روزی در یکی از شبها، من و دوستانم تا دیروقت بیدار بودیم و دربارهٔ موضوعات مختلف حرف میزدیم. بعد از مدتی یکی از دوستان پیشنهاد داد که «بازیِ صداقت» انجام دهیم…
بازنده باید یا به یک سؤال پاسخ دهد یا حکم جمع را اجرا کند.
و وقتی نوبت من شد، تصمیم گرفتم حکم را اجرا کنم.
دوستانم گفتند باید اولین کسی را که از خیابانی که نشسته بودیم عبور میکند در آغوش بگیرم!
در دل میگفتم: «خدایا، کاش این شخص یک جوان باشد… نه یک مرد سالخورده»، از ترس واکنشش.
چند دقیقه بیشتر نگذشته بود که مردی حدود چهلساله از دور پیدا شد. بیدرنگ بلند شدم و او را در آغوش گرفتم… حتی فرصت نکردم سلام کنم!
او با هر دو دست مرا محکم در آغوش گرفت… و ناگهان زد زیر گریه!
میخواستم با او صحبت کنم و توضیح بدهم که این فقط یک بازی است…
اما نتوانستم خودم را کنترل کنم و من هم گریهام گرفت.
نمیدانم در آن لحظه کدامیک از ما بیشتر نیاز به یک آغوش داشت…
—
گاهی انسانها، حتی غریبهها، بیشتر از آنچه تصور میکنیم به محبت و ارتباط انسانی واقعی نیاز دارند.
یک آغوش ساده، یک حرکت مهربانانه، میتواند درد و تنهایی دیگران را التیام دهد، حتی اگر در ظاهر «فقط یک بازی» باشد.
این داستان یادآور میشود که گاهی خود ما نیز به همان محبت و همدلی نیاز داریم و ارتباط انسانی، فراتر از سن و ظاهر، قلبها را به هم نزدیک میکند.
در لحظهای که فکر میکنیم تنها دیگران نیازمند هستند، ممکن است خودمان نیز بیش از همه محتاج آغوش و مهرورزی باشیم.
«تابلوی آغوش» اثر نقاش آلمانی، پیتر وِیفِر