یک روز مردی بود به نام عباس...
یک روز سرزمینی بود به نام عراق...
یک روز شهری بود به نام بغداد...
یک روز آدمکشی بود که ادعا میکرد شهرش امن ترین شهر جهانه...
یک روز مردمی بودند که وقتی خبر کشتار مردم شهرهای دشمن را میشنیدند خوشحال و سرمست میریختند تو خیابانها و تا صبح پایکوبی میکردند و نمک میشدند بر زخم دل ما که پدرانمان تو جنگ بودند و دوستانمان زیر آماج موشک و هواپیماهای دشمن...
بعد یکروز اون مردی که اسمش عباس بود جانش را گذاشت کف دستش و با سه تا از دوستانش رفتند که نشان بدهند شهر جنایتکارها زیاد هم امن نیست...
عباس دیگه برنگشت... ازش فقط یک تکه استخوان و قسمتی از پوتینش واسه ما موند...
اون آدمکشه هم سالها بعد با خفت و خواری کشته شد و باز هم همون مردم تو خیابونها بودند و خوشحالی میکردند...
اما قصه به اینجا ختم نشد...
امروز ۱۸ انفجار تلفات سنگینی در بغداد بجا گذاشت... نمیدونم این تاوان الهی است یا من زیادی کینه توزم؟! ولی من ۸ سال جنگ را با گوشت و پوست و استخوانم لمس کردم. هر روز که بابا میرفت میترسیدیم که دیگه برنگرده... بعد از بیست و چند سال هنوز گاهی خواب اون روزی را میبینم که چند تا تکه استخوان آوردند و گفتند شهید شده... هنوز کابوس اون دو ماه لعنتی دست از سرم برنمیداره... نمیدونم اون کی بود که ما بجای بابا خاکش کردیم و براش مراسم گرفتیم...نمیدونم خانواده اش هنوز چشم انتظارند یا نه؟ نمیدونم بجز بابا کس دیگه ای هم به مزارش سر میزنه یا نه؟ نمیدونم مادرش هنوز مثل مادر بزرگ مرحوم من هر روز دم در میشینه که پسرش برگرده یا نه؟... روزی که برگشت باورش واسم سخت بود. فکر میکردم روحش اومده تا بین ما باشه...
شاید من سنگ دلم... شاید کینه ایم... شاید عقده دارم... ولی من هنوز دلم برای سعید امانی که نیمکت پشتی من مینشست و یکروز دیگه نیومد میسوزه... من دلم هنوز برای مادر سعید که رفته بود بازار تا واسه آش نذری (برای سلامتی بابای بچه هاش که رفته بود جبهه) سبزی بخره و بعد که برگشته بود دیده بود از سه تا بچه اش حتی سه کیلو گوشت باقی نمونده میسوزه... من دلم برای علی کلانترهرمزی که وقتی تو بستان شهید شد فقط ۱۶سالش بود و هروقت میرفتیم خونه شان برام بستنی میخرید میسوزه... من هنوز خواب پدر علی را میبینم که هر روز میرفت بیمارستان گلستان اهواز تا تو بخش روانپزشکی به مادر علی دلداری بده که علی تو آخرین نامه اش نوشته حالش خوبه و به زودی عملیات تمام میشه و برمیگرده...
من دلم واسه خودم میسوزه چون جنگ را با گوشت و پوست و استخوانم لمس کردم. من دلم برای مادرم میسوزه وقتی میبینم تمام روزنه های خونه را میبنده تا مبادا سرما به ریه های شیمیایی شده مردش بزنه و دوباره کارش به icu و دستگاه تنفس مصنوعی بکشه... من دلم برای پدرم میسوزه...
امروز که خبر این بمب گذاریها را شنیدم ناخودآگاه یاد قصه شهید عباس دوران افتادم و دلم خیلی سوخت ولی ...
من دلم بیشتر از همه واسه این میسوزه که فکر میکنم این همه زجر کشیدیم تا امروز به اینجا برسیم... من دلم میسوزه که اون همه فداکاری و سختی و عشق به اینجا ختم شده...
من هشت سال جنگ را با گوشت و پوست و استخوانم لمس کردم....