زندگینامه سلطان سلیم عثمانی:
https://www.tarafdari.com/node/2686922
دیوان سلطان سلیم عثمانی:
https://www.tarafdari.com/node/2686927
---
در دوران سلطنت سلطان سلیم عثمانی، روزی در یکی از باغهای شاهی، میان درختان بلند و پیچیده، گروهی از سربازان در حال تمرین و آموزش بودند. سلطان سلیم در حال گذر از آن باغ بود که نگاهش به دشتهای دوردست افتاد. در همین لحظه، صدای ریزی به گوشش رسید. وقتی نزدیکتر شد، دید که بچه گرازی، که به طرز عجیبی لاغر و ضعیف به نظر میرسید، در میان علفها گیر کرده و دست و پا میزند.
با دیدن آن، سلطان سلیم متوقف شد و نگاهش به بچه گراز خیره ماند. سربازانش نزدیک شدند تا به او کمک کنند، اما سلطان با اشارهای از آنها خواست که دست نگه دارند. او خم شد و با دقت به گراز کوچک نگاه کرد. در آن لحظه، در دلش صدای ذهنش را شنید: «هر چیزی که در طبیعت اتفاق میافتد، نشانهای از حکمت خداوند است. حتی کوچکترین موجودات، درسی برای کسانی که قلبی باز دارند، دارند.»
سلطان سلیم به آرامی به بچه گراز نزدیک شد. در ابتدا، گراز تلاش میکرد که فرار کند، اما سلطان با دست نرم خود آن را نوازش کرد. در این لحظه، گراز از تلاش برای فرار دست کشید و به آرامی نگاهش را به چشمان سلطان دوخت.
سلطان به خود گفت: «این گراز کوچک، نمادی است از افرادی که در زندگی خود گرفتار شرایط دشوار و بیرحمانه میشوند. شاید در ابتدا قدرت و توان خود را از دست بدهند، اما اگر به درستی هدایت شوند و محبت بیپایان را احساس کنند، میتوانند از بند آزاد شوند.»
سپس سلطان دست خود را به دقت و آرامی بر بدن گراز کشید و آن را به طور ملایم از میان بوتهها بیرون آورد. گراز کوچک که حالا احساس آرامش کرده بود، با قدری احتیاط به دورتر دوید و به جنگل برگشت.
سلطان سلیم به سربازانش نگاه کرد و گفت: «در زندگی، ما نیز مانند این گراز کوچک، گاهی در تلههای مشکلات و دردها گرفتار میشویم. اما تنها با محبت، صبر و درک عمیق از حقیقت، میتوانیم خود را از آن تلهها آزاد کنیم و در مسیر رشد و آزادی قرار بگیریم.»
این حکایت، در دربار عثمانی نقل شد و سالها بعد، حکایت سلطان سلیم و گراز کوچک تبدیل به درسی برای همگان شد. درسی که به یادشان میآورد که در هر شرایطی، حتی در تاریکترین لحظات زندگی، همیشه امیدی هست و این امید با محبت و آگاهی قابل دستیابی است.
---
غزل در حکمت و شفقت
چو در بستان گذر کردم، به قصدِ مشقِ طنازی
بدیدم طفلِ خنزیری، اسیرِ پنجهی بازی
فتاده در میانِ خار و در بندِ بلا مضطر
نه پایِ رفتن او را بود و نه بالِ سرافرازی
سپه را گفتم: «ای یاران! عنانِ جنگ کج سازید
که اینجا حکمِ دیگر دارد این مسکینِ نارازی»
خمیدم تا به دستِ خود، گشایم بندِ دشوارش
که بر هر ذره میتابد، شعاعِ لطفِ اعجازی
به چشمم گفت آن کوچک: «اگر سلطانیِ عالم
رهاییبخشِ جانی شو، مکن با مرگ دمسازی»
یقینم شد که در عالم، هر آن کِش جان به تن باشد
بُوَد آیینهای روشن، زِ انوارِ سرافرازی
سلیما! فخر بر تیغ و بر این مُلکِ جهان تا کی؟
که برتری بُوَد آنجا، که با موری کنی بازی
سلیم از تختِ شاهی شد به سویِ خاکِ ره مایل
که با مهر و مدارا میشود، مقصودِ دل، راضی
« سلطان یاووز سلیم »