سلطان سلیم، فرمانروای عثمانی، مردی بود در دریای اندوه و غمی سنگین که روزگار برایش تلخ میگذشت. شراب تنها پناه او در شبهای تاریک و بیپایانش بود، اما حتی در مستی، آرامش حقیقی از دلش دور بود. هر جرعه که مینوشید، گویی لحظهای سبک میشد، اما قلبش همچنان به طوفانی از غم و خلأ گرفتار بود.
یک شب، در حالی که به بستر تاریک خویش پناه برده بود، خوابی شگفت دید. در خواب، مولانا، شاعر و عارف نامآور، در برابرش ظاهر شد. نگاه مولانا مانند شعلهای مهربان و پر از نور بود و صدایش همچون نسیمی لطیف در دل سلطان میپیچید.
مولانا با آرامشی شگرف گفت:
«ای سلیم، شراب جانت را نمیسازد. راه عشق و شعر است که دل را میسوزاند و به روشنی میرساند. بیا، شعری بخوانم که جان تو را به نور و شادی بکشاند.»
سپس مولانا شعری خواند، شعری پر از عشق، حکمت و امید، و سلطان با دل و جان به آن گوش سپرد. هر واژه مانند موجی از نور بر قلبش جاری شد و دلش آرام گرفت. آتش عرفانی درون او روشن شد و تاریکی غم از قلبش زدوده گردید.
از آن شب به بعد، سلطان سلیم دیگر شراب به لب نمیبرد. او راه مولانا را پیش گرفت و خود نیز به شاعری عارف و دلنشین تبدیل شد. اشعارش از عمق جانش برمیخاست، آکنده از عشق به خدا و انسان، و سبک او به یاد مولوی بود:
«گر سرا پرده هستی نشدی حایل ما
کی جدا میشدی از صحبت جانان دل ما
در سفر گشتن و این بیسر و سامانی ما
بهر جمعیت دلهاست پریشانی ما
ای ز سودای زلف تو حیرانی ما
بر سر کوی غمت حشمت سلطانی ما»
و اینچنین، سلطان سلیم، از مردی غمگین و شرابخوار، به شاعری عارف و خوشدل تبدیل شد که با کلماتش دلها را روشن میکرد و عشق را در دلها میکاشت.
روزها گذشتند و سلطان سلیم همچنان در پی یافتن آرامش در دلهای مردم و در کلمات خود بود، اما در دلش گویی هنوز جای خالیای وجود داشت. هرچند قلبش با سخنانش روشن شده بود، اما گاهی همچنان غمهایی ناشناخته در اعماق جانش میلرزید. در این روزهای پر از اندیشه و شور، ناگهان مردی عجیب وارد دربار سلطان سلیم شد.
این مرد، چهرهای متفاوت داشت، چشمانش چون آینهای صاف و عمیق بود، گویی که همهچیز را میبیند و درک میکند. گیسوانش به سرخوشی موج میزدند و لبخندی که بر صورتش میدرخشید، گویی از دنیای دیگری میآمد. او بیهیچ تعارف و ترسی به درون قصر سلطان وارد شد، گویی که هیچ چیزی نمیتواند او را از راهش بازدارد.
سلطان سلیم که هنوز در جستوجوی آرامش بود، به او نگریست و پرسید: «کیستی که همچون شعلهای از آتش به دل من میتابی؟ آیا تو هم چون مولانا، سرایندهای از حکمت و حقیقت؟»
مرد با نگاه ژرف و لبخندی نیکو گفت: «نه، من نه حکیم و نه عارفام. من همان چیزی هستم که همیشه در جستوجویش بودی. من راهی هستم که تو را به خانهی قلبت هدایت میکنم.»
سلطان با تعجب گفت: «خانهی قلبم؟ آیا چنین چیزی ممکن است؟ من سالهاست در جستوجوی آرامش بودم، اما هیچگاه نیافتم.»
مرد در جواب با صدای عمیق و آرام گفت: «آرامش نه در سخنان حکیمانه و نه در شراب است. آرامش در پیوندی است که تو با من داری، در درک من، در عشق من. من همانطور که به موسی گفتم، به تو نیز میگویم: "به هر کجا که نگری، من هستم."»
سلطان سلیم که متحیر شده بود، به یاد داستان حضرت موسی و ملاقاتش با خداوند افتاد، جایی که خداوند به او گفت: «من در هر مکانی حاضر و در همهچیز پنهانم.»
مرد ادامه داد: «آنچه که تو جستوجو میکنی، همیشه در درونت بوده است. اما تا زمانی که خود را از من جدا میکنی، نمیتوانی حقیقت را ببینی. ای سلیم، به یاد بیاور، همانطور که موسی بر سر کوه طور در دل شب، صدای من را شنید، تو نیز اکنون صدای من را میشنوی، اما در قالب این جسم بیچهره.»
سلطان به یاد آورد که در خواب شب گذشته، مولانا به او گفته بود: «کلامی بگویم که جان تو را به نور و شادی بکشاند.» اکنون، این مرد مرموز او را دعوت میکند تا به شنیدن صدای حقیقت بپردازد.
مرد به آرامی گفت: «اگر خواستهای که در دل داری، بازگشت به خانهی خود است، باید تمام آنچه را که به دنیای بیرون تعلق دارد، رها کنی. باید خود را از آنچه که مانع از دیدن حقیقت است، آزاد کنی.»
سلطان سلیم که دیگر هیچ چیزی از دنیا را نخواست، در دلش از آن مرد درخواست کرد: «مرا راهنمایی کن، بگو چگونه از تاریکی بیرون بیایم و به نور برسم؟»
مرد با لبخند نیکو و صدای عمیقش پاسخ داد: «تو باید همانطور که موسی با شجاعت از مصر خارج شد و به کوه طور رسید، به دل تاریکیها بروی و با شجاعت تمام، حقیقت را در آغوش بگیری. هیچ چیزی جز من نمیتواند تو را از این راه هدایت کند. من همانطور که در هر ذره از این جهان هستم، در دل تو نیز هستم.»
سلطان سلیم با نگاهی پرسشگر به مرد نگریست و به یاد آن چیزی افتاد که مولانا گفته بود: «در دل تو، در دل هر انسان، خداوند نهفته است. در خود جستوجو کن، تا در من پیدا شوی.»
او به یاد آورده بود که تنها در پیوند با خداوند میتواند آرامش و حقیقت را بیابد. در دلش شعلهای از ایمان روشن شد و او با چشمهایی پر از امید و نور گفت: «اگر تو همان خدایی، همان که در موسی و در مولانا هستی، پس مرا به سوی نور هدایت کن.»
مرد لبخند زد و سپس در دل شب محو شد، اما صدای او هنوز در گوش سلطان میپیچید: «بیا، به خانهی خود بازگرد. این راه، راهی است که هیچگاه پایان ندارد. تا زمانی که در دل من باشی، همیشه با من خواهی بود.»
از آن شب به بعد، سلطان سلیم در جستوجوی خود نه به بیرون، بلکه به درون سفر کرد. او نه به دنبال شراب و نه به دنبال شهرت بود، بلکه به دنبال حقیقتی بود که همیشه در دلش نهفته بود. او به معلمی عارف بدل شد که کلامش دیگر تنها از دل نمیآمد، بلکه از عمق حقیقت الهی که در درونش متجلی شده بود، برمیخاست.
او آموخته بود که «این جهان، تنها بازی است» و «آنچه را که جستوجو میکنی، در خودت یافتی». به این ترتیب، سلطان سلیم به یک معلم بزرگ بدل شد، کسی که به دیگران نشان میداد که راه به سوی خداوند، از درون خود انسان میگذرد.
سلطان یاووز سلیم و بازتاب میراث شاهنشاهی ساسانی در عثمانی
سلطان یاووز سلیم (۹۱۸–۹۲۶ق / ۱۵۱۲–۱۵۲۰م)، نه تنها یکی از فاتحان بزرگ عثمانی، بلکه حکیمی فراتر از سیاست و سلطنت بود که به فرهنگ، تاریخ و ادب ایرانی علاقهای ژرف داشت. این علاقه در جنبههای مختلف زندگی او نمود داشت؛ از گردآوری هنرمندان و شاعران ایرانی در دربار عثمانی گرفته تا ساخت تاجی الهامگرفته از شاهنشاهان ساسانی و سرودن اشعار فارسی با تخلص «سلیم».
تاج سلطان و الهام از ساسانیان
یکی از بارزترین جلوههای علاقه سلیم به ایران، تاج ویژه او بود که به تقلید از تاج شاهنشاهان ساسانی ساخته شد. این تاج، برخلاف کلاههای سنتی عثمانی، نشانه اقتدار و مشروعیت سلطنت بود و حامل مفهومی فراتر از زیبایی ظاهری: بازنمایی فرّه ایزدی و شکوه شاهان ایران باستان.
افزون بر این، سلطان سلیم همچون بسیاری از پادشاهان ایرانزمین، سیبیل پرپشت و آراستهای داشت که آن را نشانهای از وقار و هیبت شاهانه میدانست و این نیز بخشی از الگوی آگاهانه او در تقلید از سبک پادشاهان ایرانی بود.
در دوران ساسانی، تاج پادشاهان نماد قدرت الهی و مشروعیت سیاسی بود. تاجها دارای نشانههای خورشید، ماه و آتش یا بالهایی بود که معرف فرّه ایزدی و شکوه سلطنت بودند. سلطان سلیم با تقلید از این نمادها، خود و خاندانش را ادامهدهنده راه شاهنشاهان ساسانی میدانست و میخواست نشان دهد که سلطنت او نه تنها بر پایه زور، بلکه بر پایه دانش، فرهنگ و عدالت استوار است.
سلیم شاعر و ادیب فارسی
علاقه سلطان به فرهنگ ایرانی تنها در تاج خلاصه نمیشد. او شاعری توانمند بود و دیوانی به زبان فارسی با تخلص «سلیم» داشت. آثار او نشان میدهد که او با ادبیات و تاریخ ایران عمیقاً آشنا بود و فرهنگ ایرانی را نه فقط به عنوان میراث تاریخی، بلکه به عنوان ابزاری برای تثبیت مشروعیت سلطنت و توسعه فرهنگ در دربار عثمانی میدید.
ترکیب قدرت و فرهنگ
اقدامات سلطان سلیم نشان میدهد که او باور داشت قدرت سیاسی و شکوه فرهنگی باید همراه یکدیگر باشند. جمعآوری هنرمندان، ادیبان و صنعتگران ایرانی و توجه به آثار ادبی فارسی، موجب شد جریانهای فرهنگی و هنری ایرانی در عثمانی پایهگذاری و تثبیت شوند. به این ترتیب، سلیم نه تنها فاتحی مقتدر، بلکه حامی و مرزبان فرهنگ ایرانی در دیاری دیگر بود.
سلطان یاووز سلیم نمونهای بارز از پادشاهی است که توانست میراث فرهنگی یک ملت را با مشروعیت سیاسی خود تلفیق کند. تاج ساسانی بر سر، دیوان فارسی در دست، و علاقهای ژرف به تاریخ و ادب ایران، نشان میدهد که او خود و خاندانش را ادامهدهنده راه شاهنشاهان باستان میدانست. این نگاه، علاوه بر حفظ شکوه و فرهنگ ایرانی، پیامی برای نسلهای بعد داشت: قدرت واقعی، ترکیبی از عدالت، فرهنگ و احترام به میراث تاریخی است.