ظهرِ داغِ ۲۵ فوریه ۱۹۹۱ بود. مردی جوان، در خانهی گلی خود در کویت، کنار رادیوی کوچک نشسته بود. صدای گوینده، لرزان اما امیدوار، خبر میداد:
«نیروهای بعثی پذیرفتهاند طبق بیانیهی سازمان ملل، خاک کویت را ترک کنند.»
صدای رادیو برای او همانند نسیمی بر جانِ سوختهی کویتیها بود. جوان از شوق در پوست خود نمیگنجید، از اتاق بیرون پرید، دست بر سینه کوبید و یکصدا فریاد الله اکبر سر میداد. در حیاط خانهاش، میان خاک و شن، به سمت طویله رفت تا شادیاش را با شترهایش قسمت کند.
اما دروازهی طویله باز بود. شتر بزرگ و اصلی که سرمایهی تمام زندگیاش بود، گریخته بود و در افقِ دور، بر فراز تپههای ماسهای، قامت شتر چون نقطهای محو دیده میشد.
جوان بیدرنگ سوار بر موتورسیکلت شد، ردِ پا را گرفت و با شتاب، بیابان بیانتها را درنوردید. تعقیب و گریز تا شامگاه ادامه یافت. خورشید سرخفام غروب کرده بود که او ناگهان به نزدیکی بزرگراه ۸۰ رسید: شریان آهنین میان کویت و بصره.
در آنجا، هزاران وسیلهی جنگی در حرکت بودند؛ تانکها، نفربرها و کامیونهای پر از سربازان بعثی. چراغهایشان در تاریکی همچون ماری آتشین میدرخشید. جوان از دیدنشان احساس غرور کرد: متجاوزان در حال ترک میهنش بودند. نورشان بیابان را روشن میکرد، گویی چراغ راه برای یافتن شتر گمشدهاش.
بر تپهای بلند، شترش ایستاده بود. آرام، ساکت، بیحرکت. برخلاف همیشه فرار نکرد. تنها به جاده خیره بود. جوان خندید، شتر را نوازش کرد، اما حیوان نه نگاهی به او انداخت و نه صدایی از گلویش برآمد. گویی به چیزی شوم چشم دوخته بود.
آنگاه ـ در دل شب صدایی آمد. غرشِی از دل آسمان برخاست. سایههای سیاه از آسمان فرود آمدند: جتها، بالگردها و پرنده های آهنینِ ائتلاف.
و آنگاه، جهنم بر بیابان گشوده شد.
بمبهای خوشهای چون تگرگ دوزخ فرو ریختند. ستونهای آهنین که روزی فاتحان صحرا بودند، اکنون در میان آتش گرفتار شدند. کامیونها، تانکها، نفربرها همه در ترافیکی بیپایان، اسیر آسمان.
چنان بود که گویی در ایلیاد، خشمِ آکیلس بار دیگر زنده شده باشد؛ مردانی فریاد میزدند، خون بر ماسهها جاری میشد، و اجساد بر روی هم تلنبار میگشت.
اما اینجا دیگر اسطورهی یونان نبود؛ اینجا راگناروکِ عربی بود. خدایان والکری که جنگجویان را به والهالا میبردند، جای خود را به بالگردهای آپاچی و موشکهای بیرحم داده بودند. سربازان بعثی چون اودین، اسیرِ ماری آهنین شدند، ماری آهنین که آسمان را فتح کرده بود و از خود آتش میبارید.
آسمانِ کویت در آتش شعله میکشید؛ نور زرد و سرخِ انفجارها شب را به جهنمی نقاشیشده بدل کرد. گویی شیطان، قلمِ آتش به دست گرفته، روی بومِ صحرا طرحی از مرگ میکشید.
جرج بوش، همان امپراتور بیرحم نرون ، در قصرش نظارهگر بود: همانگونه که نرون ، رمِ در حال سوختن را میستود، او نیز مرگ چند صد سرباز عقبنشین را به افتخار پیروزی خود بدل کرد.
دهها کیلومتر جاده به گورستان بدل شد؛ هزار و اندی خودرو، سوخته و متلاشیشده، چون استخوانهای آهنین بر پیکر بیابان پراکنده شدند. مردان بیشماری سوختند، بعضی فریادشان در دود محو شد، برخی دیگر بیصدا همچون سایهای از میان رفتند.
جوان در کنار شتر ایستاده بود، بهتزده. اشک بر گونهاش خشک شده بود. نمیدانست که برای چه باید این صحنه ها رو به نظاره بنشیند. تنها میدانست، در آن شب، بزرگراه به دوزخ بدل شد.
جوان ایستاده بود و نظاره میکرد؛ انگار درهای جهنم به روی زمین گشوده شده بود. مردگان و شیاطین، چون رهبران بیرحم یک سمفونی سیاه، سربازان و ماشینهای بعثی را به دل زمین میکشیدند. هر انفجار، هر شعله، گویا فریادی از اعماق دوزخ بود که در گوش زمین طنینانداز میشد.
تمام وجود جوان را ترس فرا گرفته بود. بدنش میلرزید و دلش میخواست از آن منظره فرار کند، اما نمیتوانست. نگاهش به شتر افتاد؛ و در کمال ناباوری دید که شتر، بیهیچ ترس و ابایی، ایستاده و سمفونی مردگان را تماشا میکند.
ناگهان جوان دریافت: شتر او را به اینجا کشانده بود تا ببیند آیا وقتی آرزوی مرگ برای دشمنانش میکند، قادر به تحمل دیدن واقعی آن است یا نه. چه گناهی داشتند این مردان، جز اجرای دستور ارباب حیوانصفتشان، صدام حسین؟
جوان شاهد بود که تانکهای فولادین، اکنون در آتش ذوب میشوند؛ پوست و گوشت سربازان در شعلهها یکی میگردد و چشم و مغزشان با حرارت آب میشود. خوشا به حال آنکه یک آن جان میسپرد، یا زیر تانک له میشود؛ اما سخت بود دیدن مردانی که تا چند دقیقه پیش در حال تصور زندگی با خانوادهشان در عراق بودند، اکنون زنده زنده میسوزند ؛ گویی هادس ، خدای جهنم آن ها را به سیخ میکشد.
جوان نتوانست تاب بیاورد. دستش را بر سر گذاشت، سرش سنگین شد، و از بالای تپه شنی به پایین افتاد. دو روز و دو شب، در میان نبرد نابرابر و بیرحمانه، او به سختی به هوش آمد. وقتی چشم گشود، خود را در نزدیکی گورستانی از ماشینهای سوخته، تانکها و زبالههای شعلهور یافت.
جوان با هر قدم، صدای خرد شدن آهن و استخوانهای سوخته به گوشش میرسید. هر تانک و نفربر مانند جسدی فلزی روی خاک بیابان افتاده بود، پوشیده از خاکستر و دود. ستونهایی از خودروهای سوخته، چون استخوانهای غولآسا، زمین را به شکل گورستانی آهنین پوشانده بودند.
با دست لرزان، به دنبال میله یا چوبی بود تا عصایی بسازد؛ هر جسمی که پیدا میکرد، بر اثر حرارت هنوز داغ بود و پوستش را میسوزاند. بوی گوشت سوخته و روغن سوختگی در هوا پیچیده بود، و هر انفجار دوردست، فریاد و ناله مردگان را با خود میآورد.
چشمهایش به افق دوخته شد؛ شعلههای زرد و سرخ، همچون خورشیدهای مرگبار، روی ماسهها میافتادند و سایههای وحشتناک انسانها و ماشینها را در حال رقصی مرگبار نشان میدادند.
جوان فهمید که اینجا دیگر جهان انسانها نیست؛ این گورستان، صحنهی یک سمفونی شیطانی بود، جایی که مرگ و آتش، آهن و گوشت را با هم ترکیب کرده بود.
او به سختی قدم میزد، هر حرکتش مانند فریاد خاموشی بود، و با خود میاندیشید: «چگونه میتوان زنده ماند، وقتی همهی اطرافش تبدیل به جهنم تبدیل شده است؟»
جوان، با عصایی که از چوب نیمسوخته ساخته بود، هر قدم را با دقت بر ماسههای داغ و خاکستر برمیداشت. ستونهای تانکهای سوخته و کامیونهای فروپاشیده، همچون استخوانهای غولآسا، مسیرش را محدود کرده بودند. شعلهها گاه و بیگاه سایههای وحشتناک اجساد و آهن را روی ماسه میانداختند، و فریادهای خاموش مردگان، موجی سرد در این جهنم آهنین و داغ بر تنش میانداخت.
او جلو رفت و به گوشهای رسید که ماشین نسبتاً سالمی، عجیب و تنها، در میان خرابهها متوقف شده بود. خاک و دود روی آن را پوشانده بود، اما شیشهی بغل هنوز سالم بود و درونش، انعکاس نور آتشهای اطراف موج میزد.
جوان به آرامی به شیشه نزدیک شد. نگاهش به آینه افتاد. تصویر خودش را دید، اما نه همچون جوانی پرامید صبحگاهی؛ بلکه چهرهای زخمی، پوسیده و زشت، شبیه مردان جذامی که تاریخ، آتش و خشم را بر تنشان حک کرده بود. پوستش ترک خورده و سوخته، چشمهایش خسته و پر از وحشت، و صورتش یادآور همهی دردها و ویرانیهای آن شب های جهنمی بود.
او مکث کرد، نفسش بند آمد، و لحظهای همهی جهان سکوت کرد. انگار خود آینه، حکم قاضی را داشت و نشان میداد که حتی بازماندهی یک امید کوچک نیز در این دوزخ، نمیتواند بدون اثر بماند.
جوان دستش را بر شیشه گذاشت؛ احساس کرد که آینه نه تنها چهرهی او، بلکه روحش را نیز به تصویر کشیده است؛ جوانی که به دنبال شتر و آزادی آمده بود، اکنون شاهد تبدیل شدن روح خود به بخشی از سمفونی مردگان و خاکستر شده بود؛ پوست و گوشت جوان ، بر اثر آتش اینگونه نشده بود ، بلکه بر اثر زخم های عمیق و سوختگی های آن شب ، این شکل را به خود گرفته بود.
و در همان لحظه، شتر کنار او ایستاده بود؛ آرام، بیحرکت، و همچون شاهدی خاموش بر پایان یک جهان.
پن : دوستان این متن همهش نوشته خود من هست و فکر نمیکنم واقعیت داشته باشه ؛ منتها قصدم این بود با یک حالت رمان طور ترکیبش کنم
و خب به منبع دقیقی هم مبنی بر تعداد کشته ها نرسیدم و تلاشم این بود که عمق فاجعه رو بیان کنم
اگر نقصی تو متن بود به بزرگی خودتون ببخشید