زندگینامه سلطان سلیم عثمانی:
https://www.tarafdari.com/node/2686922
دیوان سلطان سلیم عثمانی:
https://www.tarafdari.com/node/2686927
---
در بالای تپهای بلند، سلطان سلیم نشسته بود و نگهبانان وفادارش حلقهوار به دور او ایستاده بودند. نسیم سبک، صدای برگهای درختان را به گوش میرساند و آسمان، بیپایان و آبی، چشمها را مینواخت.
سلطان سلیم، به آرامی سر به آسمان بلند کرد و گفت: «ای نگهبانان من، چه میبینید؟»
یکی از نگهبانان پاسخ داد: «ای پادشاه، کوهها و دشتها را میبینیم، مردم و خانهها را میبینیم…»
سلطان لبخندی زد و گفت: «نه، من از تو نمیپرسم چه میبینی، بلکه میپرسم که آیا میفهمی که این همه، حقیقتی دارد که از دیده تو پنهان است؟»
نگهبانان به یکدیگر نگاه کردند و خاموش ماندند.
سلطان ادامه داد: «همانگونه که این تپه بر زمین استوار است و ما بالای آن نشستهایم، دل انسان هم باید بر حقیقت استوار باشد. اگر دل بر هوسها و ترسها باشد، هیچ منظرهای را درست نمیبیند.»
یکی از نگهبانان با احترام گفت: «ای پادشاه، چگونه دل بر حقیقت استوار شود؟»
سلطان سلیم به او نگریست و گفت: «دل مانند تپهای است که اگر ریشههایش در زمین معرفت فرو رود، هر باد هوس آن را تکان نمیدهد. نگهبانان من! شما محافظ جان من هستید، ولی نخست خودتان را نگه دارید. هر که خود را یافت، جهان را یافت.»
و پس از این سخنان، سلطان سلیم سکوتی کرد و نگهبانان نیز در سکوت او فرو رفتند. باد، خاک را از تپه به پایین میراند و برگها آرام میرقصیدند.
---
غزل در معرفت نفس
بر فراز قله رفتیم و جهان زیرِ نگین
چشمِ ظاهربین نبیند جز غبارِ این زمین
گفتم ای خیلِ نگهبانان که بر در ایستادهاید
چیست در چشمانتان زین نقشهای دلنشین؟
یکی گفتا که میبینم دشت و کوه و خانهها
آن یکی گفتا که میبینم سپاهی صفنشین
خندهای کردم که ای غافل ز اسرارِ نهان
پرده بردار از میان و جانِ مطلب را ببین
این تپه بر خاک اگر استوار و محکم است
دل بباید بر حقیقت تکیه سازد، همچنین
هر که در بندِ هوس ماند، نگاهش تیره گشت
کِی ببیند نورِ حق را دیدهیِ کوتهبین؟
پاسبانِ جانِ ما هستید و صد شکر، ولی
پاسبانِ خویش باشید ای گروهِ مخلصین
«هر که خود را یافت، ملکِ دو جهان در مشتِ اوست»
این سخن بشنو «سلیمی»! حق همین است و همین
« سلطان یاووز سلیم »