مطلب ارسالی کاربران
"مرد پرنده ای" یا سمفونی دریاچه قو
"مرد پرنده ای" یک فیلم سوپرقهرمانانه است، با دُز بالایی سورئال ... یک کمیک که زیاد شباهتی به مرسومات قبلی سینمای تجاری هالیوود ندارد ... به قول خودش یه سوپر رئالیسم قهرمانانه ... نوشتن درباره آثاری که تلفیق حیرت انگیز سینمای سورئال و پست مدرنیته را ارائه میدهند ... حتی به معنای عامیانه هم سخت است ... سینمای جهش یافته و حالا خودپسند که به منتقد احساس دوگانه ای منتقل می کند ... باید فیلم را بسیار سریع از فرم رد کنیم تا به ابعاد دقیقتری از مسئله نیز برسیم ... فرم وام گرفته از کشتی روسی شاهکار الساندر سخوروف بزرگه ... که البته از ایناریتو توقع میرود در سطح پائینتری شمایل ان فرم سیال و فوقالعاده را پیاده کند ... که همینطور هم هست، دوربین ایناریتو بر خلاف سخوروف تهوع آور ... سرگردان، قد کوتاه و بسیار سردرد آور است ... دوربینی مماس با شخصیت ها، همیشه در کلوزآپ که واکنش هایش را بسیار سریع می نمایاند ... اگرچه سعی شده تمام فیلم تک سکانس پلان به نظر بی آید اما کاتهای ناشیانه ای حداقل در بیش از شش فراز از فیلم ما را بدان فکر فرو میبرد که اساسا فرم فیلم دلقک، سطحی، نیازمند به تشویق و بسیار کند ذهنتر از آنی ـست که نشان میدهد ... میزانسن دقیق و هوشمندانه اثر میزان قابل توجهی از ضعفهای دوربین را لاپوشانی میکند، اتاقها انگار هر یک شخصیتی داشته و انگیزه متفاوتی به عطف های داستان میبخشند ... اگر شما پا در اتاق کارگردان می گذارید آرامش ابتدایی اثر آن تعلیق در آسمان، آن آفتاب ملایم و آن خلوت در کنار چینش صمیمی و هارمونیک اساسیه اتاق قلب مخاطب را آرام میکند ... انگار هر قطعه از میزانسن نیز شخصیت پردازی شده و قطعا زمان زیادی هم از فیلم را صرف ترعین این مسئله کردند ... قابل تقدیر است
بازی ها عالی ـست، خصوصا نورتون و کارگردان ... نورتون شخصیتی عمیق با تعریف متفاوتی از دنیاست، یک شخصیت تفننی، سرگردان، بی منطق، غیر قابل اطمینان اما بسیار بسیار عمیق و فلسفی ... کسی که دنیای فانتزی درون قاب را به دنیای حقیقی اما ماشینی اطرافش ترجیح داده و خود را برده سینما میداند ... مانند جایی از فیلم اینسپشن که عده ای در مراکش دنیای حقیقی خود را درون خواب می گذرانند، و زمان بیداری صرفا موجوداتی بدن نما، بدون جان و معنا هستند ... البته این مسئله داستان را کمی پیچیده میکند که از حوصله نقد خارج است ... شخصیت کارگردان فردی، فانتزی می نماید، کسی که حتی در دنیای واقعی هم به نظر در حال نقش بازی کردن است، مجرد از دوگانگی و پارانوئید حادش، در خفا او حتی شخصیت قالب خودش را نیز پس زده و آلت دست دنیای ریسمان بافته ... دنیای که در آن سالهاست دفن شده است ... در آرزوی قاب شدن، بنر شدن و به در و دیوارهای شهر نقش بستن ... مابقیه بازیگران به نظر صرفا تیپ سازی شده باشند، چند تیپ سطحی مانند تهیه کننده که البته بسیار دلنشین است و چند تیپیکال عمیق مانند همسر کارگردان و هم خوابش ... و دختری که به نظر مسئله تیپ سازی در سینمای امروز هالیوود را کمی جدیتر جلوه میدهد ... میتوان اعتراف کرد کارگردانی "مرد پرنده ای"
با توجه به تمام کاستی ها جزو بهترین کارهای امسال بود ...
موسیقی ریتمیک، خالص و جالب است ... شاید بتوان درصد بالایی از موفقیت فضاسازی و شوخی های خوب داستان را مدیون همین موسیقی فان و در عین حال رسمی بدانیم، شوخی هایی که به نظرم خیلی قویتر از پروپایگاندای بنده این روزهاست ... کاملا شبیه به کاریکاتورهای برجسته و حتی هم سطح شوخی های هتل بوداپست
در گذر از بحث فرم که نمره قبولی را حتی کمی بیشتر می ستاند، بحث جدی تر مسئله محتوا و تلفیق بی پروای عطف پایانی با سینمای سورئال است ... محتوای فیلم ... داستان درباره مردی است که سالها پیش با ایفای نقش "مرد پرنده ای" نام خود را بر زبان ها انداخته بود اما گذر زمان، پا به سن نهادن، و پایان دوره آن کمیک پاپیولار وی را به فردی منزوی و در پی دوباره چهره شدن کرده ... او قهرمان درون خود را ساخته، فردی که به وی قدرت مقابله با هر اتفاقی را میدهد، حتی اگر دخترتان در حالت نیمه خمار جلوی شما ایستاده و دری وری بگوید هم پرسونای دوم، آن سوپر قهرمان درونش وی را به آینده ای روشن سوق میدهد .... شخصیتی منفی، شیطانی درونی که شاید کمی از احساسات اطراف کارگردان بکاهد ...
این دوگانگی ... و درام اطرافش ... فیلم را شبیه به یک کافه گلاسه غلیظ، خودخواه، تلخ اما دلنشین و قوی میکند، در قسمت سوم اثر ... جایی که کارگردان دگر آن ماسک را برداشته و رو به روی دوربین به پرواز درمیآید ... اگرچه اثر وارد بعد سورئال خود شده اما صرف یک بازبینی درونی، زمانی که همه چیز پایان میابد و راننده تاکسی به دنبال پولش به داخل سینما میدود ... درام شکل خودپسند را که در تلفیق بی باک با فرم به دست آمده بود، ساده، صریح و به نظرم احمقانه از کف میدهد ... اینکه سوپر قهرمان با دوربین حرف میزد، یک ابر لویاتان بر مسند ساختمانهای شهر در حال جولان دادن است، سینما، از طعم هنری سخوروفی خارج شده به یک کمیک استریپ سرپا در اوج زد و خورد تبدیل میشود و دوباره هنر، پرواز و سخت کوشی درونی را نشانه میرویم، هرچند خیلی هنرمندانه به نظر بیاید هم باز آن تاکسی و آن مرد کار را مسخره، ذهنی و تخیلی می کنند، قدرت سینما در سطح والایی از دگردیسی هنری به پائینتر از ذهن و شبیه کف رویی کافه گلاسه شده و میمیرد ... پایان فیلم کمی دیرتر از آنچیزی است که باید ...
شاید اواسط فیلم هیچ فکرش را نمی کردم دقایقی بعد ماوس را تکان داده تا متوجه شوم چقدر دیگر تا پایان اثر مانده، فیلم بسیار دیر و بارها تمام میشود، شاید اگر با آن عطف کمیک استریپی پایان میپذیرفت ... مردپرنده ای آن لویاتان غول پرکر را شکست میداد و تمام، یا مثلا کمی خودخواهانه تر مرد پرنده ای از لویاتان شکست میخورد ... یا حتی بسیار بسیار خودپسندانه تر قهرمان و لویاتان جنگ را در پس زمینه ادامه میدادند و فیلم پایان می پذیرفت، و شاید ما تنها صدای جنگ را میشنیدیم ... به خیالم اثر قویتر از معجونی باشد که پایانی هالیوودی، اگزجره به معنای واقعی ترسو را بیان می کند ... بیمارستان، دماغ پیوند داده شده، حالا که شبیه همان قهرمان شدیم ... اینها بر خلاف آنچه فیلمساز میپندارد بدیهی تر و رنگ باخته تر است ... اینکه پایان راه با همسرتان همه چیز گل و بلبل شده، از کنار ساحل و عروس های دریایی میگوییم، حتی اگر اول فیلم و آخر کات پلان کوتاهی از آن ساحل هم نشان دهید فیلم زمانی مرده که وارد ذهن کارگردان شدیم و آن تاکسی لعنتی حتی تا اینجای درام را خراب میکند ... دیر تمام می شود و فلسفه بافی های آن آخری ها ... اثر را از یک شاهکار مترقی، تکامل یافته و هنری به یک فیلم سوپرقهرمانانه سورئال ... یا در حالت بهترش به قول خود تهیه کننده به سوپر رئالیسم تبدیل میکند و درجا زنان ریشه های خود را می سوزاند ...