روزی روزگاری، کفشدوزکی بود که پنج نقطه داشت. همهی کفشدوزکهای دیگر هفت نقطه داشتند. او را "ناقص" صدا میکردند.
کفشدوزک پنجنقطهای، تمام طول بهار و تابستان را سعی کرد نقطههای گمشدهاش را پیدا کند. زیر هر برگ سبزی را گشت، پشت هر قطره شبنمی را نگاه کرد، و حتی از تارهای شب پرسید. اما هیچکس دو نقطهی او را ندیده بود.
پاییز آمد. باد، برگهای طلایی را از شاخهها میکَند و با خود میبُرد. کفشدوزک کوچک، خسته و سرد، به آخرین برگ باقیمانده روی درخت چسبید. برگ، خشک و نازک بود، اما هنوز مقاومت میکرد.
یک روز، باد تندی وزید. برگ از شاخه جدا شد و با کفشدوزک سوار بر آن، شروع به رقصیدن در هوا کرد. آنها چرخیدند و چرخیدند، تا آرام روی برکهای افتادند.
کفشدوزک، برای اولین بار، تصویر خود را در آب زلال دید. و در انعکاسِ آبیِ آسمان، متوجه شد که پنج نقطهی روی پشتش، دقیقاً به شکل ستارهی کوچکی چیده شدهاند. ستارهای منحصربهفرد.
لبخندی زد، اما برگ ناگهان زیر وزنش خم شد و در آب فرو رفت. کفشدوزک تلاش کرد پرواز کند، اما بالهایش از سرمای پاییز یخ زده بود.
آرام به عمق آب شیرجه رفت. در حالی که نور خورشید از سطح آب میدرخشید، نقطههای ستارهایاش برای آخرین بار درخشان شدند. او بالاخره زیبایی خود را دیده بود، اما دنیا فرصتی به او نداد تا با آن زندگی کند.
برکه، بیصدا، ستارهی کوچکش را در آغوش گرفت.