معرفی فیلم
Synecdoche, New York که به فارسی میشه نیویورک، جزء به کل. فیلمی مستقل مربوط به سال 2008 از سینمای آمریکا و کارگردانی چارلی کافمن. کافمن رو بیشتر بهعنوان نویسنده میشناسن و آثاری به نویسندگیش درخشش ابدی یک ذهن پاک، جان مالکوویچ بودن یا اقتباس رو شاید ازش دیده باشید. این اولین فیلمی بود که کارگردانی هم کرد. فیلیپ سیمور هافمن مرحوم نقش اصلی این فیلمه. اثر اگرچه فضایی متافیزیکی هم داره، بسیار انسانیه. داستان یک نمایشنامهنویس که با سلامتیش درگیره و وقتی از کنار یک اجرا به پول خوبی میرسه، طرح ساختن یک پروژهی بلندپروازانه رو شروع میکنه. فیلم، بُعد فلسفی قدرتمندی داره و بسیار درگیر چیزهایی مثل اگزیستانسیالیسم، مرگآگاهی و جستجوی معناست.
نقدهای زیر شامل اسپویل میشه
نقد نفرات حاضر در گروه انجمن فیلم طرفداری
این فیلم از اون دست فیلم هاست که جنبه هنری داره و عمیقه. کاراکتر اصلی در تلاشه نسخهای از جهان واقعی رو بر روی صحنه بازسازی کنه ، اما هرچی جلو تر میره، مرز بین واقعیت و بازنمایی محو و تکهتکهتر میشه. این همون نقطهایه که فیلم به نوعی کابوس فلسفی تبدیل میشه ؛ تصویری از درک ما از خودمون، زمان، و اون نمایش بزرگ زندگی.
این اثر فیلمی نیست که همه دوستش داشته باشن ، اما به نظرم کسایی که با اون ارتباط بگیرن ، تا مدتها از زیر سایهاش بیرون نمیان. شاید چون کافمن قصه شخصیتش رو تعریف نمیکنه، بلکه قصهی هر انسانی رو که در جستوجوی معنا و جاودانگیه و در نهایت با فانی بودن خودش روبهرو میشه رو در قالب فیلم ارائه میده. ممکنه فیلم در نگاه اول سرد و حتی گیجکننده به نظر برسه ، اما اگه با صبر و بدون انتظار از معنا اون رو تماشا کنیم ، با تجربهای انسانی، دردناک و پرطنین از مرگ و هنر و زمان مواجه میشیم.
از منظر زیباییشناسی هم فیلم فضای خاکستری و غبارآلودی داره که به خوبی حس افول و گذر زمان و فروپاشی ذهن رو منتقل میکنه. بازی فیلیپ سیمور هافمن یکی از عمیقترین نقشآفرینیهاشه به نظرم ؛ انسانی که بین هنرمند بودن و زیستن، در کشاکش بیپایان معنا گرفتار شده.

فیلم خوبیه. پر از جزئیاته، مرتبط به هم! مثلا ساعت بیدار شدن اول فیلم و آخر فیلم! مثلا سرفههای زنه، اَدِل در اول فیلم تا نحوه فوتش تو آخر فیلم!
خیلی نکات داره. جایی هم که "فیلم تو فیلم" میشه آدم گیج میشه. میذارم چهارشنبه پنجشنبه مینویسم، چون فکر کنم هرچی بنویسم اسپویل میشه.
میشد تو یک ساعت و نیم و اینا هم جمعش بکنه.
☆فیلمه خوب درمورد مرگه ولی شاید از دید پوچگرایی. شاعره تو رادیو همون اول فیلم همه چی رو با دو سه بیت میگه. شعر درمورد پاییزه(شاید اشاره به میانسالی که به زمستون و مرگ ختم میشه) و میگه: هرکی *الان* خونه نداره، آخرش هم بیخونه. هرکی تنهاس، تا آخر تنها میمونه. ویلون و سیلون تو خیابونا پرسه میزنه. کیدن کوتارد هم از آخر هم بی خونهاس، هم تنها شده یا همه افراد کنارش مردن یا ترکش کردن و تقریبا کسی کنارش نیست و فقط اِلِن مونده که داره جای خودش هم بازی میکنه! خودشه و خودش
☆یه سرچ زدم درموردش چیز جالبی نوشته بود: خود واژه کوتارد(فامیلی شخصیت اصلی) یعنی یه نوع سندروم که آدم فکر میکنه مُرده!
☆مورد دیگه مثلا شخصیت سَم که از آخر میاد و میگه من تماما پیگیرت بودم، تو بعضی جاهای فیلم گوشه موشهها هست و فکر کنم نمادی از ناخودآگاهش باشه یا مثلا آرزوها و حسرتها و این موارد

این فیلم واقعاً مثل آینهایه که زمان رو کش میده و نشون میده چطور عمر، بیصدا از دست میره. صحنهها مرز بین نمایش و واقعیت رو محو میکنن؛ انگار خود ما هم روی همون صحنهها گیر افتادیم. شخصیتها تو طول فیلم کوچکتر، فراموششدهتر و بینامتر میشن؛ نمیدونم، شاید مثل زندگی واقعی!
فیلم یادآور میشه که "طبیعتا" هیچکس نسخهی کامل خودش رو زندگی نمیکنه.
تو بازیگرا هم صرفاً به فیلیپ هافمن اشاره میکنم بازیش واقعی و فرسودهست، طوری که انگار خودِ اضطراب و افسردگی رو نفس میکشه. هر لحظهاش وزن داره. تا قبلش فقط ازش HungerGames رو دیده بودم و البته بوی خوش زن.
میشل ویلیامز هم مثل همیشه نرم بود.
حس و حال و لحن و زبونِ کلیِ فیلم از جنسِ خواب و خیال و کابوس و وهمه، و برای من یادآورِ امثالِ «بو میترسه» و «جادهی مالهالند» و «بزرگراهِ گمشده» و «شاینینگ» و «آدیشن» و «پدر» و «اینسپشن» و «بمون». ولی فکر نکنم بشه که مثلِ بعضی از این فیلمها به طورِ قطعی و شفافی این فیلم رو هم به دو بخشِ واقعی/بیداری و خواب/رویا/کابوس/خیال تقسیم کرد. در واقع از ابتدا تا انتهای فیلم هم لحظات عادی و واقعگرایانه وجود داره و هم لحظات عجیب و نامتعارف.
چیزی که واضحه، اینه که این داستان، داستانی هست در موردِ نگرانی و درگیری با ناخوشیها و بیماریهای جسمی، تنهایی و طرد و تلاش برای بازیابیِ روابط و نسبتهای از دسترفته از گذشته، سوگِ از دست دادنِ اطرافیان و در نهایت تجربهی مستقیمِ مرگ. در کنارِ این مواردِ برجسته، مسائلی مثلِ «مشاهده شدن توسطِ دیگران»، «دغدغهی میراث» و « نگرانی از مصنوعی بودن و ساختگی بودنِ امور» هم به نظرم از درگیریهای اساسی و موثرِ فیلم بودن.

کل فیلم حول محور چهار ترس اصلی غریزی انسان می چرخید:ترس شخص اول فیلم از طرد شدن توسط دیگران( که بار ها بخصوص از طرف نقش های زن فیلم اتفاق افتاد) ترس از بیماری و زوال ( که نگاه تحقیر آمیز نقش اول فیلم به خودش نشان دهنده ی اعتماد به نفس از دست رفته بود) ترس از تنهایی که سعی میکرد اون رو با مشغولیت به کار پر کنه و با حضور در محیط های از پیش طراحی شده احساس امنیت موقت رو به خودش تزریق کنه و در نهایت ترس از مرگ که در قالب دوبار حضور بر سر مزار پدر و مادرش نمایان شد و اینکه مدام در موقعیتی به سر میبرد که گویا برای مردن یا خیلی دیر یا خیلی زود هست ، این فرد ترس مُرده و مضطرب سعی میکرد در میان این آشوب و بی بنیادی زندگی روزمره معنایی و هدفی خلق و دنبال کنه تا زیستن اون توجیهی پیدا کنه اما چون قدرت کنترل گر و قاطعی نداشت نمیتونست روابط شکننده و ناپایدار خودش با سایر افراد از جمله خانوادش رو نجات بده
در مجموع بنظرم فیلم ضعیفی بود ، شخصیت اصلی فیلم نمیتونست با مخاطب وارد دیالوگ ناخودآگاه بشه و در مخاطب احساس همدلی و همنوایی برانگیزه! و پیام ضعف و تسلیم در برابر امواج ویرانگر زندگی رو مخابره میکرد
در کل یک فیلم هنری و شعار زده ی ضعیف بود ، مرگ آگاهی و ناتمامیت انسان بایستی منجر به شهامت و انگیزه ی مبارزه ی متهورانه بشه نه تن سپردن به جریان سیال زندگی!

این فیلم، مطمئنا فیلم عامهپسندی نیست ولی من خیلی دوستش داشتم و خیلی دلنشین بود برام با اینکه ریتمش واقعا کند بود ولی کاراکتر کیدن کاملا جمعش کرد
درامش بینظیر، داستانش بینطیر عمق بینظیر بازی بینظیر پایانبندیش بینظیر
خیلی به دلم نشست، ولی همونطور که گفتم به خاطر عمق سنگینی که داره قطعا خیلی ها وسط کار ولش میکنن یا کلا درکش نمیکنن که باعث شده فیلم نمرش پایینتر از چیزی که حقشه باشه، واقعا دید به زندگیش خیلی قشنگ بود و جزو بهترین درامایی شد که دیدم
مرسی از معرفی این فیلم دلنشین
بخوامم نمره از ۱۰ بدم ۸.۵ میدم
من اون درام سنگینشو واقعا دوست داشتم، مخصوصا خیلی وقت بود من درام ندیده بودم و واقعا اون غم رو به بیننده القا کرد و من تونستم با کاراکتر کیدن ارتباط خوبی بگیرم
نقطه ضعفی که داشت ابن ارتباط بین کاراکتر به خاطر ریتم کند و حوصلهسربر فیلم بعضی اوقات قطع میشد و به نطرم یکم بیش از حد عمیق و حوصلهسربر بود و یه نقطه ضعف دیگهای هم که داشت این بود که مرز واقعیت و خیال از هم جدا نشدن و بعد فیلم یه سری ابهاماتی هحوز داشتم که با خوندن نقد داستان برطرف شد برام
من خیلی با دید کارگردان دربارهی زندگی حال کردم، واقعا حال کردم باهاش
امیدوارم کامل بوده باشه، سعی کردم اسپویل هم نکنم زیاد که دوستانی که در آینده پیوستن بهمون اسپویل نشن
دیدگاه من کلی هست، دوستان نقدهای دقیقتری نسبت به من داشتن ولی خب من سعی کردم جوری توضیح بدم که کسی که میخواد ببینه این فیلم رو بدونه با چی طرفه
نوشتن در مورد این فیلم خیلی سخته، از اون فیلمها که نمیتونی برای کسی توضیح بدی چرا باید ببینتش؛ نمیشه در چند خط خلاصهاش کرد، مناسب دیدن در جمع نیست، سخته برای کسی توضیح بدی چرا ارزش دیدن داره، سخت میشه ازش لذت برد و میدونی که با توصیه کردنش به کسی، احتمالاً اون رو به سمت دو ساعت افسردهکننده سوق دادی؛ اما اگه واقعا درکش کنی، اون احساس پوچی و نیاز به معنی دادن به زندگی رو تجربه کرده باشی... اون زمانه که میتونی یکی از محبوبترین فیلمها برات باشه. یعنی در عین حال که انگار کسی در تو هست که درگیر جزئیاته و تکرار میکنه من متوجه هیچچیز در این فیلم نمیشم، کسی دیگه هست که با یک لبخند تلخ، فیلم رو میفهمه؛ در واقع تصویر کلی، لمسش میکنه.
فیلم بیرحمه. هیچ لطفی به قهرمانش نداره. بیخودوبیجهت لوله میترکه تا کیدن از انتهای جان عربده بزنه. هر بلایی سرش میاره. هر بلایی. و حتی این لطف رو بهش نمیکنه که بعد از اینهمه بیماری و عذاب، زودتر از عزیزانش (و حتی جانشینش) بمیره و مرگ اونها رو نبینه؛ نه، «کیدن»ـه که باید دیرتر از همه میمیره و مرگ همه رو ببینه؛ حتی وقتی فکر میکنه بالاخره به سرمنزل مقصود رسیده، خیالش یک شب دوام میاره. تهمت بزنن بهش، بخشیده نشه، تو پروژهی خودش، بشه مسئول نظافت. و سرانجام در حالی که داشت یک مکالمهی معنیدار میساخت، تو گوشی بهش بگن که...
فیلم فضایی بسیار اگزیستانسیالیستی داره. زندگی بهخودیخود بیمعنیه. باید معنیِ خودمون رو بهش بدیم. کیدن که زندگیش رو وقف «مرگ فروشنده»، به کارکتری خسته که با خودش حرف میزنه. به قول «ادل» تا کی میخوای داستان کسی دیگه دیگه رو روی پرده ببری؟ و وقتی پول از راه میرسه، به قول خودش شروع میکنه تا «خود واقعیش رو وقف چیزی کنه». و میجنگه، بدون اینکه از راه مطمئن باشه، بیرحمانه میجنگه، هرکاری که به ذهن بشر میتونه بیاد میکنه و وقتی که به داستانی که واقعاً میخواد روی پرده ببره میرسه، خیلی دیر شده. و این پوچی زندگیه. تا میفهمیم زندگی یعنی چی، راه زیادی تا پایان نداریم.

و یک تم اصلی دیگهی فیلم، جنسیته. کیدن، از یک دیالوگ و یک صحنهی کوتاه این احساس رو میده که رابطهی جالبی با پدرش نداشته و در نتیجه، ما محصول این ماجرا رو میبینیم. مردی که با جنسیتش و الگوهای سنتی مردانه مشکل داره؛ در نتیجه نتونست پدر یا همسر موفقی باشه. همینطور ما چند نشانه در مورد این میبینیم که کیدن ممکنه همجنسگرا باشه اما کارگردان مثل خیلی چیزهای دیگه، این مسئله رو هم گُنگ باقی میگذاره (چون کیدن این میل رو مخفی نگه میداره، دائما با خودش درگیره چون از سمتی شجاعت ابراز رو نداره و از سمتی حتی در مخفی نگه داشتن هم شکست خورده). حین رابطه گریه میکنه، دوست داره زیبا باشه و توسط ادل، به صورت زن تصویر میشه. بعد با مرگ مادر روبرو میشه، مادری که با خشونتی ابزورد کشته شده (مرگی که قرار نیست منطقپذیر یا حتی دراماتیک باشه و حتی پلیس هم جز چیزی ساده و گزارشوار، کمکی به قضیه نمیکنه) و واکنش کیدن این ماجرا در نوع خودش عجیبه و حتی احساس بدی نداشت که اون شب، با زنی باشه در همون خونه. بیشتر مرگها برای کیدن، بعد از مدتی طولانی از دوری و حتی نادیدهگرفتن اتفاق میفته؛ انگار به نحوی، کیدن در هرکدوم از این مرگها سهم داره.
صداقت یکی از چیزهاییه که کیدن بسیار ازش حرف میزنه. حتی وقتی دیگه چیزی به ذهنش نمیرسه، سعی داره با تشویق دیگران به صداقت بیرحمانه، ایدههای جدیدش رو بسازه. ولی، معمولاً اون چیزی که دائماً حرفش رو میزنیم نیستیم، چیزیه که میخوایم باشیم. کیدن هم چیزهایی رو مخفی میکنه؛ الگویی که روی این برداشت میشینه.
فیلم جزئیات زیادی داره که شاید بار اول متوجه نشید، یا توجهتون رو جلب نکنه. برای مثال شباهت دو کلمهی Schenectady که شهر کوچکی در نزدیکی نیویورکه که خونهی کیدن درش قرار داره (همون شهریه که ادیسون شرکتش رو توش ساخته بود و شروع برق در آمریکا به حساب میاد) و Synecdoche در عنوان فیلم؛ دو کلمهای که تقریباً واو به واو حروف مشابهی دارن.
یا اینکه ما بارها و بارها تو نیمهی اول فیل سمی رو میبینیم که شاید پیش از آشنایی با کاراکتر در میانههای فیلم، اصلاً متوجهش نشید. سمی و الن که هرکدوم در جایی از فیلم جای کیدن نشستن، هرکدوم به نظر بازتابی از شخصیت کیدن هستن.
اینکه هارولد پینتر، کسی که اول فیلم کیدن اشتباهی فکر کرد مرده اما اسکار گرفته بود، همون سال اکران فیلم میمیره. یک کارگردان تئاتر که اشاره با اسمش در ابتدای فیلم بیدلیل نیست. سبک کاری پینتر، انگار همون چیزیه که کافمن الگو گرفته ازش.
«به نظرت من چطور باید به چنین چیزی پاسخ بدم؟» این رو به ادل گفت دم رفتن. «تو الان بهم میگی که چه چشمهای روشنی دارم» جایی که هیزل بهش گفت. این الگویِ در یک نمایش بودن، نه واقعاً زندگی کردن، بسیار تو فیلم از همون اولین لحظات دیده میشه. حالا صحنههای تلویزیون هم که واقعاً نیاز به توضیح اضافه نداره.
ما جایی از فیلم کشتی هوایی رو میبینیم. وسیلهای برای پرواز که اوایل قرن بیستم همه فکر میکردن وسیلهی حملونقل محبوب آینده خواهد بود اما یک حادثه در همون حوالی محل فیلم، یعنی در نیوجرسی باعث شد به طور کامل رها بشه.
حضور کامو و خطوط ابتدایی رمان بیگانه رو ما در چند بخش از فیلم میبینیم. از حرفی که کلر باهاش زد، تا بعد، شبی که کیدن با زنی در شب مرگ مادرش گذروند. همینطور میشه تمام فیلم رو تلاشی سیزیفوار در تلاش برای معنادهی به زندگی دید.
-
مثل زندگی واقعی، فیلم آشفته و نامنظمه. خاطرات، مثل خاطرات خودمون، غیرقابل اعتماد هستن. مثل زندگی، یک خط راست و دراماتیک رو نشون نمیده. خلق یک هنر اصیل پروژهای تا این اندازه سنگین و خودتخریبگره، چیزی که به چشم مای مصرفکننده نمیاد و به خاطر همین کیدن با تمام شکستهاش، با همهی دروغهاش، با همهی ناامیدکنندگیهاش، برام دوستداشتنیه.

در نهایت جایی دیدم کسی در مورد این فیلم نوشته «این فیلم بغلی بود که نمیدونستم بهش نیاز دارم» و چیز بیشتری برای اضافه ندارم
معرفی انجمن فیلم طرفداری
انجمن فیلم طرفداری کار رو 12 آذر 1404 شروع کرد و در حال حاضر 53 عضو داره. شما هم اگه بخواید میتونید با فالو کردن این اکانت، در فیلم بعدی که امشب معرفی خواهد شد همراه باشید. کسانی که هر هفته بیشتر از بقیه فعالیت داشته باشن و نقد بهتری ارسال کنن، این شانس رو به دست میارن که فیلم بعدی رو معرفی کنن.