندک و هم پیمانی که خودش مدت هاست رفیق شفیق امپراتوری بوده رویای نابودی اورودها را در سر داشت؟!
بعضی هایشان احتمال میدادند اعلامیه ای پوچ باشد در جهت بهره برداری برای مقاصد دیگر.
جدای از نمایندگان سه کشور شمالی (بِراک،کُندُر،ایستِریا) که خبر اول گوش آن ها را از شنیدن ازدواج بین ترنا فارو و فلوره شانتی غافل ساخته بود بقیه میهمانان که اهل هن و نییر بودند همگی از شنیدن این وصلت بسیار خوشحال شدند،بخصوص هنی ها،ترنا در نظر آن ها جوانی بود که خدای زمین بر پیشانی وی بوسه زده،پرنس شان در سوارکاری،کمانداری و شکار سرآمد بود،بسیار مطالعه میکرد و حتی کتابی هم به اسم کردار یک شکارچی نوشته بود (گرچه این نوشته بیست ورق بیشتر نبود و تعداد خوانندگان آن در هن هم بزور ده نفر میشد اما تمام کشورش وی را به چشم نویسنده ای تمام و کمال میدیدند)،خلق و خویی نیکو داشت و قلب همگان چه اشراف چه عوامی که او را میشناختند ربوده بود،لاغر اندام بود و قد متوسطی داشت و صورت سبزه گون معمولی با موهایی مشکی،اما به حدی محبوب بود که باعث میشد به چشم دوستدارانش زیبا هم دیده شود..
در طی سخنرانی اَرتان فارو،آمان چشم از برادر بزرگترش برنداشته بود و میخواست بداند عکس العمل ترِنا به این دو مسئله مهم چیست،مسائلی که مو قرمز هرگز قبلتر با دو پسرش یا حتی فقط ترنا هم در میان نگذاشته بود.
با اتمام سخنان پادشاه هن،ترنا به آرامی از جایش بلند شد و با قدم هایی بدون صدا از مجلس داشت بیرون میرفت که با صدای سیلان متوقف شد.
: شنیدم مردمت میگن بزرگترین نعمت خدای زمین برای هن نه درختانش هستند و نه خاک حاصلخیزش،بلکه تویی.
ترنا تعظیم کرد و به آرامی گفت
:بخاطر اغراق دوستان و نزدیکانم از والا حضرت عذرخواهی میکنم من پسری معمولی ام مانند تمامی پسران هن و نییر فقط فرصت تحصیل بهتری بواسطه اساتید ممتاز داشته ام.
مجدد تعظیم کرد و با سری پایین قبل از اینکه فرصتی برای سخن گفتن به سیلان بدهد از راهروی کوچکی به بیرون رفت،آمان که تماما حواسش به این قضایا بود از جایش بلند شد به سمت سیلان رفت تعظیم کرد و گفت
:درود بر شاه قدرتمند نییر،امیدوارم کوچکی قلعه فاروها و نبود موسیقی بر سر میز شام را میوه های بخصوص هن و هم نشینی با ملکه کینا خواهر گرامیتان جبران کند،با توجه به شنیده هایم از ضیافت های شانتی این محفل صرفا همانند جشنی کوچک در نییر است.
سیلان:پسر کوچکتر مو قرمز،چه شنیده ای در مورد میهمانی های ما؟
آمان:شنیده ام چندین گروه به نوبت تمام شب موسیقی مینوازند،رقاصه های زیبایی می رقصند،شاعران اشعار عاشقانه میخوانند و شراب گوارای شمالی همیشه در دسترس است،چقدر خوش سلیقه و رویایی.
سیلان با صدای بلندی خندید و به امان گفت: بله دنیا پر از کنایه است،نییر خشک و بی حاصل در رقص و آواز همیشگیست ولی هِن پر محصول و سرسبز حتی در جشن هایش هم بی رنگ و بی ذوق.
آمان به شاه نیر تعظیم کرد و از حضورش مرخص شد،در مورد ازدواج از پیش تعیین شده ترنا کنجکاو بود،فکر میکرد در تمام عالم هیچکس ترنا را به اندازه خودش نمیشناسد،از بین دستخط صد نفر میتوانست نوشته برادر بزرگترش را تشخیص دهد،در میان صد اسب میتوانست اسب مطلوب ترنا را به سادگی حدس بزند،و با توجه به سخنان پدر میدانست که عکس العمل ترنا سکوت و عدم ایجاد جنجال است،تا در فرصت مناسب و دور از چشم غریبه ها در مورد این موضوع با ارتان بطور خصوصی بحث کند،خود آمان از دنیای دیگری بود.
کسانی که تنها ترنا را میشناختند هنگام دیدن آمان چشمشان از حدقه بیرون میزد..مگر میشد دو برادر که یک گونه تربیت و بزرگ شده اند دنیایی چنین متفاوت داشته باشند؟!،برخلاف ترنا که به نیکویی شهره بود همگان آمان را به زن بارگی،دائم الخمری و قمار کردن میشناختند،هروقت دلش میخواست غذا میخورد و هروقت دوست داشت میخوابید،حالش از همه چیزهای دنیا بهم میخورد جز جشن و قمار،زنان و شراب.
تنها چیزی که تا به این سن برایش تحمل زحمت کرده بود اسب سواری بود..اما به قول شوالیه مشکی پوش همان را هم بخاطر اینکه به دختری از عموزادگان دور خود نزدیک شود انجام داد،عادت داشت هرشب قبل از خواب زمانی را به دیدن نقاشی های دختران زیبای امپراتوری اختصاص دهد،این زیبارویان ابدا شبیه دختران هن نبودند که زمخت، فربه و خشن اند،در نگاره ها ظرافت و لوندیشان را میدید و دل ربایی و شیرین زبانیاشان را از خاطرات و تجربیات بقیه میشنید،استقلال هن ذره ای برایش اهمیت نداشت،جنگ با امپراتوری هم در نظرش بازی مسخره ای بود که سرانجامی جز خرج های نابجا و خون های بیهوده پایان نمی یافت،حتی درمورد ازدواج از پیش تعیین شده ترنا هم صرفا عکس العمل برادرش برایش جذابیت داشت و نه بیشتر،در دل میخواست برود نصفه خزانه را خالی کرده، پنهانی به امپراتوری نقل مکان کند،تا لحظه مرگ خوش بگذراند،شراب بنوشد و با زیبایان همبستر شود..
در سالن بزرگ قصر ملکه کینا شروع به سخن گفتن کرد،
همگان حتی دو شاه نییر و هن هم گوشی شده بودند برای شنیدن سخنانش..
_دوستان و سروران گرامی،شما میدانید که در امپراتوری چه میگذرد..ازدواج مرد با مرد و زن با زن،ممنوع شدن چندهمسری،گذر از خدای زمین و ناسپاسی در قبال همه نعمت هایش،ویران ساختن معابد ،بیرون راندن متکدیان و فقرا به خارج از کشور،پا گذاشتن روی رسومات پدرانمان و رها کردن سنت های قدیمی اجدادمان.
اگر همسر قدرتمندم ارتان و برادر عزیزم سیلان به این کشور اعلان جنگ نکنند عملا با خدای زمین به ستیز برخاسته ایم،من از شما اهالی زحمتکش هن و همسایگان نازنینمان در نییر میپرسم،میخواهید با خدایتان بجنگید یا دشمن خدایتان؟؟
ملکه کینا باعث شور و هیجان عوام حاضر در مجلس شد..
دو پادشاه هم لبخند بر لب، با سر سخنانش را تایید میکردند.
وقت شام رسید،بره های هن را کباب کرده و از نییر شراب شمالی تدارک دیده بودند،آمان یکی از نگهبانان را صدا زد و دستور داد پیغامی به شوالیه مشکی پوش برساند.
در هن،نییر و سه کشور شمالی خانواده های اشرافی و در امپراتوری تمامی خانوارها میتوانند در صورت تمایل فرزند خود را به مدرسه شوالیه گری ساکن در امپراتوری بفرستند تا هم رزم و شمشیرزنی مخصوص اساتید این مدرسه هم مَسلَک و شیوه رفتاری یک شوالیه را آموزش ببینند،این آموزش از سن ۱۳ سالگی شروع میشود و پنج سال بصورت تمام وقت ادامه دارد..
بعد از ۱۸ سالگی نوشوالیه سپیدپوش برحسب درخواست یک خاندان اشرافی یا سلطنتی (ولو خاندان خودش) به منصب محافظ شخصی (مواردی استثنا هم وجود دارد که وظیفه دیگری به فرد محول میشود) گمارده میشود.
در تمام فلین تنها کسی که شوالیه صدایش میزنند و محافظ شخصی یک شاهزاده است اما واقعا شوالیه گری نیاموخته دِز است،آمان سه سال قبل در خوش گذرانی هایش بیرون شهر شاهد دعوای یک طرفه چند ولگرد بود، پسرکی با لباس های کهنه و پاره سه نفر را به تنهایی و با دست خالی به حدی کتک زد که فرار کردند،پرنس کوچک هن که هرگز در بند قوانین و مقررات نبود او را به بادیگاردی خودش منصوب و اعلام کرد که همه باید شوالیه خطابش کنند،به خود پسر بینوا هم که نامش دِز بود دستور داد که همیشه یکدست سیاه بپوشد تا نشان دهد نسبت به متفاوت بودنش از بقیه شوالیه ها افتخار میکند.
قلعه هن دیواری بلند و چوبی دور تا دور خود داشت و اطراف قلعه منزل بزرگان هن بود و بیرون از دیوار خانه مردم،شوالیه مشکی پوش برخلاف پیشنهاد آمان مبنی بر خریدن خانه ای برایش در جوار قلعه ترجیح داده بود بیرون از دیوار زندگی کند،دو زن داشت که هردو از یک خانواده بودند،بجز امپراتوری در بقیه کشورها به عقد درآوردن دو خواهر مرسوم بود و حتی فواید زیادی برایش ذکر میشد،که بزرگترین آن ها دلسوز بودن دو خواهر نسبت به فرزندان هم بود.
مشکی پوش دو پسر داشت که هر دو از زن اولش بودند و اسم پسر کوچکش را به افتخار شاهزاده اش آمان نهاده بود،همسر اولش الینا و همسر دومش (خواهر کوچکتر الینا)،الیزه نام داشت،با اینکه در ظاهر بروز نمیداد و همواره برخورد و رفتار یکسانی با این دو خواهر داشت اما در دل الیزه را بیشتر دوست داشت،آن هم بخاطر اینکه الینا طی دو زایمان سخت،در نظر دز پژمرده و کمرنگ مینمود اما الیزه بسیار باطراوت بود و زیبایی خیره کننده ای داشت.
(زیبایی الیزه به حدی بود که آمان وقتی او را برای اولین بار دید حس کرد باید همخوابگی او را از دز طلب کند اما چنین موضوعی را هرگز مطرح نکرد،نه بخاطر اینکه نسبت به زشتی مسئله واقف شده یا پشیمان گشته،بلکه فقط به این علت که نحوه برخورد دز با این مورد برایش پوشیده بود و از عکس العمل شوالیه اش میترسید)
در حالی که دز از دور میز سلطنتی را میدید و حواسش به آمان بود،خاطرات دو سال پیششان از مقابل چشمش گذشت.
هنگامی که پادشاه به همراه نزدیکانش از جمله ملکه و ترنا به شکارگاه پاییزه در مرز بین هن و نییر رفتند آمان خود را به مریضی زد و در هن ماند،دو ماه تمام تا برگشتن شاه و بقیه، قلعه تبدیل به عشرت خانه آمان شده بود،با زیبارویان بیدار میشد،تا پاسی از شب شعر و آواز خوانده و پیک پشت پیک میزد و دوباره در آغوش تن فروشان به خواب میرفت..
(شوالیه مشکی پوش فکر میکرد به اندازه یکسال تمام مالیات مردم هن خرج زنان و شراب شده بود..)
در همین حین نگهبانی که آمان فرستاده بود پیغام را به دست دز رساند.
ترنا در اتاقش و غرق در افکارش بود،آمان همیشه فکر میکرد از تمام جزئیات زندگی برادرش آگاه است اما واقعیت رنگ دیگری داشت..رن شوالیه ترنا همجنسگرا و همسرش اوریانا در واقع معشوقه ترنا بود،آن ها به تازگی صاحب پسری نیز شده بودند،اوریانا میدانست ترنا هرگز نمیتواند او را بصورت رسمی به همسری بگیرد ولی نشانه های فراوانی از عشق پرنس دریافت میکرد،ترنا با هیچ دختر دیگری در ارتباط نبود،خانه ای بزرگ و مجلل در نزدیکی قلعه برای اوریانا فراهم کرده بود،و همواره احساسش را نسبت به وی ابراز میکرد،واقعیت اوریانا و نوزادش رازی سر به مهر بودند که کسی در فاروها از آن باخبر نبود.
پرنس بزرگ هن هرگز نمیتوانست با فلوره شانتی پیوندی مقدس ببندد وقتی قلبش را مدت ها قبل به دیگری داده بود،تنها راه جلوگیری از چنین ازدواجی این بود که واقعیت بین خودش و اوریانا و وجود پسرش را عمومی کند و این مسئله هم نشدنی بود.
برای اولین بار به پرسشی برخورده بود که جوابی برایش نداشت.
در سالن اصلی قلعه مهمانان مشروبِ بعد از شام میخوردند و طلب سیاه ریشه میکردند،نعمت های هن یکی و دوتا نبود،از درختان رنگارنگ با میوه های متنوع تا درختی سرتاسر سیاه که به سیاه ریشه مشهور بود و ماده مخدری قوی به همین نام از شیره اش تولید میکردند که صرفا در این کشور یافت میشد.
نییر اما کاملا متفاوت از هن بود،آن ها که برکات مشابه نداشتند،کمبودهایشان را جور دیگری تامین کرده بودند..
آنان بدلیل معاملات بسیار با کشورهای مختلف و سیستمی که طراحی کرده بودند،بعنوان میانجی فعالیت داشتند و سود زیادی کسب می کردند،بدین صورت که مثلاً هن یا قبایل بدون پادشاه که معامله مستقیمی با امپراتوری و کشورهای شمالی ندارند محصولات خود را در مقیاس بزرگی به نییر میفروختند و آن ها هم درصدی سود میگرفتند و به امپراتوری یا خریدار دیگری میدادند،با چنین ساز و کاری بدون اینکه چیزی تولید کنند یا منابع اولیه ای داشته باشند نیازهای خود را تامین میساختند.
ارتان و سیلان به خلوتگاه مو قرمز رفته بودند و شراب اعلایی که شاه نییر آورده بود به پیاله هم میریختند و نوش میکردند..
ارتان:خوشا به سعادتت برادر،از میان تمام آفریده های خدای زمین هرگز پسری چون ترنا از مادر نزاییده است،اگر پسر من نبود و رعیتی از هن بود همچنان او را ولیعهد تاج و تختم میکردم.
سیلان:بله برادر ترنا پیشانی بلندی دارد و خوشا به حال اش،فلوره جواهری ست نایاب که در گنجینه هیچ خاندانی نمونه اش نیست.
هر دو خندیدند و مجددا پیکی بر دهان هم ریختند..
دوستی ارتان و شاه نییر قدمتی چند ده ساله داشت..
(حقیقت این بود که اعلان جنگ سیلان به امپراتوری نه بخاطر دشمنی با اورودها یا مخالفت با سیستم اقتصادی فلین بلکه به چند دلیل دیگر بود،نخست بخاطر خواهرش کینا و رفاقت قدیمی اش با ارتان و دلیل اصلی و مهم تر خواستگاری از فلوره برای ترنا بود،البته ارتان قول های دیگری اعم از جبران خسارات نییر بابت جنگ پیش رو هم داده بود،وگرنه نییر هیچگاه موضعی اتخاذ نکرده و همواره با همه داد و ستد میکرد و روابط خوبی با کشورهای دیگر داشت،آن ها حتی با قبایل بدون پادشاه که بدوی بودند و تکه ای جدا از دنیا هم معامله میکردند،همین مراوده ها باعث میشد نییر بعد از امپراتوری عظیم ترین اقتصاد و کمترین فقر را داشته باشد)
سیلان:راستی برادر در مورد فرزند دومت آمان سخن بگو،بنظرم نکته بین و باهوش است، دوس دارم منصب درخوری در نییر به وی بدهم،میخواهم مدیریت خزانه مان دست او باشد.
ارتان:فکر میکنم مست شده ای شاه من،تو میتوانی از فرماندهی سربازان ات تا مدیریت روستاها و یا ریاست معاملات بزرگ نییر را به ترنا بسپاری و او در تمامی آن ها بهترین ممکن خواهد بود ولی آمان نه.
آمان چون مهری از مادر ندید هرگز به وی سخت نگرفتم،بدون اینکه بداند به شورا امر کردم که برای وی محدودیتی در برداشت از خزانه وجود ندارد، به استاد و خدمتکاران مخصوصش گفته بودم اگر روزی او را گریان ببینم از آسمان به سمت شما و خانواده هایتان تیر خواهم باراند،پسر کوچکم در ناز و نعمت بزرگ شده و هرگز نه کار کرده و نه دستور گرفته،چطور چنین شخصی برایت خدمت کند؟ آن هم بعنوان خزانه دار!؟!
سیلان:نمیدانم مو قرمز..اما مطمئنم اگر وعده درست و جهتی مناسب برایش فراهم سازم نتیجه دلخواهم را خواهد داد..