چپ چیست؟ یک تعریف ساده
تصور کنید که سیاست یک جاده است که مردم در آن راه حلهای مختلفی برای اداره جامعه پیشنهاد میدهند.
چپ به گروهی از ایدهها، سیاستها و افرادی گفته میشود که هدف اصلی آنها برابری (Equality) بیشتر، همکاری اجتماعی (Social Cooperation)، و کاهش نابرابریهای اقتصادی و طبقاتی است.
به بیان دیگر، اگر جامعه را یک زمین بازی ببینیم، «چپ» میخواهد مطمئن شود که همه در آن زمین بازی، از شانسهای نسبتاً برابر، قوانین عادلانه و حمایتهای لازم برخوردار باشند.
ارزشهای کلیدی چپ:
برابری: باور دارند که تفاوتهای اقتصادی باید کمتر شوند و دولت باید از ضعیفترها حمایت کند.
تغییر: معمولاً طرفدار تغییرات اجتماعی و اقتصادی برای بهتر شدن وضع مردم هستند.
جمعگرایی: معتقدند منافع جامعه (عمومی) مهمتر از منافع فردی است.
دولت رفاه: طرفدار دخالت بیشتر دولت در اقتصاد برای ایجاد خدمات عمومی مانند آموزش، بهداشت و بیمه بیکاری رایگان یا ارزان.
چپ کیست؟
چپگراها کسانی هستند که این ایدهها را نمایندگی میکنند. این افراد میتوانند شامل گروههای زیر باشند:
کارگران و اتحادیهها: کسانی که برای حقوق، دستمزد و امنیت شغلی بهتر مبارزه میکنند.
طرفداران محیط زیست: گروههایی که معتقدند حفظ سیاره (منفعت عمومی) از سودآوری شرکتها مهمتر است.
جنبشهای حقوق مدنی: کسانی که برای برابری نژادی، جنسیتی و حقوق اقلیتها میجنگند.
سیاستمداران سوسیالیست یا کمونیست (که در ادامه تفاوت آنها را میگوییم).
چه چیزی چپ است و چه چیزی نیست؟
اصولاً چپ در طیف سیاسی، حامی سیاستها و ایدههایی است که بر برابری اجتماعی و کاهش نابرابریهای اقتصادی تأکید دارند. آنچه چپ است، اغلب شامل نقش دولت در ایجاد عدالت توزیع، تأمین خدمات رفاهی عمومی رایگان مانند بهداشت و آموزش برای همه شهروندان، و حمایت از حقوق کارگران از طریق افزایش حداقل دستمزد و ایجاد اتحادیههای قوی میشود. برای مثال، برنامههایی مانند «بیمه درمانی همگانی» یا «آموزش عالی ارزان»، نمونههای مثبتی از سیاستهای چپ هستند که با هدف بهبود سطح زندگی اکثریت جامعه و ایجاد شانسهای برابر برای همگان طراحی شدهاند. در مقابل، سیاستهای بازار آزاد بیقید و شرط، کاهش مالیات ثروتمندان و خصوصیسازی خدمات عمومی، جزو تفکرات چپ محسوب نمیشوند و اغلب در جبهه راست قرار میگیرند.
تفاوت سوسیالیسم و کمونیسم
این دو مفهوم اغلب با هم اشتباه گرفته میشوند، اما تفاوتهای مهمی دارند. هر دو از ایدههای چپ هستند و هر دو ریشه در اندیشههای کارل مارکس دارند، اما در روش و هدف نهایی تفاوت دارند:
۱. سوسیالیسم (Socialism)
روش: سوسیالیسم یک روش یا یک مرحله برای دستیابی به عدالت است. سوسیالیستها معتقدند که میتوانند از طریق دموکراسی و انتخابات تغییر ایجاد کنند.
اقتصاد: در یک جامعه سوسیالیستی، وسایل تولید (کارخانهها، زمینهای بزرگ) یا تحت کنترل عمومی (دولت) هستند یا توسط کارگران مدیریت میشوند. اما مالکیت خصوصی کوچک (مثل خانه، ماشین و وسایل شخصی) همچنان وجود دارد.
هدف: هدف اصلی، ایجاد یک دولت رفاه قوی است که از همه شهروندان حمایت کند (مثل کشورهای اسکاندیناوی که سوسیال دموکراتیک نامیده میشوند).
۲. کمونیسم (Communism)
روش: کمونیسم یک مرحله نهایی و هدف نهایی است که مارکس مطرح کرده است. کمونیستها عموماً معتقدند که این هدف فقط از طریق انقلاب و نابودی کامل نظام سرمایهداری به دست میآید.
اقتصاد: در کمونیسم خالص، هیچ مالکیت خصوصی وجود ندارد. همه چیز متعلق به جامعه است. شعار آنها این است: «از هرکس به اندازه توانش، به هرکس به اندازه نیازش.»
دولت: در کمونیسم ایدهآل، دولت وجود خارجی ندارد. پس از انقلاب، یک مرحله دیکتاتوری پرولتاریا (حکومت کارگران) وجود دارد و پس از آن، دولت از بین میرود.
تفاوت کلیدی در یک جمله:
سوسیالیسم در پی ایجاد برابری اقتصادی در یک نظام دموکراتیک است که مالکیت شخصی را به رسمیت میشناسد. اما کمونیسم خواستار لغو کامل مالکیت خصوصی و از بین بردن دولت و طبقات اجتماعی است.
سوسیالیسم امروزی بیشتر به عنوان یک ابزار اصلاحگر در دموکراسیها شناخته میشود (مانند حزب کارگر در بریتانیا)، در حالی که کمونیسم به دلیل سوابق تاریخیاش در اتحاد جماهیر شوروی، چین و کره شمالی، بیشتر با نظامهای توتالیتر و تکحزبی مرتبط شده است.
مارکس، ایدههای خود را در چه شرایطی منتشر کرد؟
او با نگاهی به وضعیت زندگی مردم لندن در پس انقلاب صنعتی ایدههای انقلابی خود را منتشر کرد. در میانه قرن نوزدهم، در شهرهای صنعتی مانند لندن که مرکز انقلاب صنعتی بودند، وضعیت طبقه کارگر (پرولتاریا) فاجعهبار بود. مارکس مستقیماً شاهد این اوضاع بود:
ساعات کاری طاقتفرسا: کارگران معمولاً مجبور بودند روزانه ۱۴ تا ۱۶ ساعت، شش روز هفته، در شرایط غیربهداشتی و خطرناک کار کنند.
دستمزد بخور و نمیر: دستمزدها به قدری پایین بود که تنها برای حفظ بقا کفایت میکرد و کارگران را در یک چرخه دائمی فقر نگه میداشت
کار کودکان: حضور کودکان کار در کارخانهها و معادن یک واقعیت رایج بود. این کودکان در سنینی مانند پنج یا حتی کمتر به دلیل دستمزدهای ناچیز خانواده، مجبور به انجام کارهای پرخطر بودند و کوچکترین حمایتی نداشتند.
مارکس استدلال میکرد که این نظام، کارگر را از محصول کارش، از طبیعت انسانیاش و از همنوعانش بیگانه میسازد. او اعتقاد داشت که برای پایان دادن به این ستم تاریخی، هیچ راهی جز یک انقلاب قهرآمیز وجود ندارد تا پرولتاریا ابزار تولید را به دست گیرد و نظامی بدون طبقه (کمونیسم) ایجاد کند. البته ایدههای مارکس بسیار مربوط به دورهی خود بود؛ کشوری که صنعتی شده بود و طبقه کارگر شهری مفصلی داشت. این مسئله حتی در روسیهای که تبدیل به شوروی شد وجود نداشت که باعث مشکلات تئوریک بسیاری شد. ولادیمیر لنین تلاش کرد تا ایدههای مارکس را برای روسیه ابتدای قرن 20 مناسبسازی کند چون روسیه اصلا طبقه پرولتاریا نداشت. همین مسئله باعث ایجاد یک طبقه انقلابی حرفهای شد که خود را صاحب همهچیز انگاشتند و فضا را برای فردی فرصتطلب و خطرناک مانند ژوزف استالین ایجاد کرد تا قدرت را قبضه کند و دست به جنایتهای متعددی بزند. در مجموع میتوان گفت که شرایطی که مارکس با نگاه به آنها ایدههای خود را مطرح کرد، دیگر در قرن 21 وجود خارجی ندارند.
تولد چپگرایی در انقلاب فرانسه
ارتباط چپگرایی با انقلاب کبیر فرانسه (۱۷۸۹) کاملاً فیزیکی و جغرافیایی است و همین موضوع دلیل نامگذاری جناحهای سیاسی به "چپ" و "راست" شد.
در جریان بحثهای مجلس ملی پس از انقلاب، نمایندگان باید در مورد اینکه پادشاه چقدر قدرت داشته باشد، تصمیم میگرفتند.
نمایندگان طرفدار پادشاهی: کسانی که خواهان حفظ قدرت پادشاه و سنتهای قدیمی بودند و مخالف تغییرات رادیکال بودند، در سمت راست صندلی رئیس مجلس مینشستند. این گروه به تدریج به عنوان جناح راست شناخته شدند.
نمایندگان مخالف پادشاهی: کسانی که خواهان تغییرات عمیق، لغو امتیازات اشراف و کلیسا و ایجاد برابری بیشتر برای مردم عادی (طبقه سوم) بودند، در سمت چپ صندلی رئیس مجلس مینشستند. این گروه به تدریج به عنوان جناح چپ شناخته شدند.
در آن زمان، «چپنشینان» طرفدار «آزادی، برابری و برادری» (Liberté, Égalité, Fraternité) بودند و میخواستند ساختار سلسلهمراتبی و طبقاتی جامعه را به نفع طبقات فرودست بر هم بزنند. به این ترتیب، ایده تغییر، برابری و اصلاحات اجتماعی برای همیشه به "چپ" گره خورد، در حالی که حفظ سنت، نظم و اقتدار به "راست" منتسب شد.
دولت رفاه چیست؟
دولت رفاه (یا حکومت رفاهی) مدلی از حکمرانی است که در آن دولت وظیفه دارد از طریق ایفای نقش اقتصادی و اجتماعی، سلامت، رفاه، امنیت اجتماعی و اقتصادی همه شهروندان را تضمین کند. این مفهوم یک پیروزی بزرگ برای تفکر چپگرایی در قرن بیستم محسوب میشود.
خصوصیات اصلی دولت رفاه:
حمایت اجتماعی همگانی: دولت خدماتی را فراهم میکند که حق هر شهروند است، نه یک امتیاز که باید برای آن پول پرداخت کرد. این خدمات شامل بیمه بیکاری، مستمری بازنشستگی، و کمک هزینه از کار افتادگی است.
بهداشت و آموزش رایگان: ارائه خدمات بهداشتی و درمانی کامل و همچنین آموزش (از کودکستان تا دانشگاه) به صورت رایگان یا با هزینه بسیار کم، تا طبقه اجتماعی مانع پیشرفت و سلامت افراد نشود.
توزیع ثروت: دولت با استفاده از مالیاتهای تصاعدی (گرفتن مالیات بیشتر از ثروتمندان) منابع مالی لازم را جمعآوری کرده و آن را به صورت خدمات رفاهی به عموم مردم باز میگرداند تا شکاف طبقاتی کاهش یابد.
دخالت در اقتصاد: دولت نقش فعالی در ثبات اقتصادی، کنترل تورم و تضمین اشتغال کامل دارد.
نمونههای موفق:
موفقترین و شناختهشدهترین نمونههای دولت رفاه در جهان، کشورهای اسکاندیناوی هستند که اغلب از مدل سوسیال دموکراسی پیروی میکنند.
سوئد، نروژ، دانمارک و فنلاند: این کشورها دارای سطح بسیار بالایی از برابری اجتماعی، پایینترین نرخ فقر در جهان و بالاترین کیفیت زندگی هستند. در این کشورها، مرخصی زایمان طولانی، مراقبتهای بهداشتی دولتی و آموزش عالی رایگان به عنوان استاندارد زندگی پذیرفته شده است.
انگلستان (پس از جنگ جهانی دوم): تأسیس سرویس بهداشت ملی (NHS) در سال ۱۹۴۸، یک نمونه کلاسیک از دولت رفاه است که تضمین کرد همه مردم، فارغ از میزان درآمد، به درمان با کیفیت دسترسی داشته باشند.
دولت رفاه تلاش میکند تا خطر ذاتی زندگی در نظام سرمایهداری (مانند بیکاری، بیماری یا پیری) را اجتماعی کند؛ به این معنی که هزینه این خطرات به جای فرد، بر دوش کل جامعه باشد.
بررسی یک نمونه از تفاوت:
شما در لندن دچار یک حادثه میشوید. برای مثال دستشان دچار شکستگی شده است. همینطور چنین حادثهای در یک ایالت قرمز آمریکایی (ایالاتهایی که در آن جمهوریخواهان رای دارند) برایتان پیش میآید. در مراجعه به بیمارستان برای حل مشکل، با چه وضعیتی روبرو خواهید شد؟
فردی که در لندن دچار شکستگی دست شده و به نزدیکترین بیمارستان مراجعه میکند، تقریباً هیچ هزینهای پرداخت نخواهد کرد. سیستم: بریتانیا دارای سرویس بهداشت ملی (NHS) است که یک سیستم دولتی، متمرکز و تأمین مالی شده از طریق مالیات است.
فردی که با همان نوع شکستگی در یک ایالت «قرمز» (جمهوریخواه) آمریکا به نزدیکترین اورژانس مراجعه میکند، با هزینههای بسیار گزافی روبرو خواهد شد. آمریکا عمدتاً بر نظام بیمهای خصوصی و بازار محور متکی است. در غیاب بیمه، صورتحساب نهایی میتواند بهراحتی از ۱۵,۰۰۰ تا ۳۰,۰۰۰ دلار متغیر باشد. این عدد چندین برابر حقوق متوسط یک شخص در ماه بیشتر است. حقوق ماهانه متوسط یک فرد در یک ایالت قرمز آمریکایی حدود 4000 دلار است.
نمونههای ناموفق و خطرناک
سیاست و ایدئولوژی، مانند هر نیروی اجتماعی دیگری، از ضعفهای انسانی مصون نیستند و میتوانند توسط افراد فرصتطلب و قدرتطلب برای اهداف کاملاً شخصی مورد سوءاستفاده قرار گیرند. این موضوع بهویژه در مورد کمونیسم و مارکسیسم صادق است، چرا که وعده قدرت مطلق به طبقه کارگر را میدهد؛ اما در عمل، این قدرت به حزب پیشتاز و در نهایت به یک رهبر کاریزماتیک و مستبد منتقل شد.
ورود فرصتطلبان: ایدئولوژیهایی مانند مارکسیسم که ماهیتی انقلابی و آرمانگرایانه دارند، زمینهای را فراهم میکنند که افراد کمسواد در حوزه تئوری اما با مهارت بالا در سازماندهی و خشونت (مانند ژوزف استالین)، از هرجومرج انقلاب برای تثبیت قدرت خود استفاده کنند. استالین برخلاف مارکس، لنین و تروتسکی که متفکران برجستهای بودند، یک تئوریسین درجه دوم بود و اهمیت اصلی او در تواناییاش در ترور و سرکوب نهفته بود.
حذف صداهای معتدل: استالین برای تبدیل دیکتاتوری پرولتاریا به دیکتاتوری خود، ابتدا نیاز به حذف متفکران و مفسران اصیل مارکسیسم داشت. او لئون تروتسکی (که از لحاظ ایدئولوژیک وزنه بسیار سنگینی بود و رویکردهای نسبتاً معتدلتری در باب انقلاب دائمی داشت) را تبعید و سپس ترور کرد. حتی در مورد لنین، برخی تاریخنگاران معتقدند که استالین پس از ناتوانی جسمی لنین، زمینه مرگ او را تسریع بخشید تا رقیبی قدرتمند از سر راه خود بردارد.
تبدیل ایدئولوژی به دگم: رهبرانی مانند استالین، مائو و پلپوت، اندیشههای مارکس را از یک روش تحلیل اقتصادی و تاریخی به یک دگم اجباری دولتی تبدیل کردند. این دگم اجازه هیچ گونه انتقاد یا تفسیر دیگری را نداد و به آنها این توجیه را داد که هر کسی را که در مسیر ساخت آرمانشهر (به تعریف آنها) مقاومت کند، به عنوان دشمن طبقاتی حذف کنند.
به این ترتیب، این رژیمها عملاً ایدئولوژی را مصادره کردند و به جای خدمت به برابری، آن را به ابزاری برای اعمال قدرت مطلق توتالیتر، ایجاد گولاکها (اردوگاههای کار اجباری) و کشتار جمعی (پاکسازیهای بزرگ و قحطیهای عمدی) تبدیل کردند. این نمونهها نشان میدهند که خط میان آرمانگرایی و جنایت چقدر باریک است، بهویژه زمانی که قدرت متمرکز و مطلق میشود.
بررسی یک زندگی
جورج اورول (با نام اصلی اریک آرتور بلر)، نمونه بارز روشنفکری است که اندیشههایش مستقیماً از تجربه عملی و مشاهده بیرونی شکل گرفت. او در ابتدا به عنوان یک سوسیالیست چپگرا شناخته میشد و در مبارزه برای برابری طبقاتی و عدالت اقتصادی ایمان داشت.
تجربه و چرخش: اورول برای درک عمیقتر فقر، مدتی را با کارگران فقیر زندگی کرد و به وضوح استثمار کاپیتالیسم را دید. مهمترین چرخش فکری او، ناشی از حضورش در جنگ داخلی اسپانیا بود؛ جایی که وی شاهد خیانت و سرکوب توسط کمونیستهایی بود که از استالینیسم پیروی میکردند. اورول با دیدن نحوه خفه شدن جنبشهای چپ واقعی توسط اقتدارگرایی ستمگرایانه (توتالیتاریسم)، به این نتیجه رسید که استبداد تنها محصول راست افراطی نیست؛ بلکه قدرت متمرکز مطلق، خواه چپ باشد یا راست، به فساد و سرکوب میانجامد.
دیدگاه نهایی: اورول در آثار پایانی خود، مانند "قلعه حیوانات" و بهویژه "۱۹۸۴"، هشدار میدهد که بزرگترین تهدید برای آزادی و انسانیت، نه یک ایدئولوژی خاص، بلکه ساختارهای کنترلگر و دروغ سیستماتیک است. او با این آثار خود، به درستی نشان داد که چگونه آرمانهای زیبای برابری میتوانند به کابوسهای هولناک کنترل مطلق تبدیل شوند.