مطلب ارسالی کاربران
سینوهه؛فصل نهم؛گریه آورترین واقعه ی جوانی من؛بخش چهارم
(کاپتا) گفت چون تو خانه آنها را فروخته بودی امروز صبح زود از طرف قاضی بزرگ بخانه آنها رفتند که آنان را بیرون کنند و
خانه را بتصرف صاحب آن بدهند ولی پدر و مادر تو روی زمین افتاده و تکان نمیخوردند و هنوز معلوم نیست کـه آیـا خـود
مردند یا اینکه بعد از اطلاع از این که آنها را از خانه بیرون میکنند زهر خورد ند و به حیات خـویش خاتمـه دادنـد ولـی تـو
میتوانی بروی و جنازه آنها را که هنوز در آن خانه است به خانه مرگ ببری.
گفتم آیا تو پدر و مادر مرا ندیدی؟ (کاپتا) گفت دیروز که تازه ارباب جدید بدیدن من آمده بود و مادرش مرا بکار وامیداشـت
من دیدم که پدر تو اینجا آمد.
پدرت چون نابینا میباشد نمیتوانست راه برود و مادرت دست او را گرفته بود و هر دو آمدند که تـو را ببیننـد و مـن متوجـه
شدم که مادرت نیز بر اثر پیری نمیتوانست راه برود.
آنها میگفتند که مامورین قاضی بزرگ بخانه آمده و همه چیز را مهر زده و گفته اند که آنها باید فوری خانه ر ا تخلیه نماینـد و
گرنه هر دو را بیرون خواهند کرد.
پدرت از مامورین پرسیده بود که برای چه میخواهند آنها را از خانه بیرون کنند و آنها جواب دادند که (سینوهه) پـسر شـما
این خانه را به یک زن بدنام داده تا اینکه بتواند از او متمتع شود.
پدرت از من میخواست که بتو اطلاع بدهم که نزد او بروی ولی من نمیدانستم که کجا هستی؟
آنگاه پدرت که چشم ندارد خواست چیزی بنویسد بمن گفت (کاپتا) یک قطعه باریک مس بمن بده که من بتوانم بوسیه کاتب
نامه ای بنویسم که هرگاه فوت کردم آن نامه بدست پسرم برسد.
من یک قطعه باریک مس از پس انداز خود بپدرت دادم و او با مادرت رفتند گفتم (کاپتا) آیا پدرم بوسیله تو پیامی برای مـن
نفرستاد غلام گفت نه.
قلب من در سینهام از سنگ سنگینتر شده بود بطوریکه نمیتوانستم سر پا بایستم و بر زمین نشستم و گفتم (کاپتا) هر چـه
نقره و مس پس انداز داری بیاور و بمن بده زیرا اکنون که پدر و مادرم مردهاند من برای مومیائی کـردن آنهـا یـک ذره فلـز
ندارم.
اگر من زنده بمانم نقره و مس تو را پس خواهم داد و اگر زنده نمانم (آمون) بتو پاداش خواهد داد.
(کاپتا) گریه کرد و گفت اگر تو یگانه چشم مرا میخواهی حاضرم بتو بدهم ولی نقره و مس ندارم.
لیکن آنقدر من اصرار کردم تا اینکه رفت و بعد از اینکه بدقت اطراف را نگریست که کـسی مواظـب او نباشـد سـنگی را در
باغچه برداشت و از زیر آن کهنهای بیرون آورد و محتویات آن را که چند قطعه نقره و مس بـود بمـن داد و گفـت: ای اربـاب
عزیزم این نقره و مس که بتو میدهم صرفه جوئی یک ع مر من است و غیر از این در جهان چیزی نداشتم گفتم (کاپتـا) مـن
چون طبیب هستم اگر زنده بمانم ده برابر آن بتو خواهم داد.
من میتوانستم که بروم و در آن موقع فوق العاده از (پاتور) طبیب سلطنتی و از (توتمس) دوست خود قدری فلـز وام بگیـرم
ولی جوان و بی تجربه بودم فکر میکردم که اگر از آنها وام بخواهم حیثیت خویش را نزد آنان از دست خواهم داد.
وقتی بمنزل والدین خود رفتم دیدم همسایه ها جمع شدهاند و چهره پدر و مادرم سیاه است و وسط اطاق یک منقل سـفالین
بزرگ هنوز آتش دارد.
فهمیدم که پدر و مادرم بوسیله ذغال خودکشی کرده اند و منقل بزرگ را پر از ذغال نموده و آتش زده اند و چون درهای اطاق
بسته بوده فوت کردهاند.
پارچهای را برداشتم و پدر و مادرم را در آن پیچیدم و یک الاغدار را طلبیدم و یک قطعه مس باو دادم و گفتم پدر و مادرم را
به (دارالممات) برساند.
در آنجا حاضر نبودند که پدر و مادرم را بپذیرند و میگفتند که اول باید پول مومیائی کردن این دو نفر را بدهی تا اینکه آنهـا
را در آب نمک بیاندازیم.
من میگفتم تا وقتیکه آنها مومیائی میشوند اجرت کار را خواهم پرداخت لیکن کارگران دارالممات نمیپذیرفتند.
تا اینکه کارگری سالخورده که هنگام مومیائی کردن جنازه فرعون با من دوست شده بود و در آنجا خیلی نفوذ داشت ضمانت
کرد که من در جریان مومیائی کردن اجساد اجرت کار را یکمرتبه یا بتدریج تادیه نمایم.
بعد از آن یک حلقه طناب ب پای پدرم و حلقه دیگر بپای مادرم بستند که با مردههای دیگر اشتباه نشوند و آنهـا را در حـوض
آب نمک مخصوص نگاهداری جنازه فقرا انداختند.
من وقتی مطمئن شدم که جنازهها در آب نمک جا گرفته بخانه برگشتم تا پارچهای را که از آنجا برداشته و والدین خود را در
آن پیچیده بودم بخانه برگردانم.
زیرا آن پارچه دیگر بما تعلق نداشت و مال صاحب جدید خانه بود و هرگاه من آنرا ضبط میکردم دزدی میشد.
هنگامیکه میخواستم از منزل خارج شوم و به (دارالممات) مراجعت کنم مردی که در گوشـه کوچـه نزدیـک دکـان نـانوائی
مینشست و کاغد مینوشت برخاست و بانک زد سینوهه ... سینوهه.
من باو نزدیک شدم و وی یک پاپیروس (کاغذ مصری – مترجم) بمن داد و گفت این نامه را پدرت برای تـو نوشـته و توصـیه
کرد وقتی که تو آمدی من بتو بدهم.
من نامه را گشودم و چنین خواندم : (سینوهه فرزند عزیز ما، از اینکه خانه و قبر ما را فروختی اندوهگین مبـاش زیـرا همـان
بهتر که ما قبر نداشته باشیم و بکلی از بین برویم تااینکه در دنیای دیگر متحمل زحمات مسافرت طولانی آن جهان نـشویم
تو وقتی بخانه ما آمدی، ما هر دو پیر بودیم، و ورود تو بخانه ما آخرین دورههای عمر ما را قرین شادی کـرد و مـا از خـدایان
مصر درخواست میکنیم همان قدر که تو سبب سعادت و خوشی ما شدی، فرزندان تو سبب خوشی و سعادت بشوند و مـا بـا
خاطری آسوده این دنیا را ترک مینمائیم و بدون قبر بسوی نیستی مطلق میرویم ولی میدانیم که تو خود مایل نبودی که مـا
بدون قبر باشیم بلکه وقایعی که اختیار آن از دست تو خارج بود سبب بروز این پیش آمد شد).
وقتی من این نامه را خواندم مدتی گریستم و هر چه نویسنده نامه مرا تسلی میداد آرام نمیگرفتم وقتی اشک چشم های من
تمام شد به نویسنده نامه گفتم من فلز ندارم که پاداش رسانیدن این نامه را بتو بدهم ولی حاضرم در عوض نیم تنـه خـود را
بتو واگذار نمایم.
نیم تنه خود را از تن کندم و به نویسنده نامه دادم و او با حیرت لباس مرا گرفت و قدری آن را نگریست که بداند آیا گران بها
و نو هست یا نه و یک مرتبه شادمان شد و گفت (سینوهه) با این که مردم از تو بدگوئی میکنند و میگویند که تو خانه پـدر و
مادر و حتی قبر آنها را فروختی و آنان را در دنیای دیگر بدون مسکن گذاشتی، سخاوت تو خیلی زیاد است و بعد ا ز این کـه
هر کس بخواهد از تو بدگوئی کند من مدافع تو خواهم بود.
ولی اکنون که تو نیم تنه خود را بمن داده ای خود بدون نیم تنه میمانی و آفتاب گرم بر شانه های تو خواهد تابیـد و بـدنت را
مجروح خواهد کرد و از تن تو، خون و جراحت بیرون خواهد آمد.
گفتم تو نمیدانی که با رسانیدن این نامه بمن چه خدمت بزرگی کردی و چگونه مرا شادمان نمودی و نیم تنه مـرا بـردار و در
فکر من مباش.
وقتی آن مرد رفت من که بیش از لنگ، لباس دیگر نداشتم راه دارالممات را پیش گرفتم تا این که در آنجا مثل یـک کـارگر
عادی کار کنم تا اینکه مومیائی کردن جنازه پدر و مادرم باتمام برسد.
استادکار سالخورده دارالممات که در گذشته نسبت به من توجه داشت (راموز) خوانده میشد و باو گفتم مـن میـل دارم کـه
شاگرد او شوم و نزد وی کار کنم او گفت من با میل حاضرم که تو را بشاگردی خـود ب پـذیرم ولـی تـو کـه فـارغ التحـصیل
دارالحیات و طبیب هستی چگونه خود را راضی کردی که بیائی و در اینجا شاگرد من شوی.
گفتم علاقه یک زن مرا مستمند کرد و آنزن، هر چه داشتم از من گرفت و امروز مطب ندارم که بتوانم در آن طبابـت کـنم و
کسی نیست که بتوانم از وی زر و سیم قرض و یک خانه خریداری نمایم . (راموز) با تفکر سر را تکان داد و گفت که هر دفعـه
من میشنوم یکمرد بدبخت شده میفهمم که یکزن او را بدبخت کرده است.
من مدت چهل روز و چهل شب در دارالممات بسر بردم و در اینمدت مانند یکی از پستترین کارگران آن موسـسه مـشغول
مومیائی کردن اجساد بودم، کارگران که می فهمیدند که من از طبقه آنها نیس تم و بدبختی مرا به خانه مرگ آورده کثیفترین
کارها را بمن واگذار مینمودند تا باین وسیله از من که سواد و تحصیلات داشتم و برتر از آنها بودم انتقام بگیرند.
من هم از ناچاری دستورهای آنانرا به موقع اجراء میگذاشتم تا اینکه بتوانم پدر و مادرم را مومیائی کنم و یگانه خوشوقتی من
این بود که میتوانم والدین خود را مانند یکی از اغنیاء مومیائی نمایم.
قسمت بعدی هر وقت که دوستان مایل بودند.
با تشکر
مصطفی سلگی