بیا تا بگویم دستانی از تنهاییِ زنی در سایههای شب:
در خانهای خالی، چراغی کمفروغ
پنجره بر باد سردی گشوده
او نشسته با رؤیاهای پوسیده
بر لبش آوازی شکسته، گمشده.
چای سردش همدم این سکوت است
سایهاش بر دیوار، تنها و بیریا
هر شب ایامی که میگذرد
میکَند پژمرده تر از دیروزش.
در آینه چهرهای فرسوده میبیند
خندهای که روزگاری گل داشت
اکنون چون برگ پاییزی لرزان
در گوشهای از زمان، بیبال و پر مانده
کاش بارانی ببارد بر بامش
تا شاید این قحطیِ محبت بشوید
کاش کسی نامش را آواز خواند
پیش از آنان که شب، پردهاش دراندازد...
...
این دستان را با احترام به احساسات عمیق انسانی تقدیم میکنم.