برای چی قاضی کاملترین فیلم سال نیست؟
وقتی جدول ارزش گذاری منتقد برجسته سینمای ایران، مسعود خان فراستی را نگاهی می انداختم تنها فیلمی که با دو ستاره میدرخشید "قاضی" اثر برجسته دیوید دوبکین بود - شاید قبل از آن رمقی برای دیدن این فیلم را نداشتم اما حالا فرصت غنیمتی بود تا ببینیم واقعا چند مرده حلاج است!
قاضی یک اثر تکامل نیافته اما خوش فرم، و خوش رنگ و لعاب است ... یک فیلم که از روشنفکری عبور می کند، به آن رسیده و از آن عبور می کند، و اتفاقا مشکلش همینجاست که خیال کرده این پایان راه بود، و بعد از عبور به منجلاب سرگرمی گیر افتاده و گزیده گویی اش، او را تبدیل به شاکله خنثای سنت پرستانه، اما محتاط و پرت کرده ... یک فیلم که در گذر از روشنفکری، به پرستش سرگرمی رسیده و حالا گم شده در میان بی معنایی، فلسفه و کج فهمی عرفان، و سبک مغزانه هر آنچه که قرار است بگوید را خود نفی می کند ... چطور؟ خواهم گفت:
فیلم با نمایی از آسمان خراش های معروف آمریکایی شروع می شود، نماد مدرنیته غربی ... در توضیح مدرنیته، این کم گویی ابتدایی و باز نکردن کامل نا به هنجاری های آن پاشنه آشیل فیلم است ... باید بپذیریم که بدون توضیح بد، نمیتوان یک خوب (سنت) داشت ... با چند نما و یک پن سریع هلی شات نمی توان شهر ساخت، چه رسد به شهر پسوند دار ... دستشوئی و دادگاه بعدش هم کاری از پیش نمی برد ... تنها همان خیس کردن هنک شاید کمی در شخصیت پردازی وی جا بیوفتد که آن هم تبدیل به فضا نمی شود ... تلفن و بعد بهانه ورود به ایندیانا هم به نظرم خیلی بی منطق است، اگر حتی هرچقدر هم مرگ یک مادر در واقعیت همه واکنش ها را تحت تاثیر قرار دهد اما درون یک فیلم ما باید مشاهده کنیم - خروج بازیگر اصلی به چه دلیل است؟ شاید یک نما آن ابتدای فیلم، یا یک پلان درون کشوی کمد هنک و عکسی که با مادرش داشته ... نمی دانم اما مادر بیرون از فیلم است، نه بیرون از درام ... شاید به توان با این حربه ماست مالی کنیم که همین نبودن نقش مادر در اثر خود نقدی بر مدرنیته و منجلاب فکری شخصیت اصلی است! که این ها هم به نظرم بهانه های خوبی نیست ... شخصیتی که بعد از هر کنشی، بغض می کند و واکنش های احساسی زیادی در طول فیلم از خود بروز میدهد، چگونه یک مادر را درون زندگی شهری خود به بهانه مدرنتیه دفن کرده؟! باهم نمی خواند! فیلمی که دو ستاره از چهار را گرفته! یعنی نیمه شاهکار! دعوای با همسر، بهانه های کودکانه و دیالوگ هایی که دیده نمی شود! و بعد نخواندن آن دیالوگ ها با رابطه ای که از هنک و دخترش دیدیم هیچش به هم نمی آید! و اصلا یک افتضاح توضیحی به تمام معناست!
پس نیمه مدرنیته که شاهکار نیست را رها میکنیم و به نیمه احتمالا شاهکار میرویم ... جایی که دوربین اورشولدر شخصیت اصلی - هنک و مادر باهم رو به رو می شوند و کارگردان حد نگه دار قبل از نگاه هنک به مادرش! به خود جرات ورود به حریم شخصی او را نمی دهد! البته این دیدار بعد از آن رانندگی در فضای نیمه دهاتی ایندیانا و دست تکان دادن ماکت وار راننده ها برای یکدیگر است! دیدار هنک و مادرش هم درنمی آید - شاید سردی برخورد او را به توان با تعبیر غرور هنک توجیه کرد اما آن در آغوش گرفتن نچسب برادر عقب مانده اش دیگر غرور نیست - حداقل اینجا می توانست نشان دهد که هنک دلیلی برای دلسوزی و بازگشت به ایندیانا را دارد ... که خب نمیبینیم ... بعد از آن نوبت به برادر بیست بالیست میرسد که نامش را به یاد نمی آورم ... البته او از همه بهتر است، هم از ورودش به درام درست جا می افتد، هم در ادامه و در آخر با آن آغوش بازی که هنک را دربرمیگیرد تمام می شود - شاید او از آن برادر تزئینی دوربین به دست که نه از نظر قبافه با برادرانش در یک قاب قرار میگیرد و نه از نظر دلیل حضور قانع کننده درون درام - یک دوربین دارد، کنار دوربین فیلمساز - هر زمان که درام کشش ندارد! او پرژکتور را روشن می کند و قدیم را یاد شخصیت ها می اندازد و انگار قرار است شخصیت خوب و بی ادعا و دوست داشتنی فیلم هم باشد! که خب به نظر اینطور نیست! بیشتر از یک شخصیت کنش آمیز، که کشش پایین بودن سرش بقیه اعضای فیلم را به هم نزدیک کند، کنتراست می شود! و انگار او هم خودش است، نه شاکله جمعی ... آن جیغ و دادش در آن طوفان دست ساز ... سر پدر پیر و نحیفش بیرون می زند - حتی اگر به قیمت خرابی دوربین باشد! باید حد نگه می داشت! سر پایین می انداخت و سکوتی که کمی به سنت پرستی میرسیدیم ... نه آن شلوغ بازی بعدش که قرار است توضیح عقبه این کنتراست های غرور انگیز باشد ... و بعد از بیننده طلب کار شویم! هنوز به آخرش نرسیدم ... فیلم نیمه شاهکار (دو ستاره ای) در بیان شخصیت ها و کنش هایشان کم می آورد - شخصیت ها را نمی سازد، خرده پیرنگ ها و جزئیاتی که کل را در بر نمی گیرند! بلکه کل را تحت تاثیر قرار می دهند ... اگر به بی رحمی باشد ما همه می توانیم بی رحم ترین آدم باشیم، مثل برداشتی که از مخاطبش در آن اخر فیلم می کند! خب بگو تو بهترین قاضی و بهترین پدری! - نمی گوید و ما باید شلاق بخوریم - البته شلاق خوردنمان کم است و خوشبختانه سریع با یک نوت سوزناک تمام می شود و پوست شکلات قبل از اینکه به صورتمان بخورد - فیلم پایان میگیرد ... خوشبختانه!
مدرن ساخته نمی شود، سنت لنگ می زند، رابطه ها درنمی آید! هر چند برای همه اینها گارد گذاشته شده! مثلا رابطه بد هنک و بیست بالیست! آن تصادف بوده، رابطه اسف بارش با پدر هم برای همین قضیه است، البته دیالوگ های آن عصر طوفانی به ما می گوید ریشه در چیزهای دیگر هم دارد! که شکل نمیگیرد! رابطه ای هم پس در کار نیست، می شود تایجیتو پدر و پسری و غرورشان ... نه بیان دیدگاه ها و عمق بحران ...
عشق بازی با آن دختر! (دختر دوست دخترش) و درامی که آنجا داریم هم پرت و پلاست و خودفریب دهنده! من با کی خوابیدم؟! دخترم بود یا غریبه؟! اصلا توضیح این به چه دردم می خورد! آیا تزئین فیلمساز بود که احتمالا بگوید راشومون دیدم و جدایی نادر از سیمین! یا هر چیز دیگری؟! به درد نمی خورد!
یک نما آن اخر است، اگر همه فیلم را رها کنیم، نمای خوبی است! که از پدرخوانده هم دزدیده شده! قایقی روی آب! لانگ شات و مرگ ... فوقالعاده است ... و اصلا عرض ارادتی به پدرخوانده هم نیست! همانطور که سکانس خرابکاری پدر و دوربین روی دست داخلی اش هم عرض ارادتی به فیلم فرهادی نبود! هرچند همان لباس ها را تن بازیگر ها کنیم اما برای عرض ارادت باید کارهای دیگری هم کرد! مثلا گفتن دو جمله، در دو دیالوگ آشنا ...
فیلم بد نیست! اما اگر بخواهیم بگوییم بد است ... کاری ندارد - فیلم بد است
و بیش از اینکه نقد مدرنتیه باشد و سنت پرستی! نه مدرنیته را توضیح می دهد نه سنت را! از سنت فقط کنتراست میبینیم! چون به اشتباه اورشولدر برخورد شده نه ناظرگرایانه ... و ما با هنک جلو میرویم نه با درام ... بهانه داریم و مگافین درنیامده ای که فیلم نمی شود - بیشتر شبیه به همین کلمه هیچکاک خودپسندانه است و مردم فریب ...