زندگینامه سلطان سلیم عثمانی:
https://www.tarafdari.com/node/2686922
دیوان سلطان سلیم عثمانی:
https://www.tarafdari.com/node/2686927
---
در دل شهر استانبول، در روزهایی که هوا آفتابی و نسیم ملایم در کوچهها میرقصید، سلطان سلیم عثمانی، در کنار کاخ خود نشسته بود. این روزها، سلطان بیشتر از آن که دربار را اداره کند، به مراقبه و تفکر در امور باطنی میپرداخت. عارفانه در میان درختان باغ سلطنتی قدم میزد و دلش غرق در ذکر خداوند بود.
یک روز، هنگامی که در کنار برکهای در باغ کاخ استراحت میکرد، چشمش به کلاغی سیاه افتاد که بر روی شاخه درختی نشسته بود. این کلاغ هر روز در همان ساعت در همان مکان ظاهر میشد. سلطان سلیم که از نظر روحی به مراقبت و مشاهده آداب و رفتار طبیعت علاقهمند بود، این بار تصمیم گرفت از این اتفاق عجیب چیزی بیاموزد.
کلاغ با یک بال شکسته، به آرامی از درخت پایین آمد و بر روی زمین نشست. سلطان سلیم که این را مشاهده کرد، به سوی کلاغ رفت و با لحنی ملایم گفت:
"ای پرنده سیاه، آیا درد تو را احساس میکنم؟ چرا بال شکسته داری؟"
کلاغ به آرامی سرش را بلند کرد و در نگاهش حکمت و سادگی خاصی بود. سپس در پاسخ، صدای خاصی از خود بیرون آورد که برای سلطان سلیم به نظر میرسید مانند نغمهای از دل طبیعت باشد. سلطان با دقت به آن پاسخ گوش کرد و پس از لحظهای سکوت، لبخندی زد.
"میدانم که در این دنیا هر کسی مسیری دارد، چه انسانها و چه پرندگان. شاید بال تو نشانهای از زخمهای درونی است که همه ما داریم. من، چون تو، نیز روزهایی از این رنجها کشیدهام، اما همیشه باید به یاد داشته باشیم که حتی در میانهی سختیها، میتوان از درون خود نور را بیرون آورد."
سلطان سلیم در آن لحظه به یاد حکمت بزرگان و عارفان افتاد. در حالی که کلاغ همچنان به آرامی در کنار او نشسته بود، سلطان در دل خود چنین گفت:
"هر موجودی در این جهان، چه بزرگ و چه کوچک، برای ما پیامی دارد. شاید این کلاغ برای من آمده تا یادآوری کند که هیچ چیزی در زندگی بیدلیل نیست. زخمها و رنجها نیز فرصتی برای رشد و تحول هستند."
چند دقیقهای گذشت و سلطان سلیم برخاست. به طرف کاخ خود برگشت، اما در دلش حس جدیدی از آرامش و روشنایی داشت. او به خاطر آورد که درختان، پرندگان و همهی موجودات طبیعت، پیامهایی دارند که اگر با دقت به آنها توجه کنیم، میتوانیم درک عمیقتری از حقیقت و زندگی پیدا کنیم.
از آن روز به بعد، هر زمان که سلطان سلیم احساس میکرد در مسیر خود گم شده یا در تاریکی قرار گرفته، به یاد آن کلاغ میافتاد که با بال شکستهاش به او آموخت که هر رنج و دردی در زندگی، فرصتی است برای پیشرفت و رشد روحی.
---
غزل در حکمت رنج و شفای جان
دوش در باغِ جهان، سیر و صفایی داشتم
با دلِ پر درد، خوش حال و هوایی داشتم
بر لبِ برکه، به دور از غلغلِ دیوان و تخت
در سکوتِ عارفانه، ذکرِ پایی داشتم
دیدم آن مرغِ سیهبالِ شکستهپر که گفت:
من در این درگاه، عمری ناله-هایی داشتم
گفتمش: ای مرغ! از چه بالِ تو در هم شکست؟
گفت: در پروازِ حق، خوش ابتلایی داشتم
زخمِ تن را مِهری از انوارِ حق پنداشتم
در شکستِ بالِ خود، ذوقِ رهایی داشتم
هر که را دردیست در عالم، نشانِ قربِ اوست
من از این بابت به دل، گنجِ غنایی داشتم
خار اگر در پاست، راهِ گلستان میزند
من در این رنجِ گران، راهِ خدایی داشتم
ای «سلیمی»! فخر بر تختِ سلیمانی مکن
کاین کلاغِ خسته را، خوش رهنمایی داشتم
« سلطان یاووز سلیم »