آی اسپورت. "شقایق اشک ریز"
1- شش سالی گذشته است از آن زمانی که حمید استیلی در اولین روزی که سرمربی پرسپولیس شده بود لبِ خط هواداران را حیرت زده نگاه میکرد، روزی که از دقیقه چهلم نه خبری از تشویق پرسپولیس بود، نه خبری از تشویق حمیدرضا. تنها صدایی که طنین اندازه بود صدای تشویق علی دایی از روی سکوها بود. حمید استیلی باور نمیکرد در اولین بازی لیگ، در اولین روزی که قرار بود رویاپردازی کند اینگونه روبروی سکوها قرار بگیرد. حتی گلِ بادامکی، دریبلهای علی کریمی هم ذهنیتِ هوادارانِ پرسپولیس را نتوانست تغییر دهد. حقیقت اینجاست علی دایی هم آنگونه که باید یک اسطوره برای پرسپولیس محسوب نمیشد، حتی یک مربی بینظیر هم نبود اما مهمترین مسالهای که حائز اهمیت بود نحوه رفت و آمدِ دایی و استیلی به پرسپولیس بود. بی تردید در مخیلاتِ حمید استیلی هم نمیگنجید از اولین بازی شاهدِ چنین اتفاقهایی باشد.گاهی که دوربین در کنار زمین نمای بستهای از استیلی را نشان میداد شاید خیلیها آن روزی را به یاد میآوردند که حمیدرضا در میانه میدان یکی از بهترین پلی میکرهای پرسپولیس و حتی فوتبالِ ایران بود، اما زمانه فرصتی برای یادآوری خاطرات باقی نگذاشته بود. آن روز هوادارانِ پرسپولیس تیمی را طلب میکردند که اعتقاد داشتند میراثِ دو فصل خون دل خوردنِ علی دایی بود. آنچنان هم خبری از چنددستگی روی سکوها نبود، خبری از خط و خط دادنها هم نبود. تمامِ استادیوم انگار به حکایتِ مرگ یک بار شیون یک بار اعتقاد پیدا کرده بودند. هواداران روبروی استبداد و دسیسه ایستاده بودند. روبروی کسی که آن روز جای او آنجا نبود. آنها همین طرفدارانِ پرسپولیس بودند؛ همانها بودند که همیشه میآیند و پرسپولیس را تشویق میکنند. و شاید همان ها بودند که نوزده سال پیش حمید استیلی را روی دوش به خانه آورده بودند؛ و شاید همانها بودند که مسعود استیلی را روی دوش به قبرستان میبردند. اما اینجا پای پرسپولیس وسط بود؛ پای تخت جمشید. پای شب زندهداری میلیون ها نفر، پای یک سنت شکنی از هفته اول.
2- «از چشمانش خون میبارید» این جمله را هربار که شنیدهایم دروغ بود، جز آن روزی که داور سوتِ پایان بازی را زده بود و علی پروین قدم زنان به سمتِ تونل میرفت. استادیوم مجالی نگذاشته بود برای علی پروین. بازی تمام شده بود اما هنوز خیلیها مانده بودند تا کار را تمام کنند. زره طلایی از علی پروین سلطان نساخته بود. این مردم بودند که لقبِ سلطان را از علی جباری برداشته بودند و سپرده بودنش به علی پروین. این مردم بودند که علی پروین را در ردای سلطانِ ایران ساخته بودند. اما زمانهای که شهامت نداشت چشم در چشمِ علی پروین نگاه بیاندازد آن روز با سنت شکنی قد علم کرده بود و ایستاده بود تا سلطانِ پرسپولیس را به بیرون هدایت کند.علی پروین همان تب خال را با خود داشت و با سری پایین آزادی را متر میکرد. و استادیومی که نه حیا داشت نه نفس کم می آورد. پروین با صورتی برافروخته در میانِ صداهای دوست نداشتنی سکوها قدم میزد تا از استادیوم خارج شود. در این مابین یکی به طرفِ پروین میدوید. محمد دادکان بود. دادکان تا دست روی شانه پروین گذاشت پروین با همان چشمهای خون گرفته به سمتش برگشت و گفت «میبینی ممد؟»، پروین هواداران را با دست نشان میداد و میگفت «همینو میخواستی؟». محمد دادکان که پریشان شده بود تا آمد با کلماتش جملهای بسازد، پروین دوباره با صدایی بلندتر گفت «چندبار گفتم این داورو نذاری؟ همینو میخواستی محمددادکان؟». نمیدانم قدمهای پروین سریعتر شد یا محمد دادکان کم آورده بود. هرچه که بود در یکی دوثانیه شکافی بلند بینِ دادکان و پروین ایجاد شده بود و لنزهای دوربینهایی که یکی از بیرحمانهترین رویدادهای ایران را پشت هم فلش میزدند. علی پروین در میانِ خبرنگاران و عکاسان آخرین جمله را میگوید «ما رفتیم. خداحافظ پرسپولیس؛ خداحافظ فوتبال». پروین از آزادی رفت، اما این خواسته هواداران بود، سنت شکنی هواداران بود. خواسته هوادرانی که شاید دیگر به قولِ خودشان فوتبالِ علی اصغری را نمیخواستند. شاید دیگر موفقیتهای داخلی را دوست نداشتند. آری سنت شکست؛ علی پروین هم هو شد. تنها مثالها هواداران را کمی آرام میکرد. شبیه به آن روزی که در رختکنِ یونایتد برای فرگوسن خبر آوردند «مادرت مُرد» و همان روز سرالکس مقابلِ هوادارانی که «برایان کلاف» را صدا میزدند برای اولین بار و آخرین بار هو شده بود. همانطور که تئاتر رویاها از نفس افتاد. همانطور که آزادی تا همیشه به دردانه مامان نصرت بدهکار ماند. سنت شکست؛ له شد.
3- در اولین حضورِ دنیزلی و قطبی پرسپولیس زیبا بازی میکرد. بیشمارانی هنوز هم اعتقاد دارند دنیزلی پرسپولیس را تبدیل به تیمی کرده بود که زیباترین فوتبالِ ایران را تا به امروز انجام داده بود. هیچ تیمی از لحاظِ تاکتیکی حریفِ ایدههای مصطفی دنیزلی نبود. دورانِ دنیزلی به هرشکلی که بود به پایان رسید. دورانِ قطبی هم یکی از ماندگارترین دورانِ پرسپولیس بود. تیمی که با همه حاشیههایی که داشت قلبِ شیر را به تاراج برده بود. تیمی که با وجودِ تنبیه شش امتیازی، دراماتیک ترین قهرمانی لیگ برتر را قاپیده بود. فکرش هم باورکردنی نیست، ثانیههای آخر در میانِ دستهایی که به آسمان دراز شده بودند توپ به «سرِ سپهر نگرفت» تا خطهای موازی جنون و واقعیت همدیگر را تکه پاره کنند. مدتها گذشت و مصطفی دنیزلی و افشین قطبی دیگر تبدیل به آلترناتیوهایی شده بودند که هربار پرسپولیس بلغزد از روی سکوها نامِ آنها طنین انداز شود. اما نه بازگشتِ دوباره دنیزلی ماندگاری داشت و نه بازگشتِ قطبی چاره شد. علی دایی هم آنگونه که باید هواداران او را دوست نداشتند. شاید راه ندادن علی کریمی به پرسپولیس، و شاید همین که دایی در روبروی پرسپولیس همان اندازه میپرید که جلوی استقلال میپرد، کافی بود تا برای یکی دوتا جام حذفی از راه دور تشکری برای دایی فرستاده شود و پرونده او هم برای هواداران بسته شود.
مربیانی که اسیرِ حواشی و اوضاع نا به سامانِ باشگاه بودند به راحتی سوزانده شدند. دروغ چرا؛ یکی از حاشیههای فوتبالِ ایران «بازیکن سالاری» بود. اوضاعی که هرگز آنچنان در عرصه باشگاهی درمان نشد. مبارزه با بازیکن سالاری چه جمله کلیشهای شده است. سالهاست این چندواژه بهم پیوسته را میشنویم اما کمتر زمان هایی بوده که آنرا لمس کردهایم. مثالهای زیادی میتوان زد.از ماجرای مجتبی جباری که با یک دسته گل، دست به جیب با پرویز مظلومی آشتی داده شده بود و این اواخر ماجرای رامین رضاییان و برانکو ایوانکویچ.
4- زمان بلاژویچ بود. چند نفر از خبرنگاران در جلسه با بلاژویچ حضور داشتند تا سوالهایی را مطرح کنند. چندسوال مطرح شد و بلاژویچ پاسخ داد. دقایقی بعد خبرنگاری از «چیرو» در مورد بازیکنهای دعوت شده و دعوت نشده به تیم ملی سوال کرد. بلاژویچ به خبرنگار نگاهی کرد و بعد از مکثی دو سه ثانیهای گفت: «از پروفسور سوال کنید». این حرفِ بلاژویچ گیج کننده بود. خبرنگاران به همدیگر نگاه میکردند تا شاید منظور چیرو را متوجه شوند. خبرنگاران با پوزخند از همدیگر سوال میکردند پروفسور کیه؟ لحظاتی بعد با صدای بلاژویچ که پروفسور را صدا میزد در باز شد و مردی با یک دفتر و دستک واردِ جلسه شد. برانکو بود. نکته جالب این بود که برانکو از بازیکنهای لیگهای پایین تر - لیگ دسته اول، دسته دوم - هم توضیحاتی جامع داشت. همه سوالاتِ خبرنگاران را پیرامونِ بازیکنها آنقدر با منطق و شفافیت پاسخ میداد که در آخر جلسه نتیجه گیری از خبرنگارهای ناراضی هم خوب جمعبندی شد. آن روز اولین بار بود که «پروفسور» در یک جلسه خصوصی به خبرنگاران و مردم معرفی شد.
اوایل فصل گذشته بود. برانکو و پرسپولیس در قهقرا بودند. همه چیز علیه برانکو بود. از هیات مدیره تا سرپرست علیه برانکو به صف شده بودند. وقتی که در اهواز پرسپولیس شکست خورد چهره برانکو ایوانکویچ در کنفرانس بسیار آرام بود. روی صندلی نشسته بود، تمامِ آن بیست دقیقه به صندلی تکیه هم نداد. حتی دستانش هم روی زانو بود. فقط به اطرافِ خود زل زده بود تا سوالات و طعنههای خبرنگاران تمام شود. نمیدانم شاید در این فکر بود که چطور ممکن است در همین هفتههای ابتدایی صحبت از استعفا و اخراجِ او شده است. قلب تپنده چیرو قرار نبود چند هفته هم آرامش داشته باشد. آن روز، آن تصاویر یک مردِ شکست خورده را نشان میداد. یک مربی که پذیرفته است زمانی برای شعاردادن ندارد. جایی برای فریاد ندارد فضایی برای دفاع هم ندارد. باید حرف بشنود و اطاعت کند. کار به آنجا کشیده بود که اگر برانکو در بازی بعد صدتا پلن و تغییر سیستم هم پیاده میکرد آن هیات مدیره برای پایان دادن به سلطنتِ چندهفته ای برانکو کافی بودند. در میانِ انبوه مردها و نامردها تنها هـواداران بودند که پای برانکو مانده بودند. برانکو هنوز به قدرتی که پشتِ سرِ خود داشت آگاه نبود. مردمی که فوتبال را بسیار خوب میفهمیدند. کم و زیاد از دسیسهها هم باخبر شده بودند. اما زمانهای که به سلطان، آقای گل جهان، زننده گل قرن و... رحم نکرده بودند این بار حیرت انگیز پای مربی کروات مانده بودند. پای برانکو مانده بودند. به جهنم؛ پای قعرنشینی و مرگ و میر هم مانده بودند. درستترین جمله شاید همین است «برانکو را فقط هواداران بودند که سرپا نگه داشتند». هواداران از مردی که گوژپشتی کنفرانسها را ترک میکرد یک جنتلمن ساختند. بازی با پیکان، دکمههای پالتو را باز میگذارد و در میانِ التماسِ هواداران دستور میدهد کامنتها بسته شود. به تمنای پیوس و دیگر پیسکسوتان در برنامه زنده برای بخشیدنِ رامین اعتنا نمیکند و آنگونه میدرخشد که هیچ هوادارای در بازی با پیکان نمیگوید «آهای پروفسور رامین هم در این قهرمانی نقش دارد.»
5- از استیلی و پروین و دایی رسیدهایم به اینجا. به برانکو ایوانکویچ. به دستیارِ محبوبِ چیرو. دیگر راحت میشود گفت رسیدهایم به مردِ محبوب پرسپولیس. امروز اتفاقهایی افتاده است که شاید سالها بعد خیلی راحت میتوان به آنها رجوع کرد و سینه سپر کرد و برای نسلِ بعدی بازگو کرد. از روزی که پرسپولیس جام را از دست میدهد و هواداری راضی نمیشود استادیوم را ترک کند و میایستد همانندِ یک قهرمان پرسپولیس و سرمربیاش را تشویق میکنند. دربی مرگ و زندگی را میبازند و عدهای میمانند در لحظاتی که میخواهی بمیری بایستی و دست بزنی. بی سابقه است. هوادارانی که در روزهایی که هیات مدیره جلساتِ شبانه میگذاشت تا برانکو را اخراج کنند باز سنت شکنی کردند. قاطعانه میگویم تنها ذرهای دودستگی در سکوها کافی بود تا پرونده دستیارِ چیرو به بغلش گذاشته میشد، اما آن اتفاق هرگز نیفتاد. مو شد ولی پاره نشد. کمرنگ شد اما محو نشد.
این هواداران بودند که از هفته اول استیلی را نخواستند. زره سلطان را کندند. دایی را پس زدند. حماسه دنیزلی را رها کردند و قلبِ شیر را درآوردند. اما پای برانکو ایوانکویچ عجیب ماندند. آری برانکو تغییر کرده است. دیگر دستش را زانو نمیگذارد و به وقتش نیاز باشد هم فریاد میکشد و هم برای حفظِ منافعِ پرسپولیس جنجال میکند. و این اواخر حتی زیرپوستی حرف از مبارزه با بازیکن سالاری میزند. مرسی آقای برانکو؛ ما خوشبین میشویم و فراموش میکنیم قهقهههای گزارشگر عمانی را وقتی که رحمان و بداوی آبروریزی میکردند؛ فراموش میکنیم که جواد کاظمیان سر و صورتش را گرفته بود تا ترکشهای لگدِ جادوگر به او نخورد، فراموش میکنیم بازیکنهای اوکراینی و تنبیه فرمالیته مهدی طارمی را. باور میکنیم قصه درویشوند را. از یاد میبریم کاراکترِ بله قربانگویی به دادکان و دوستان را. حتی در این روزهای شیرین از یاد میبریم تمامی روزهای بیاقتدار را. نامِ برخورد با رامین رضاییان را بیعدالتی و لجبازی نخواهیم گذاشت، چشم میبندیم بر گذشته و مینویسیم این است مبارزه با بازیکن سالاری، این است برانکو ایوانکویچ.
اما کاش آقای برانکو میدانست بهترین جایگاه او همینجاست. همینجا در همین گلیم. همینجا در باشگاه پرسپولیس، و دلگرم به سنت شکنان. در روزهایی که قهرمانی پرسپولیس زیرِ سایه برانکو جا خوش کرده است باید گفت: «قدرِ این سنت شکنی را بدان پروفسور.»