طرفداری- «بابک معصومی، کاپیتان تیم ملی، به علت سرطان در بیمارستان بستری شد». این همان خبری بود که خیلی زود از آب و تاب افتاد. خیلی ها فراموش کردند کاپیتان تیم ملی ایران روی تخت بیمارستان دارد جان می دهد. نمی دانم اواخر چهره کاپیتان معصومی را به یاد دارید یا نه. بابک به روزهایی رسیده بود که عینِ خیالش نبود. با همان حال وخیم وقتی دوربینِ شبکه خبر را دید، مثل همیشه خندید و برای مردم یک آرزوی قابل تأمل کرد: «دعا می کنم هیچ وقت بیمارستان نیایید» .
تنها دردی که کاپیتان تیم ملی را بیش از سرطان آزار می داد و خنده هایش را به یکباره برمی چید، مرگ نبود، بلکه هزینه هایی بود که خانواده اش را به عذاب کشانده بود؛ نشان به آن نشان که وقتی صحبت از هزینه های بیمارستان شده بود، چشم های کاپیتان معصومی خیس شد و دیگر درد امانش نداد. دوربین شبکه خبر نمای بسته ای از بابک معصومی گرفته بود که لب های اش را می گزید و خیس عرق بود. نه که خسته از سرنگ ها باشد، مساله کمی فراتر از درد بود.
«از چشمان اش خون می بارید» . هربار که این جمله را شنیده اید، دروغ بود، به جز بیست و سوم بهمن 1384، همان روزی که علی پروین بیش از همیشه بی تاب مامان نصرت بود. نزدیکی های ساعت ده شب بود که آقای پروین، برافروخته و سراسیمه، به یکی از خبرنگاران حرف هایی می زد: «اندازه ای نیستی که من را با کسی مقایسه کنی. جلوی من اسم نبر که چه کسی بهتر است و چه کسی بدتر. کی بیاید و کی نیاید. «آری هان» که باشد بیاید جای من؟ در تمامِ ایران بگردی، لنگه من نیست. فقط یکی را دیدم از من بهتر بود. آن هم بچه ای بود که در شوش اسم اش را داد می زدی، همه خبردار می ایستادند. آن بچه ای بود که «کیان» دیدم اش.»
علی پروین رو می کند به خبرنگار و با همان چشم های خون گرفته، صدایش را بلندتر می کند و می گوید: «تو بچه ای یادت نمی آید که پنج تا اسرائیلی را در فینال یکی دوپا زد، از وسطِ زمین شوت اش کرد تا همه تعجب کنند. آن بچه که به تو می گویم، تنها کسی بود که از من بهتر بود. آن بچه، پرویز بود؛ آقا پرویز قلیچ خانی. دوباره می گویم خداحافظ فوتبال! ما رفتیم.»
پروین این را گفت و دور شد. چند سالی گذشت. علی پروین آرام تر بود، زاغ بود اما خون نه. چند صباحی از خداحافظی علی کریمی نگذشته بود که در همایش باشگاه پرسپولیس بی مقدمه از پروین یک سوال وسوسه کننده پرسیده شد: «پرویز بهتر بود یا علی کریمی؟» پاسخ علی آقا کوتاه اما تکان دهنده بود: «مثل علی مادر نمی زاید».
از یک شب قبل در گوشمان زمزمه می کردند خیالتان راحت باشد، قرار نیست اتفاقی بیفتد. می گفتند رایزنی شده است که برگردد و با پیراهن پرسپولیس خداحافظی کند، می گفتند به شایعات دامن نزنید و هیچ نگویید. همین که درگیر پچ پچ ها بودیم خبری آوردند. خبر ساده اما کوتاه بود. این گونه آغاز می شود: «میخی بر دیوار کوباندم و کفش ها را آویختم». خب عادت کرده بودیم به لحظات سرسام آور، به دلهره های همیشگی، به فریب و بازی خوردن. خبر راست بود؛ علی کریمی از فوتبال زمخت ایران رفته بود. وقتی که در آشیانه اش جایی نداشت، آواره از شهرِ نامهربانان رفت. واژه «سخت» برای هضم باور خداحافظی کریمی ناچیز بود. تصور لحظه ای که از آن دریبل های مسخ کننده اش دیگر خبری نباشد وحشتناک بود. روز عجیبی بود. اشک ها و خنده های جنون آمیز در گوشه گوشه شهر وقتی که خبرِ خداحافظی کریمی را دهان به دهان می شنیدند، به وضوح مملوس بود. یکی فریاد نه سر می داد، یکی سر به دیوار می کوباند، سربازی از جنوب گریه کنان به ترمینال رفت تا خودش را به تهران برساند تا جلوی خانه کریمی خبردار بایستد، زنی روسری اش از سر افتاد، آن مرد قدبلند هم به آلبومش خیره ماند. پسرکِ چاق، پیراهنی که از علی کریمی هدیه گرفته بود را می بوسید، عمو موسی دوباره تشنج کرد، بچه های چهار راه هم با گل و اسپند گوشه ای نشسته بودند؛ انگار نه انگار چراغ قرمز است. راننده های تاکسی هم میل به کار کردن نداشتند، آبی های افراطی پایتخت هم دستی بر سر می کشیدند و دیگر شوری برای کُری خواندن نداشتند. و چه زیبا گفت پیرمردی که با عصایش خط و نشان می کشید: «من می دانستم فوتبال یک روز تمام می شود، دیدید؟».
علی کریمی ستاره ای بود که هیچوقت سقوط کردن را نیاموخت. روزهای بد فوتبالی آنچنان نداشت اگر هم داشت به یکباره نامش در لیست شالکه و بایرن مونیخ خودنمایی می کرد. کریمی برخلافِ دریبل هایش، در سیاست بی استعداد بود، آنقدر بی استعداد که هرگز حاضر نشد از رییس جمهور سابق لایی بخورد، هرگز برای نذر و نیاز عکاس خبر نکرد، برای کمک به بچه های محک و رعد هم سروصدا راه نینداخت. حتی از اسم شهدا سواستفاده کردن را هم بلد نبود. حتی نگفت در بازی آخر، عکسِ کدام شهید در زیر پیراهنش بود. آن عکسِ خلبانی بود با نامِ «سید علی اقبالی دوگاهه» ؛ خلبانی که زنده اسیر شد و صدام دستور داد بدنش را به دو تکه تقسیم کنند. یک تکه را در موصل و دیگری را در نینوا خاک کنند. چه تعبیر عمیقی داشت جادوگر؛ روحش در ارتشِ سرخ و جسمش تکه تکه در ناکجا و امروز تکیه بر نیمکت نفت تهران.
مهم تر از رفت و آمد سروش رفیعی و مجتبی جباری، دلهره آور تر از بود و نبود مهدی طارمی و کاوه رضایی، خبری مهم تر که این روزها اتفاق افتاد این بود: «علی کریمی سرمربی نفت تهران شد». خبر همان اندازه که جذاب است، همان اندازه هم دلهره آور است. حتی تصور آنکه علی کریمی کنار زمین می ایستد و تیم را هدایت می کند، شیرین است. حال می خواهد جدال نفتِ علی کریمی مقابل پرسپولیسِ برانکو باشد و یا می خواهد مصاف نفت و سایپا و جنگ زیرپوستی کریمی و دایی باشد. اما نکته دلهره آور آن جایی آغاز می شود که روزهای تلخ نفت بی شمار تر از روز های شیرین علی کریمی شود. اینکه نکند استادیومی فریب جامه مربی گری کریمی را بخورد و برای یکی دو اعتراض، قداستِ کریمی را فراموش کند. نکند سنگی به طرفِ مردی که علی پروین هم قسم خورد دنیا همانند او دیگر بوجود نمی آورد، پرتاب شود. نکند اعضای هیئت مدیره همراه با بساز بفروشان، جلسات شبانه بگذارند؛ و یا نکند یک لیدرِ قلدر این بار به این علی مردمی مان حمله کند و به صورتش مشت بزند. خب این فوتبال باشگاهی ایران است، آنچنان رحم ندارد، ولی جایش تا دلتان بخواهد بی اخلاقی که دارد. اینکه علی کریمی با توجه به شرایط باشگاه نفت بتواند موفق باشد، سخت است اما غیرممکن نیست. ما امیدوار خواهیم ماند که علی کریمی همانطور که روی دوش به نفت رفت، روی دوش هم برگردد. کریمی بارها در هر زمینه ای ثابت کرده است که می توان غیرممکن ها را ممکن ساخت. می شود خط های موازی منطق و احساس همدیگر را تکه و پاره کنند، و شاید می شود در ردای یک اسطوره سرخ به قلبِ آبی ها نفوذ کرد.
راستی؛ مدتی گذشت تا اینکه تیترِ روزنامه ها «جادوگر به ملاقاتِ جادوگر رفت» شده بود، تنها یک عکسِ کوچک از علی کریمی در کنارِ بابک معصومی. بیش از این چیزی در کُرنا نشد. گذشت تا اینکه مادرِ بابک معصومی در تدفین پسرش وقتی متوجه شد علی کریمی از آن دور دارد می آید به سمتش رفت و او را در آغوش کشید و با اشک و دستهای لرزان به مردم نشانش داد و گفت: «قسمم داده بود نگم، ولی روزی همین اقای علی کریمی به ملاقات بابکم آمد، روی میزی که کنار بابک بود چک سفید گذاشت و تمامی هزینه های بیمارستان را حساب کرد و بدون آنکه حتی بابک یا ما متوجه شویم، چشمهایش را بست و رفت». این چندخط را نوشتم تا بگویم توهین به علی کریمی، و استفاده از واژه های تمسخرآمیز برای علی کریمی، وحشتناک است؛ دردناک است؛ غیرقابل تحمل است. حال می خواهد از جانب هواداران کم سن و سال استقلال باشد و یا مریدان علی دایی. تنها مساله ای که حائز اهمیت است این است که علی کریمی را قاطی کری خوانی هایمان نکنیم. کریمی را فدای تعصبات رنگی مان نکنیم. علی کریمی نه تنها در لباس تیم ملی ایران قابل احترام بود، بلکه همانقدر که درونِ استادیوم های جهان درخشید، همان اندازه هم بیرون از زمین قابل ستایش بود. نشان به آن نشان که معرکه ترین امضای تاریخ را از آلمان روی یک پیراهن زد و به خانه ای تاسیان گرفته در ایران فرستاد. سوا از هر مساله ای، فراموش نکنیم همانند علی کریمی دیگر در این فوتبال پر از ناز و ادا نمی آید؛ فوتبالی که گلر تازه به دوران رسیده اش به باشگاه طعنه خواب قهرمانی می زند و آن یکی بی توجه به التماس هوادار راهی بلژیک می شود. تصمیم علی کریمی درست یا غلط هرچه که باشد وقت ادای دین است. وقت آنکه به پاسِ مردمی بودنش قوت قلبش باشیم. نفت تماشاگر ندارد، شرایط جالبی هم ندارد، اما همین که کریمی مردمی را دوباره کنار زمین خواهیم دید خوش است. شاید درست فریاد می زدند "علی، فقط کریمی".