غم، از غمِ صدای شما گریه می کند
سر روی شانه های شما گریه می کند
شب که پناه می بری از بی کسی به چاه
مهتاب پا به پای شما گریه می کند
کوفه،مدینه نیست!ولی کوچه کوچه است
هر وصله ی عبای شما گریه می کند
یک کیسه ی قدیمی نان و رطب هنوز
دنبال ردّ پای شما گریه می کند
مهمانی آمدی، کمی از شیر هم بخور!
ظرف نمک برای شما گریه می کند
دستم به دامنت، نرو! بدبخت می شوم
پشت سرت، گدای شما گریه می کند
از داغ مویِ سوخته ی پشت در، هنوز
گیسوی بی حنای شما گریه می کند
شاعر: وحید قاسمی
حضرت امیر مؤمنان علیه السلام سخنان او را از بین جمعیت وارد شده تحسین نمود. سپس فرمود به او: اسمت چیست ای جوان؟ عرض کردم: اسم من عبد الرحمن است. حضرت فرمود: پسر چه کسی هستی؟ عرض کرد: ابن ملجم مرادی. فرمود: تو (واقعاً) مرادی هستی؟ عرض کرد: بله، ای امیر مؤمنان! پس فرمود: «اِنّا لله وَ اِنّا اِلیهِ راجِعُونَ، وَ لا حُولَ وَ لا قُوَّۀَ اِلاّ بِاللهِ العَلیِّ العَظیمِ؛ ما از خداییم و به سوی خدا بر میگردیم و هیچ حول و قوهای نیست مگر از جانب خداوند بلند مرتبه و بزرگ.»
در روایت از «اصبغ بن نباته» آمده است: وقتی گروه ده نفره بر امیر مؤمنان وارد شدند و با حضرت بیعت کردن، ابن ملجم نیز بیعت کرد، وقتی او خواست برگردد، حضرت امیر مؤمنان علیه السلام دوباره او را خواست و عهد و پیمان دوباره گرفت و از او خواست که پیمان خود را نشکند و حیله نکند. وقتی ابن ملجم فاصله گرفت، باز برای بار سوم او را خواست و پیمان مجدّد گرفت. ابن ملجم عرض کرد: ای امیر مؤمنان! ندیدم آنگونه که با من رفتار کردی با دیگران رفتار کنی؟ حضرت فرمود: برو و مواظب باش؛ زیرا اینگونه میبینم که به بیعتت وفا نخواهی کرد!! ابن ملجم عرض کرد: گویا آمدن من را خوش نمیداری، مخصوصاً وقتی که اسم من را متوجه شدی؟ وَ إِنِّی وَ اللَّهِ لَأُحِبُ الْإِقَامَةَ مَعَكَ وَ الْجِهَادَ بَیْنَ یَدَیْكَ وَ إِنَّ قَلْبِی مُحِبٌّ لَكَ وَ إِنِّی وَ اللَّهِ أُوَالِی وَلِیَّكَ وَ أُعَادِی عَدُوَّكَ؛5 و من به راستی به خدا سوگند شدیداً دوست دارم که همراه شما باشم و در خدمت شما جهاد کنم، و به راستی من شدیداً شما را دوست دارم. به خدا سوگند به حقیقت، دوستان شما را دوست دارم و دشمنان شما را دشمن میدارم.»