مطلب ارسالی کاربران
پایان یک روز زیبا ... (امروز استیوی رفت)
همیشه یاد این جمله استیوی می افتم: بو کنید ... این بوی خانه شماست ... خانه ای که باید در انجا بماند، مردن بیرون از خانه بدترین اتفاق زندگی است
نمیدونم کیا فیلم A.I. Artificial Intelligence ساخته استیون اسپیلبرگ بزرگ رو دیدن ... اون فیلم درباره رباطی هستش که میخواد انسان بشه تا عشق مادری رو حس کنه ... اما مادرش که یک انسانه نمیتونه پسرک رو باور کنه و اون رو طرد میکنه ... پسرک سالهای سال منتظر میمونه تا اینکه مادره میمیره ... در پایان فیلم ده ها هزار سال بعد وقتی علم به پیشرفت بسیار بزرگی میرسه ارزوش رو برای یک روز براورده میکنن -و از روی دی ان ای تارهای موی مادره - اون رو بازسازی میکنن ... بهش میگن یک روز میتونی تا شب با مادرت باشی ... و آخر شب اون دوباره با خواب از بین میره ...
من میخوام داستان یک روز رو بگم ... یک روز که در چشم به هم زدنی سالهای متمادی را گذراند ...
از خواب بیدار شد، خمیازه ای کشید و سرش را رو به نور اتاق چرخواند ... صبح است، آفتاب از لا به لای شاخ و برگهای درخت درون حیاط به داخل اتاق سرایزر شده ... احساس سرما - همیشه اوایل بهار همین شکلی است ... صورتی، آبی، سفید ... صبحانه را که میخورد ... نان، کره، شیر - به یک باره قند درون فنجان چای افتاد ...
وقتی آمد، شبیه آن یکی دوستش بود ... یعنی تمام جوانان تازه به بلوغ رسیده انگلیسی همین شکلی هستند ... سفید، سرخ و کک و مکی .. موهای بور چتری داشت و لباسی که بر تنش میرقصید ... پایان تمرینات از درب خروجی زمین که به رختکن میرفت ساک مشکی رنگ را روی شانه میگرفت، با غرور خاصی آدامس میجوید و دوش نگرفته پیش از همه آنجا را ترک میکرد ... عصرها میدان اصلی شهر را تا خانه آرام میدوید، با همان گرمکن باشگاه، میانه های راه هم هر از گاهی با هواداران عکسی به یادگار می انداخت ... نیمه های شب تا باران نزده بود به خانه بازمیگشت ... اغلب شام نمیخورد و یک راست روی تخت دراز میکشید ...
صبح است، آفتاب از لا به لای شاخ و برگهای درخت درون حیاط به داخل اتاق سرایزر شده ... دیشب تمام جهان را به زانو دراورده بود ... نگاهی به جام نقره ای رنگ قهرمانی اروپا که زیر پتو بود انداخت و آرام دوباره چشمانش را بست، صورتش دیگر کک و مک ندارد، انگار موهایش بلندتر شده و ته ریش نیمه خرمایی زیبایی زده ... پا در آنفیلد که میگذاشت، دستی به چمن ها میزد و بازیکن ها را دور خود جمع می کرد ... نفسی عمیق کشیده و میگفت: بو کنید ... این بوی خانه شماست ... خانه ای که باید در انجا بماند، مردن بیرون از خانه بدترین اتفاق زندگی است ... بعد از تمرینات، هنوز دوش نمیگرفت، اما ساک ورزشی اش را جای اینکه بر شانه بی اندازد با وقار دست میگرفت ... و آخرین نفر آنجا را ترک میکرد ...
صبح است، آفتاب از لا به لای شاخ و برگهای درخت درون حیاط به داخل اتاق سرایزر شده ... احساس سرما - همیشه اوایل بهار همین شکلی است ... صورتی، آبی، سفید ... صبحانه که آماده شد...مکثی کرد - آن آخرین صبحانه ای بود که در شهر لیورپول میخورد ... چهره اش در هم تنیده شده ... موهای ژولیده، ریش نیمه بلند اسکاتلندی ... کمی چروکیده و انگار خسته تر از همیشه بود ... تلفن خانه شروع به زنگ زدن کرد ... الو ... آنسوی خط صدای دلپیرو به گوش میرسید: ممنون استیون بابت تمام سالهایی که تو فوتبال بودی ... تلفن را که زمین میگذاشت، موبایلش زنگ میخورد و بعد از ان نامه ها سرازیر شد ... توتی، آنری، مارادونا و لینه کر ... همه به او زنگ میزدند، خداحافظ اسطوره ... شب شد و آخرین ساعتها هم به پایان رسید، آسمان شروع به باریدن کرده ... انگار خدا هم حالا هوس گریه دارد ...
از خواب بیدار شد، خمیازه ای کشید و سرش را رو به نور اتاق چرخواند ... صبح است، آفتاب از لا به لای شاخ و برگهای درخت درون حیاط به داخل اتاق سرایزر شده ... احساس سرما - همیشه اوایل بهار همین شکلی است ... صورتی، آبی، سفید ... صبحانه را که میخورد ... نان، کره، شیر - به یک باره قند درون فنجان چای افتاد ... پسرک داستان ما تنهاست، ریش ندارد، موهایش جوگندمی نیست، خرمایی هم نیست ... تلفن خانه اش که زنگ میخورد از آنسو صدای جان تری به گوش میرسد: سلام رفیق قدیمی ... راستش زنگ زدم ازت خداحافظی کنم ... آخه شنیدم تو هم قراره با استیوی جزیره رو ترک کنی و بری آمریکا ... !!!!
فرانک تنها بود ... راستی همه ما یادمون رفته ها!!!!
انگار دنیا او را فراموش کرده ... پسرک تنهای صبور ما - شبیه تمام هواداران چلسی، اشک در چشمانش حدقه زد ... امروز ابرها برای تو میگرسیتن ... برای تنهایی یک مرد، برای غریبانه رفتنش ... همیشه یاد این جمله استیوی می افتم: بو کنید ... این بوی خانه شماست ... خانه ای که باید در انجا بماند، مردن بیرون از خانه بدترین اتفاق زندگی است ... فرانک بیرون از خانه رفت، اینجا نبود تا برایش جشن خروج بگیریم ... زمین را فرش کرده و سرتاسر بریج را آذین ببندیم ... فرانک آسوده باش رفیق ... قلب تمام ما با توست، هر جا که باشی، خانه منتظر بازگشت تو میمونه ...