هیچ فکرش را نمی کردم دو سال پیاپی بهترین فیلم را از آثار یک کارگردان انتخاب کنم ... بعد از شاهکار ماندگار زندانیان، که تصویری عمیق، قدرتمند و سرپا بود حالا نوبت به فیلم دیگر دنی ویلنو رسیده، فیلمی ارتجاعی و فرامتن ... سینمای دنی ویلنو به نظر در حال تکامل یافتن است، سینمایی با بدنه موزمار، غیر قابل اعتماد، تلقی بافته و کمی نیز کج خلق ... چیزی که فرم دشمن به مخاطب تحمیل میکند به شکل یک تروجان ذهنی تمرکز سیال را تحت تاثیر قرار داده و شما را به دور از فرار عینی به سوی یک اضمحلال درونی قوی سوق میدهد ... دشمن با سکانسی مخوف، فوقالعاده قدرتمند، بی باک، گنگ و پاپریکامعابانه شروع می شود، یک مراسم گوتیک انگار تاریک، با دوربینی مست، فلوشده، تلوزنان و در پی حقیقت ... مراسم پا بر موی باریکی از شباهت یک خواب، یک رویا و یک تخیل واقعی نهاده ... آنقدر این سکانس قوی ـست که تک تک مخاطبان میلیونی اثر می توانند برداشت باز خود را از آن داشته باشند، که این اوج فراسینمایی بودن تخیل ذاتی فیلمساز را نمایان میکند ...
سوژه ها با چرخواندن سری، حالا چه در اکستریم کلوزآپ میز شیشه ای، اتعکاس نور؛ و چه در تمرکز کلوزیافته از نگاه خمار گلینهال به تیپ ها رویت می شوند ... در میان این بی قراری دلهره بخش، زنان عریانی تحفه به دست، همچون مراسم مازوخیست ها که پیش تر در توفان لتو دیده بودیم ... روی میز میان جمع قدم میزنند، میزانسن آنقدر قدرتمند است که حتی ورود به فرم را متوجه هیچ منتقد ریزبینی نمیکند ... تحفه ها سربرداشته و رتیل سیاه سرحالی از آن بیرون آمده و قدم زنان مخاطیب را به این خیال که قرار است کسی از میان جمعیت انتخاب شود، می اندازد ... شبیه جنگهای چریکی هر شخصیت بیان گر تفکری و نماینده حذبی ناآرام به دنبال پیروزی در این اتاق کوچک است ... گلینهال پلان را مشاهده کرده و با خیالی آسوده دستانش را به سر و صورت می کشد ... انگار هم از چیزی کلافه است و هم آن حلقه طلایی رنگ در دست چپش نمایش داده می شود (او آنتونی است) ... یک دکوپاژ ساده اما پرمعنا ...
فرم در دشمن با برتری عجیبی نسبت به آثار سال جاری آغاز می شود آنقدر این مسئله ذوق می زند که حتی کاستی های فرمی در سکانس های بعدی احتمالا دیده نمی شود ... که البته من میگویم این فیلم از ابتدا تا انتها مانند سکانس اول بدون نقص است ... رنگ گرم فضاسازی دنی ویلنویی این فیلم ... مجرد از سایان و سکون زندانیان است، فضا از رنگ شکل باخته و فرم انگاری میشود ... فضایی گرم، لطیف اما غیر قابل اعتماد ... شهر انگار در نزدیکی های خورشید است، مردم کلافه، ساکت، مریض و بدون تئوری که در خیابانهایش انتظار مرگ را می کشند ... ارتباطات جمعی بر خلاف رنگ بسیار سرد و دور است، گویی جمعیت کثیری عرفان زده، و مابقی پارانوئیداند ...
آدام یک استاد تاریخ است با همان مرسوماتی که از اساتید تاریخ سراغ داریم، مدفون شده در گذشته، ریش و سبیل پر پشت آلکساندری، موهای برس نخورده و یک دست کت و شلوار قهوه ای، هم رنگ با محیط اطرافش که مکررا با استفاده از آنها تیپ سازی میکند ... احتمالا همان بوی عطر همیشگی را می دهد و همان واکنش های همیشگی را نسبت به کنش های پیرامونش ارائه می دهد ... در کلاس او فردی مماس با تفکر دانشجوهاست، از نظر ذهنی نزدیک و آماده تصریح عقایدش به نفع شاگردان اما از منظر بیولوژی او شخصیتی فرار و بی قرار مینماید ... به زبان ساده وی را می توان شبیه یک سیب قرمز رنگ آویخته از درخت دانست ... سیبی سرشار از خواص تعادل وضعیت جسمانی اما نه صرفا یک استمناء روحی قدرتمند ... سکانس ها از پی هم گذشته و مخاطب در مواجه با آدام به نظر دچار سمپاتیک انگاری حاد می شود، قهرمان پروری ذهنی، انسان کودن و سیستماتیک را جوری جلوه میدهد که درگیر انقباض ذهنی عمیق و فلسفی معابانه ای خواهیم شد ... فیلم از منظر نگاه آدام با دنیا ارتباط میگیرد ... آدام اعتمادی به دنیای بیرون مرزها ندارد، از هگل و تاریخ رومی می گوید و از نوع برده داری مدرن ... این تفتیش درونی عمیق فرماتیک او را به بیان درستی از خویش می رساند ... زمانی که در خیابان نسبتا سریع قدم می زند، سرش را پائین گرفته و شانه هایش را بالا ... این انگار مخاطب است در میان کتاب هایی زیر بغلش ... مخاطب آن لا و هراسان خود را چموشانه پشت نقاب آدام مدفون میکند، هنوز از آن رتیل شاید و آن انتخاب انجام نشده، و آن سکانس نیمه تمام دهشت دارد ...
فیلم در توصیف آدام، بی نظیر و در این سالهای اخیر بی همتاترین نوع تحریر شخصیت را ارائه می کند ... فوقالعاده کلاسیک، جاه طلبانه و سینمایی ... در گذر از آدام به تیپ نسبتا ضعیف هم خوابش میرسیم ... یک دختر بلونده تنها، بی کس و کار، بی اصل و نسب، احتمالا افسرده و کاملا شکننده و پوشالی ... تیپی نه آرامش بخش، نه آن چیزی که ادام و مخاطب نیاز دارد، یک محرک جنسی صرف که اتفاقا روی تخت هم اروتیک انگیز جلوه داده نمی شود.
مسئله جدیتر میزانسن است ... و قابفرم های فوق زیبایی که بعضا آغشته به موزیک تاریک Bensi - تلخ خویانه ساری می شود ... میزانسن دشمن یک هارومنی بزرگ و مرتبت است، یک کلونی عظیم چنگارگونه ... سوئیت آدام، در برگیرنده یک اتاق هم جوار نشیمن، یک سرویس بهداشتی ساده که دوربین اجازه ورود به آن را ندارد و یک آشپزخانه فرنگی سرد و احتمالا بدون کفی ـست ... تقسیم بندی اجزا در این سوئیت به شکل منحصری شبیه خود آدام است ... داخل آن که باشیم اگر آدام دوربین را تنها گذاشته و برود همه چیز به یک باره ترسناک می شود، زیرا آن شخصیت بی قرار محصول همین سوئیت است، دوربین در اینجا همیشه پشت به آشپزخانه (قلب منزل) و رو به روی شیشه کشوئی بزرگ نشیمن جا خوش کرده ... به شکلی که انوار زرد شهر چه در زمانی که آفتاب جلوه میکند و چه شبانه که چراغها و نورافنکنهای محوطه رو به رو را روشن می کنند، همان اساسیه هرچند اندک را بُلد کرده، و در ضد نور همه چیز را تیره و اسیر نمایش میدهد ... بر خلاف سوئیت آنتونی که بیشتر شبیه زندگی است ... در آنجا دوربین رو به روی آشپزخانه است، انگار به یکی از راحتی ها تکیه داده و صبحانه می خوریم ... فضا به نحوی آرامش بخش، دوست داشتنی و زنده است که اگر آنتونی دوربین را برای لحظاتی رها کرده و ما را ترک کند هم باز اتفاقی نمی افتد، می توانیم به نزدیکی پنجره رفته و بیرون را نگاهی بی اندازیم ... در میزانسن این سوئیت، و دلگرم بودن آن حتی شکم برآمده همسر آنتونی نیز نقش بسیار پررنگی را ایفا میکند، زندگی در واقع از آنحا معنی میبازد ... و صد البته بازی خوشاید سارا گدون ... تیپی دلسوز، عاشق، آرامش بخش و انگیزه ای برای زیستن ... محرک مهار افسار ... شاید اگر سارا را از زندگی آنتونی حذف کنیم او یک معتاد به الکل میشد نه یک بازیگر در حال پیشرفت ... با این حال آنتونی همین حالا هم بازیگوشی های خودش را دارد، از آن شب نشینی دزدکی ابتدای فیلم گرفته تا لحن دوپهلو و حرکات ریز و ظریفی که در میمیک صورتش نقش میبندد، حالا باید به بازی زیبای گلینهال اشاره کنیم ... تنها کافی ـست به همین مسئله دقت کنید که وی در آفرینش دو شخصیت متفاوت و کاملا مجرد از یکدیگر چه استادانه عمل می کند، اگر یکی از آنها را در خیابان ببینیم در کسری از ثانیه متوجه خواهیم شد او آنتونی ـست یا آدام ... در تقابل شخصیت محافظه کارانه آدام، آنتونی بیرونی تر جلوه داده شده، نفوذپذیرتر و شکننده تر است، اما قطعا یاغی ... فردی خودخواه، که انگیزه دقیقی در زندگی و کسب و کار ندارد، شاید اگر به دربهای بسته هم خورد مادرش را به داد می رساند، دقیقا شبیه بازیگرها، نقش زمان را بی دفاع پذیرفته و دغدغه مقابله با حقیقت را ندارد، تخت و بی روح ...
ویلنو در آرایش قابفرم هایی که با ضرب آهنگ Bensi در میانه فیلم چندین مرتبه تکرار می شود، به ذهنیتی ارتجاعی در بیان فضای سریع، خشن، و نامفهوم فیلم اشاره می کند ... در یکی از این قابفرم ها، دوربین مستقیما از بالا ساختمان سوئیت آدام را نشان می دهد، به شکلی وارونه و تهوه زا ... که به سرعت پن کرده و در نگاه اول هیچ مخاطبی متوجه نمی شود دقیقا کجای این دنیا قرار داشتیم، شبیه به یک تعلیق بازتابنده از خود فیلم ... معلق و نامفهوم - میدانم چندین مرتبه تکرار شده اما باید دوباره اشاره ای کنیم به هیچکاک و آن تعریف دقیق از تعلیق (مبل، دوربین و بمب) آدام مانند مثال هیچکاک وارد ورطه امتحان شده، و از آنجایی که سینمای دشمن تکامل یافته تر از هر فیلم دیگری در این سالهاست، تعلیق آدام در مواجه با آنتونی مخاطب را روی مبل می نشاند، جایی که می توانیم صدای تیک تاک بمب ساعتی را هم بشنویم ... این آمپاس تا زمانی که دو شخصیت با هم ملاقات می کنند، به شکلی خفه کننده گلوی دوربین را گرفته و روند ملایم آن به یک مخاطب کشی تعلیقی قدرتمند تبدیل می شود ... تدوین دقیق اجزای داستان، دوربین را همراه آدام به سوی آنتونی می کشاند، با این تفاوت که آدام فاصله خود و مخاطب را حفظ کرده و بر خلاف ما انگار انتظار یک چونین خودانگاری درونی و فلسفی معابانه ای را داشته ... لحن سبک و خیال راحتش در ملاقات با آنتونی سندی بر این مدعاست ...
از موسیقی بنسی چند جمله ای گفته شد اما، کافی است سکانس ابتدایی را یک مرتبه بدون صدا ببینید، تغریبا چیزی از آن قدرتنمایی خودخواهانه ویلنو نمی ماند، موسیقی در والاترین درجه بیان فضا و رنگ است، به شکلی که اگر دوربین نمای تاریکی را نمایش دهد هم باز تدوین و موسیقی می توانند شخصیتی از فضای اطراف دوربین را بیان کند که آشنا با مخاطب است ... حتی می تواند یک نمای سیاه و سفید را رنگی جلوه دهد! بله قدرت موسیقی اینجاست که معنی خواهد شد، به طور مثال کافی ـست سکانس ملاقات آدام و نگهبان سوئیت آنتونی را در آسانسور بار دیگر مشاهده کنید، دوربین شبیه ابتدای فیلم نیست، اما موسیقی ما را به سکانس اول سنجاق کرده و همان فضای مهیب و فریبنده را از دالان آپارتمان آنتونی میسازد -
این فیلم در فرم و ارتباط اجزای فرماتیک، بی نظیر است، با همین صراحتی که گفتم، دوربین، قابها، میزانسن و دکوپاژ، بازیها، موسیقی، نورپردازی، افکتهای تصویری ... همه و همه دشمن را شبیه به یک کندوی منظم زرد عسل کرده ... پس بیائید به بعد سوبژکتیو اثر گذری داشته باشیم، جایی که عظمت دشمن تابش کور کننده ای دارد ...
محتوای این فیلم درباره چیست؟! آنتونی و آدام دو شخصیت مجرد از یکدیگر بودند یا یک نفر؟! اگر آنها یک نفر هستند پس مسئله آن دو دختر چیست؟! و یا کار و کاسبی متفاوتی که دارند! نقش مادر آنتونی که ابتدای فیلم نریشین می گوید چیست؟! و صد البته رابطه تمام این داستانک ها با اصلیترین درام داستان یعنی رتیل سیاه ...
آدام استاد تاریخ یکی از دانشکده های خصوصی تورنتو ـست، که به نظر زندگی نیهیلی آمیزی را سپری میکند، تا اینکه به پیشنهاد یکی از همکارانش فیلمی را کرایه کرده و مشاهده میکند که در آن فردی دقیقا شبیه خودش (آنتونی) ایفای نقش کرده ... آدام با تقلای فراوان موفق به ملاقات آنتونی شده و این زندگی آن دو را تحت تاثیر قرار میدهد - در واقع پایان فیلم هر دو جایگاهشان تغییر کرده، آدام بازیگر فیلم می شود و آنتونی استاد تاریخ ... و به تاریخ می پیوندد! یا زبان ساده تر آنها هر دو یکی می شوند ... .
در تحلیل سکانس ابتدایی می بایست به چند نکته سریع اشاره کنم، رتیل نماد چیست؟! آنتونی به چه دلیلی آنجاست؟! سکانس ابتدایی و آن گاراژ تنگ و تاریک و خوفناک درواقع زندگی یک انسان مرجع است، انسانی که از نظر جسمانی کنترل دو شخصیت متفاوت را بر عهده دارد، یکی شخصیت درونی و سوبژکتیوش (آدام) و دوم شخصیت پرسونای خویش، شخصیت بازتابنده و بیرونی ... ابژکتیو وی (آنتونی) ... آنتونی بازیگر است، چه انتخاب ژرف و هوشمندانه ای، در واقع او دنیای اطرافش را با عنوان آنتونی بازی میکند، او هیچ فیلمی بازی نکرده، بلکه استعاره ای از بازی در زندگی عادی است ... آدام اما خود حقیقی انسان مرجع بود، شخصیتی محافظه کار و سمپاتیک، کسی که به دنبال زندگی عادی و حقیقت می گردد، برای او خوابیدن با دوست دخترش لذت بخش نیست، و اتفاقا از تکرار آن کلافه به نظر می آید بلکه او دنبال هلن و زندگی و آرام شدن در آغوش اوست ... آنتونی بر خلاف آدام، مردی لجوج و شهوت ران است، در واقع نیمه تاریک شخصیت مرجع، او به عشق بازی با دوست دخترش علاقه مند است، آن هم حالا که هلن حامله و در ارضاء کامل وی دست اندازی ایجاد شده ... در واقع فیلم نمایش زندگی بعد از بارداری هلن را روایت می کند، به عنوان یک انسان هیگلی، زمانی که فردی با این چونین موطیف مهمی در زندگی رو به رو می شود، ایجاد نا به هنجاری هایی از این قبیل توقف ناپذیر است، آن سکانس ابتدایی و آن گاراژ بازتابی از زندگی انسان مرجع، فردی متاهل، که حالا پس از دوره نقاهت همسرش به استمناء روانی و شاید ارضاء جسمی نیازمند است ... کلید زندگی خویش را دست گرفته و خود اجازه ورود را به هر ابژه ای می دهد، مثلا نگهبان منزلش پشت سر او وارد زندگی شخضصی و درونی وی می شود، تمام آن میهمانهای دور میز هم در واقع شخصیت هایی است که وی در دنیای اطرافش میبیند، زنان عریان اروتیک آمیز حالا که وضعیت همسرمان رادیکال نماست، رو به روی ما رژه می روند، شاید حالا سراغ دوست دختر قدیمی برویم، حلقه را از دستمان درآورده، به هلن بگوئیم من امشب را نزد مادرم می گذرانم و دزدکی با دوست دخترمان به سوئیت آپارتمان ساده حوالی شهر رفته و وقتمان را بگذرانیم ... آنتونی شخصیتی است که شاید قبل از ازدواج آدام و هلن (شخصیت مرجع) با دختر بلوندی روزگار را میگذرانده که حالا پس از چندی دوباره هوس آن شبها به سرش می زند، در واقع نه هلن و نه دوست دخترش دقیقا خبر ندارند، او چگونه زندگی میکند، و وی نیز با ایجاد پرسونای دروغین هر دو شخصیت را فریب می دهد ... او برای بلوندی نقش آنتونی را فیلم بازی میکند، شخصیتی تندخو و دخترکش تر، و برای هلن یک استاد تاریخ است، یک مرد زندگی و یک مجنون عاشق ... تا قبل از اینکه به نقش رتیل بپردازیم، یک بار دیگر به تصریح ساده عمق فیلم اشاره میکنم: سکانس هایی که در فیلم انتونی و آدام باهم رو به رو می شوند، کاملا در خیالات شخصیت مرجع می گذرد، شاید رو به روی آینه، شخصیت مرجع برده امیال خویش است، در لحظه تصمیم می گیرد و قدرت ادراک کافی را برای برانداز کردن اتفاقات پیرامونش به نظر نداشته و بُر میخورد ... در سکانسی که آنتونی به آدام می گوید تو با همسرم خوابیدی پس من هم با دوست دختر تو می خوابم، همه چیز عیان می شود، بی ثباتی و بی غیرتی آنتونی به شخصیت مرجع این اجازه را داده تا وی خود را فریب دهد ... و به تعطیلات عاشقانه با بلوندی رفته ... تمام آن سکانسی که آنتونی و آدام دست به یقه می شوند در واقع جلوی آینه سوئیت شخصیت مرجع (اینجا آنتونی) می گذرد، ابتدا آرام با خودش رو به روی آینه می گوید تو با همسرم خوابیدی؟! و بعد به یک باره تغیان کرده و در آخر خرسندانه موفق می شود، جالب است! ... آن آینه، تخیلات و آدام (درون آنتونی) با یک کش و قوس کوتاه وا داده و آنتونی به خود این اجازه را می دهد که به همسرش خیانت کند ... . و تمام آن سکانس بعدی در واقع عینی شدن مسئله برای مخاطب بود ... شخصیت مرجع متاثر از درون خویش است و به نظر با آنتونی مشکل دارد، همواره به دنبال زندگی ساده و صمیمی خود و هلن می گردد، برای مثال زمانی که هلن را در انتهای فیلم در آغوش گرفته، خالصانه می گوید متاسفم، که البته مرتبه اول همه فکر میکنیم منظورش این است که از خوابیدن با تو متاسفم اما آن تاسف بابت تمام اتفاقات زندگی بود ...
در ابتدای فیلم و قبل از سکانس که وارد درون شخصیت مرجع می شویم، مادر یک نریشن کوتاه دارد، او به شخصیت مرجع می گوید، ممنونم که به من آپارتمان جدیدت رو نشون دادی (یعنی قبلا یک آپارتمان دیگری در کار بوده، احتمالا همان آپارتمانی که آدام (آنتونی) و دوست دخترش باهم می خوابند) و بعد اضافه می کند، چطور می توانی به این روند در زندگی ادامه بدی ... مادر شخصیت دلسوزی دارد، وی از رابطه ناتمام پسرش و دوست دختر قدیمی خبر داشته و دلسوز هلن و زندگی عادی اوست، او به شخصیت مرجع می گوید تمشک بنفش بخور برای سلامتی خوب است، آنتونی تاثیر پذیر است و جوری تظاهر میکند ککه انگار تمشک بنفش دوست داشته، اما آدام، درونی و نفوذناپذیر است، تمشک دوست ندارد و زمانی که یخچال سوئیت هلن را باز میکند، با تکان دادن سرش این قضیه را نشان می دهد، زمانی که شخصیت مرجع و مادر با یکدیگر رو به رو می شوند، در آن ویلای هنری ... بر خلاف چیزی که همه ما می پنداریم، با اینکه داستان حول محور انتونی میچرخد اما ما آن سکانس را با آدام می گذرانیم، دوباره ببینید، شخصیت مرجع برای مادرش درونی و صادق است، اگرچه در نگاه اول آمده تا از برادر دوقلو سوال کند اما بعد با گفتن منتظر نصیحتت بودم همه چیز را عینی جلوه می دهد ... مادرش هم او را نصیحت کرده و می گوید به زندگی بچسب ... رتیل در روانشناسی یونگی نماد مادر است، دو نوع مادر، یک مادر شخصیت حقیقی ما و دوم اینکه مادر خود ماست، اینجا اما مادر معنای لفظی ندارد، بلکه یک مادر واقعی است، با المان های مادرانه، نه صرف تمرکز ادراکی ... در مراسم ابتدا ک همه چیز در ذهن شخصیت مرجع می گذشت، دختران عریان و اروتیک سر از تحفه ها برداشته و رتیل سیاهی نمایان می شود، در واقع مادر دنیل درون ذهنش همان نیروی محرک رتیل انگاری است که ترس و دهشت مقابله با او درصد قابل توجهی از محیط اروتیک آمیز فضای درونی وی را می کاهد، و حتی مخاطبانی که در سینما خمار آن رژه فریبنده شده بودند هم بعد از دیدن رتیل به یک باره انگار آب سردی بر پیکرشان ریخته می شود، چه استادانه است این میزانس و این هارمونی محتوا و فرم ... رتیل بیرون آمده اما بعد از لحظاتی دختر عریان پا روی آن گذاشته و فیلم شروع می شود، در واقع مسئله شهوانی درون شخصیت مرجع (اینجا آنتونی و حلقه ای که دست دارد) آنقدر قوی است که می تواند تمام نصیحت ها و ترسی که از مادرش داشته را فراموش کرده و زیر پا له کند ... رتیلی که بر مسند شهر راه می رود هم دقیقا بازتابنده شخصیت مراقب مادرهاست، زمانی که شهر در زردی و گرد و غبار گم شده آنها نگهبانان دنیای ما هستند، آنتونی و دوست دختر در پایان باهم خوابیده و بعد از اتفاقاتی تصادف می کنند ... در واقع آنها با هم به تعطیلات عاشقانه نمی روند، بلکه شخصیت مرجع برای پایان دادن به این ارتباط دزدکی وی را به هتل آپارتمانی در بیرون از تورنتو برده و با نشان دادن حلقه اش به وی می گوید من همسر دارم، پس این پایان داستان ماست، و آن تصادف در واقع پرسونای یاغی آنتونی را برای شخصیت مرجع کشته و دوست دختر بلوند هم از زندگی وی بیرون می رود، خبری هم که رادیو فردای آن روز پخش می کند هم نیمه کاره است، و احتمالا یک فریب زیرکانه دیگر ... پس در پایان شخصیت آدام و هلن می ماند، و یک شهوت نمرده در وجود، سکانس پایانی آدام دوباره تبدیل به آنتونی شده، به هلن می گوید امشب برنامه ای نداری (زیرا وی می خواهد دوباره به ارضاء امیال جنسی اش بپردازد) و زمانی که هلن جوابش را نمی دهد، پا به اتاق وی نهاده و مادرش را در هیبت یک رتیل عظیم الجثه می بیند، بلوکه شده و انگار این بار برده نصیحت های مادرش می شود.
فیلم به گونه ای طراحی شده که امکان این چونین برداشتهای دقیقی را برای مرتبه اول به هیچ یک از مخاطبان نمیدهد، برای مثال نقدهای پر از اشکالی که نوشته شده را می خواندم، کاملا از سطحی نگری آن عزیزان دل زده شدم ... به نظر اگر فیلمی را نمی شناسیم نباید برای تفتیش عقاید شخصی قلم بگیریم ... مانند داستان ویلنو که دشمن واقعی را به بهترین نحو در هزاره نو بیان میکند، دشمن ما خود ما هستیم آقایان منتقد ...
فیلم از تلخ ترین ترفندهای دراماتیک و فرماتیک برای فریب مخاطب دریغ نمی کند، آنقدر خودخواهانه که مثلا تماس تلفنی آدام به دنیل همیشه باورپذیر و عینی به نظر می آید، البته فیلمساز بعضی سکانس ها را برای درک بهتر محتوا گنجانده مثلا سکانسی که آدام و هلن در محوطه دانشکده رو به رو می شوند و آن پاسخ تلفنی که هلن و آنتونی بعد از اتمام بحث میگیرند، یا به طور مثال حضور آدام در خانه آنتونی و مشاهده همان عکسی که خود در آپارتمان حقیرش دارد ... البته عکس در آنجا نیمه پاره است! یا مثلا آن دیالوگ هلن در آغوش آدام که می گوید: امروز مدرسه چطور بود؟! منظور فیلم را می رساند، هلن در آغوش شوهرش آرام گرفته ... دشمن بیش از اینها استحقاق بحث و نقد دارد، و بنده به خود این اجازه را نمی دهم که نقدم را بالای اثر قرار دهم، پس همینجا یعنی پایان دست نوشته ... بهترین فیلم ویلنو، یکی از بهترین های هزاره ی نو ...
.
.
.
عمرا کسی بخونه - فقط خاستم ثبت بشه :)
باشد تا همه از شراب سدوم سرمست شویم