مطلب ارسالی کاربران
تقدیر بی تغییر شیطانی که می خندد
یادم نمی رود...زمانی که آخرین بازی فصل را نگاه می کردیم و سومین گل را از آن رمی های حقه باز در سن سیرو خوردیم، شال میلان را دور گردنت پیچیدی و فریاد زدی: "آن حرامزاده را بیاندازید بیرون، من نمی خواهم برابر آن گورخرهای لعنتی، او را کنار زمین ببینم." افرادی که شنیدند، برایت دست زدند، هورا کشیدند و به پشتت زدند. این اولین باری نبود که به ورزشگاه می رویم و کریستین بروکی را حرامزاده خطاب می کنی. لااقل آخرین بارم نبود. زمانی که فینال جام حذفی برابر یوونتوس را باهم از تلویزیونمان می دیدی دائم به بروکی بد و بیراه می گفتی. یادم است مادرم نیز از دستت شاکی شده بود. وقتی موراتا آن گل تلخ را زد، شانه ام را فشردی و گفتی : "حالا میدانی برای چی به او می گویم حرامزاده؟ " من جواب دادم اما ما خوب بودیم. با همان حالت مسخره ات پاسخ دادی : "این را یادت باشد. کسی هیچ وقت تیم بازنده ای که خوب بازی کند را به یاد نمی سپرارد. من 70 سالم است و یکبار به اندازه کافی حقارت میلان را دیدم. نمی خواهم برای بار دوم تجربه اش کنم. آن پیرمرد در دفترش نشسته و مشروب می خورد و تصمیمات احمقانه می گیرد و حتی باشگاه را هم نمی فروشد. شرط می بندم او از من نیز بیشتر مشروب می خورد."
آری پدربزرگ...حالا همان پیرمرد خرفت مشروب به دست، باشگاه را فروخت. همان پیرمردی که می گفتی : "مطمئنم او همسر گالیانی را در اختیار دارد و گرنه امکان ندارد آن طاس احمق هنوز در باشگاه میلان باشد." نمی دانم چرا همیشه طاس ها را احمق خطاب می کردی. نه به خاطر اینکه طاس ها واقعا احمق نیستند بلکه به خاطر اینکه تو خودت هم موی زیادی رو سرت نداشتی. تو همیشه طاس ها را بدنام میدانستی. زمانی که مارکو فاسونه مدیر وقت اینتر، کوندوگبیا را از چنگمان در آورد، گفتی همیشه این طاس ها برای میلان بدنام هستند.
آری پدربزرگ...حالا همان طاس بدنام، با آن لبخندهای لبریز از موفقیت، جزوی از میلان است. شاید بخندی اما او واقعا نماد موفقیت باشگاهمان شده و هرکه را بخواهد هیبنوتیزم خواهد کرد. میدانی چه کسانی را هیبنوتیزم کرده است؟ بگذار به یادت بیاروم پدربزرگ عزیزم. یادت هست؟ سه سال پیش...تورین... شماره نوزده؟! پای منز را کوبید. از بین جمعیتِ آرامِ میلانیستا، بلند شدی و در برابر هواداران پر جنب و جوش یوونتوس، داد زدی: "بونوچیِ لعنتی، آرام بگیر. ژرمی یکی از ماست." با خنده کنایه آمیزی گفتم: "هی پدربزرگ! او هم یوونتوسی است. شما همه را حرامزاده خطاب می کنید. چرا به او می گویید لعنتی؟! "
"چون او نمونه ترین پدری است که تا به حال دیدم. پدرت را می بینی؟ شاید اگر حال و روز پسر بونوچی را داشت، هیچوقت بزرگش نمی کردم."
پاسخی دادی که واقعا به یادم آوَرد تو خودت یک پدری! آری پدر بزرگ... ما پدری نمونه را آوردیم. که حالا خودش باید نقش یک فرزند را در باشگاهِ ما بازی کند. درست است پدر بزرگ. لئوناردو بونوچی!
اکنون پدربزرگ عزیزم تو دیگر نیستی. تا باهم روزهای خوبمان را جشن بگیریم.
تا کیک های زنجبیلی مادرم را درون کیفت بگذاری و به ورزشگاه برویم و از آن دشنام های معروفمان را روی صندلی ها به همه بازیکنان بگویی. و یا شال هایمان را به گردن بیاندازیم و باهم بخوانیم:
میلان، میلان، تنها با تو! همیشه با تو!
دیگر تمام شد! اما نه آنطور که میگفتی. نه آنطور که فکر می کردی تقدیر بی تغییر است. من فهمیدم، " تقدیر، همان حوادثی است که بدون تغییر خود بلکه با تغییر حوادثش به سراغمان می آید.
نویسنده: یوسف لطفی نیا
__________________________
پ.ن: این متن به صورت اختصاصی بوده و کاراکترها خیالی اند و از ذهن بنده نشأت گرفتند.
برای خواندن اخبار و مقالات بیشتر آث میلان به صورت اختصاصی به کانال زیر مراجعه کنید و سرعت پخش اخبار را تنها مقایسه کنید
http://t.me/milannews_com
Http://Instagram.com/milannewscom
Http://Instagram.com/milannewscom_en