مطلب ارسالی کاربران
در آغوش نور
سلام دوستان :))
این متن بخشی از کتابیه که لینکشو گذاشتم. بنظرم خوندن و تصور کردن این لحظه ها که همیشه تو ذهنمون ازش یه غول ساختیم، جالب و جذابه. خودم تا صفحه 40 اینا خوندم و هنوز تموم نشده و خیلی از سوالایی که همیشه تو ذهنم بوده، به جوابش رسیدم.
...انرژی و نیرویی تازه احساس کردم. درست به این میمانست که چیزی، در وجودم ترکیده و یا رها شده بود. گویی روحم، ناگهان از میان سینهام به جلو کشیده و به سمت بالا کشیده میشد. انگار آهنربایی عظیم درحال بیرون آوردن روح از کالبدم بود. نخستین احساسم، نوعی آزادی و رهایی بود. در این تجربه، هیچ چیز عجیب و غیرطبیعی وجود نداشت. من درست بالای تخت بیمارستان، و نزدیک سقف اتاق در پرواز بودم. احساس آزادیَم، نامحدود و نامشروط بود. بنظرم میرسید که این کار را از روز اول بلد بوده و همیشه انجام دادهام. چرخیدم و کالبدی روی تخت مشاهده نمودم. کنجکاو بودم بدانم این کالبد از آن کیست. بیدرنگ شروع به فرود آمدن کردم. از آنجا که قبلا در دورهای از زندگی، در کلاسهای کمکهای اولیه شرکت کرده بودم، به خوبی با شکل و حالت یک کالبد بیجان و مرده آشنایی داشتم. هنگامی که به جسد نزدیکتر شدم، بیدرنگ یقین حاصل کردم که روحی در آن وجود نداشت. سپس متوجه شدم که آن کالبد به خودم تعلق داشت... آن کالبد بیروح خودم بود! من نه شگفت زده شدم نه به وحشت افتادم. فقط نوعی احساس همدردی و محبت به آن کالبد احساس میکردم. به نظرم جوانتر و خوشگلتر از زمانی به نظر میرسید که خود من به خاطر داشتم و اکنون مرده و بیجان شده بود. درست به این میمانست که جامهی کار کرده و فرسودهای را از تن درآورده و آن را برای همیشه دور انداخته بودم...
.
.
.
https://api.tarafdari.com/1/daraghushenoor.pdf