Fᴀɪʀ Pʟᴀʏ<p>وحید دادا یه داستان برات تعریف کنم حوصله ات سر میره ولی بخون</p><p>عید سال نو 1389 دعوت شدیم به روستایی دور دست که اقوام داماد عمه ام اونجا بودند</p><p>3 صبح رسیدیم و کلا تا 11 ظهر رو خوابیدم</p><p>بیدار شدم و کلی از طبیعت استفاده میکردیم که گفتن بیایید نهار</p><p>نهار آبگوشت بود (خیلی دوست دارم)</p><p>وقتی غذا رو آوردن گوشت آب بود از بس که گوشت اورده بودند جات خالی ترکوندم خودم رو</p><p>عصر که گرم بود و غروب دوباره رفتیم تو دل طبیعت چند تا دختر بچه نزدیک به 20 بزغاله رو داشتن توی ده میچرخوندن و چوپانیشون رو میکردن</p><p>پرسیدم و متوجه شدم آشنامون گله بزرگی از بز داره و چون منطقه کوهستانی هست بزغاله هارو چوپان نمیبره و بچه ها تو ده ازشون مراقبت میکنند</p><p>خیلی ناز و شیطون بودند (2 تا حیوون رو بیشتر از همه دوست دارم اسب و بز)</p><p>هوا تو گرگ و میش بود که همه بزغاله ها رو جا کردند تو آغولشون و صدای سگ ها از اومدن گله خبر میداد</p><p>گله ای یک دست از یز هایی واقعا خوشگل و زیبا</p><p>بزهارو توی حصاری نگه داشتن و چند نفره شروع کردند به دوشیدن شیر هاشون من تقریبا وسط گله بودم و هر چی عمه ام حرص میخورد که زشته بیا بیرون زیر بار نمیرفتم</p><p>دوشیدنشون که تموم شد در اغول بزغاله ها رو باز کردند و زیبا ترین مادرانه عمرم رو دیدم که نزدیک 20 بزغاله میدویدن سمت مادراشون و زیر سینه های مادراشون زانو میزدند و شیر میخوردن</p><p>اون وسط یه بز هی میگشت و هی میگشت و هی میگشت</p><p>صداش دیگه ناله طور بود دنبال مادرش میگشت</p><p>وقتی با کمی حرص و عصبانیت از آشنامون پرسیدم پس مادرش کجاست؟ دیدم همه نگاه ها سمته منه و عمه ام محکم زد رو دستش و گفت بچه بیا برو بیرون از تو گله</p><p>بزغاله رو بغل کرده بودم که با اشاره آشنامون یکی اومد از دستم گرفتش و آشنامون گفت ناراحت نشو حسین خان الان بچه ها با شیشه بهش شیر میدن</p><p>پسر عمه ام دوید سمتم و کشیدم از گله بیرون آروم تو گوشم گفت (اوسگل اون گوشتی که ظهر کوفت کردی مادر همین بزغاله بود دیگه.................. بنده خدا ها میخواستن پیش پامون بکشنش چون شب بوده نکشتن گذاشتن صبح کشتن.. انقدر کولی بازی در نیار ابرومون رفت )</p><p>وحید دادا سفر زهرمارم شد و دردش هیچ وقت فراموشم نشد</p>